Freitag, 3. April 2009

آفتاب از فراز شانه ات طلوع خواهد کرد. رمان بند در پنج جلد.


کتاب اول- نسلی دیگر.. بخش اول



آفتاب از فراز شانه ات طلوع خواهد کرد

این کتاب شامل دو جلد می باشد

جلد اول
این جلد شامل سه کتاب می باشد

جهت سهولت خواندن در پنج بخش تنظیم شده است و 177 صفحه می باشد

.مليحه رهبري

چاپ اول: بهار 1379

:ISBN

MEHR VERLAGD


تقدیم: به آنان‌كه هرگز به ستم و به تحقیر انسانی تن ندادند.ـ

مقدمه

چه مي‌توانم به عنوان مقدمه بگويم. جز آنكه هستند زندگانيهاي كوچك و گلهاي زيبا و سروهاي پاكي كه شايستگي ماندن در قلبها و يادها را دارند. آدمهاي بزرگ ومهم خواه نا خواه خود را به ثبت مي‌رسانند. در تاريخ يا .. اما قصه‌ها از مردم صحبت مي‌كنند و گلهايي را در گلدان مي‌نشانند كه تاريخ نيم نگاه خود را نيز بر آنان نمي‌افكند. تاريخ را با آنان كاري نيست.من كتابم را بر پايه عشق و از درون دلم نوشته‌ام بدون هيچ تخصص وتجربهٌ نويسندگي و همچنين بدون ملاحظات و منافع سياسي و.…كتاب فصلي مربوط به گذشته است و به داستان امروز ربطي ندارد.من آزاد نوشتم و به آزادي قلم معتقدم. من از ديكتاتوري و سركوب انسان متنفرم در هر زمان وبه هر شكل آن و به هر بهانه‌اي. اگركسي به اين آزادي اعتراض دارد مي‌تواند آنگونه كه دوست دارد قصه خود را بنويسد.در انتها بايد بگويم كه‌كاش مي‌توانستم كتابم را در ميهنم و براي مردم چاپ كنم. اما ديكتاتوري …به عنوان آخرين نكته و ممانعت از هر سوء تفاهمي بايد بر اين نكته تأكيد كنم كه كليهٌ شخصيتهاي اين رمان خيالي است و هرگونه شباهت احتمالي بين آنها و آدمهاي واقعي به كلي تصادفي است.در نظر من مهم تر از افراد و حوادث پيش آمده نحوه رويارويي ما با تضادها و پاسخ به آنها مي‌باشد

***

كتاب اول نسلي ديگر،راهي ديگر

بخش اول

صداي‌گرم و محزون خواننده تا اعماق روان بيدار شده‌ مینو نفوذ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:من اينجا بس دلم تنگه و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگه بيا ره توشه برداري مقدم در راه بي برگشت بگذاريم
با اشتياق از ماهرخ پرسيد: اين نوارو از كجا گيرآوردي؟ خيلي قشنگه، حرف دل آدمو مي‌زنه.ماهرخ كوتاه و بي‌اعتنا جواب داد: از دانشگاه! خواهرم آورده! گير‌مي‌آد!دوتايي روي تخت دراز كشيده بودند. اتاق كوچك و نيمه تاريك بود و‌‌گرماي بعد‌‌‌‌ از ظهر تابستا‌ن، آن را خفه تركرده بود. با كمك حصيركهنه و سياهي‌كه از پنجره‌آويزان بود و پنكهٌ پايه‌دار قديمي‌كه با هرگردش نالهٌ حزن انگيزي سر مي‌داد، كمي‌ خنك شده بود. اما باز آنقدرگرم بود كه نمي‌شد خوابيد. هر دو بيدار بودند و حرف مي‌زدند وگهگاهي به نوارگوش مي‌دادند.اتاق مال خواهر بزرگ ماهرخ بود. دختر فعالي بود. هم دانشجوي دانشگاه شبانه بود و هم كارمند بانك. تنها بچهٌ خانه كه كمك خرج خانواده بود. بقيه هر هشت تا درس مي‌خواندند. هيچ وقت خانه نبود. ماهرخ مي‌گفت:« براي همين اتاقش اينقدر نامرتب است.‌» به همه جاي اتاق چيزي آويزان بود. نامرتب و شلخته. اما مينو با خود فكر : « همهٌ خونه همينجوره. دل آدم توش مي‌گيره. كوچيك و تنگ.كم نور. شلوغ وكثيف.» اما به خاطر ماهرخ دوست داشتني بود. پس از مدتها، امروز كه او را ديده بود، عوض شده بود. جدي‌تر و صميمي‌تر. قبلاً همه چيز را به مسخره مي‌گرفت. اصلاً هيچ چيز برايش مهم نبود و از ته دل مي‌خنديد. اما حالا حتي صورتش پر از آبله‌هاي چركي بود. وقتي نگراني مينو را ديد،گفت:– چيزي نيست. با بچه‌هاي دانشكده رفته بوديم اردو. طرفاي دماوند براي ساختن مدرسه.كارم بيل زدن بود. بعد از آن دوره‌كه برگشتم، بچه‌ها مي‌رفتن قلهٌ دماوند كه باهاشون رفتم و وقتي برگشتم اينا دراومد. براي تكميل خوشگلي‌ام فقط اينا رو كم داشتم.مينو نگران، پرخاش كرد: « مسخره بازي نكن، دكتر رفتي چي‌گفت؟»_ چي مي‌خواستي بگه؟ چرت! گفت در اثر فعاليت شديد، سم خونت زياد شده.مينو نگران‌تر شد : « سم خونت زياد شده يعني خطري داره؟»– من و مردن؟ عزرائيل را مي‌خورم. منتظرم دستم به آن مادر.. برسه.. (ماهرخ هميشه فحش مي‌داد.)مينوگفت: « برام از بچه‌ها بگو وخبرها.»– چند خبر جالب برات دارم. يكي از دوستام، دخترخالهٌ دختر پروفسور عدله، كاترين يا همون فاطمه؛ همونكه تو روزنامه زدند « مدعي پيغمبري كشته شد.» حجتي رو مي‌گم. داماد پروفسور عدل بود. اونم باهاش بود.– راستي جريانش چي بود؟ وصله مدعي پيغمبري چي بود؟ ساواك به‌ش چسبوند و كشتتش؟– دوستم تعريف مي‌كردكه اين بابا يك عقايد جديدي داشته. خيلي تحت‌تأثير شخصيت حضرت علي بوده و مي‌خواسته يه كارايي واسه مردم بكنه.– حالا چرا ازش اينطوري حرف مي‌زني؟ به هرحال آدمي‌بود كه به‌خاطر عقايد انساني‌اش كشته شده. درست تعريف كن.– بمير توأم. آخه لجم مي‌گيره، تنهائي مي‌خواسته چيكار كنه؟ اما خوب تنها نبود.كاترين هم عقايد اونو قبول مي‌كنه و با اينكه فلج بوده با هم ازدواج مي‌كنن و زندگي خوبي هم داشتن. از اون موقع‌كاترين اسمشو مي‌گذاره فاطمه.– مادر‌ زاد فلج بود؟– نه! كاترين دختر ورزشكار وكوهنوردي بود. يك بار ازكوه پرت مي‌شه و كمرش آسيب مي‌بينه و بعد فلج مي‌شه. بعد از آن با حجتي آشنا مي‌شه و عقايد اونو مي‌پذيره. بعد ازدواج مي‌كنن و دو تا هم بچه بدنيا مي‌آره. عكساشو تو روزنامه ديدي؟ توي بيمارستان بود.– آره! تعجب كردم. عكساي او به آن شكل در روزنامه چه ربطي به جريان پيغمبري داره؟ بالاخره اين پيغمبركي بود؟– دوستم مي‌گفت: « حجتي زمينهاي وسيعي طرف‌هاي قزوين وكرج خريده بوده و يك جيپ زير پاش بوده، يه دستمال هم به پيشوني‌ش مي‌بسته و سر زمينهاش با كشاورزا كارمي‌كرده. براي همه‌شون خونه‌هاي يك دست به سبك اروپايي ساخته بوده و بين اونها زمين تقسيم كرده بوده.»– خيلي پولدار بود؟ماهرخ قاه قاه خنديد:– نه! خيلي جالبه برات بگم كه كاترين تمام پولي روكه او لازم داشته، به خاطر فلج بودن از پدر پولدارش مي‌گرفته.– نه بابا! عجب! بالاخره چي؟– هيچي! عقايدش رو براي كشاورزا مي‌گفته و توي اونها مريد پيدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده ، كم‌كم كار‌ جامعهٌ سوسياليستي يا عدل علي او توكشاورزا بالا مي‌گيره و ساواك مي‌ره سراغش. اما حاضر به تسليم نمي‌شه‌. مسلحانه مقاومت مي‌كنه. بعد با فاطمه و بچه‌هاش فرار مي‌كنه و توي غاري مخفي مي‌شه. اونجا چند روز مقاومت مي‌كنه. توي غار، غذا كشمش مي‌خوردند، حتي بچه‌ها. فاطمه تيرانداز ماهري بوده. او هم تسليم نمي‌شه‌. احتمالا ساواكيها رو هم كشتن. بعد هر دو كشته مي‌شن. دختر بزرگش هم كه مال زن اولش بوده، ازچشم آسيب مي‌بينه. بقيه‌اش رو هم‌كه تو روزنامه ديدي؟مينو با حيرت به ماهرخ نگاه كرد:– تموم شد؟ داستان عجيب وكوتاهي داشتند. بدون دنباله!لحظاتي هر دو ساكت شدند. مينو تو فكر بود. بعدگفت:– مطمئناً بينش سياسي اين آدم پائين بوده. اگرهم به عنوان يك مُصلح مي‌خواسته پرچمي بدستش بگيره، نبايد شبيه سازي عصر حضرت علي را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. زمان پيغمبرمناسبات برده داري بوده و برده ها استثمار مي‌شدند. زمان حضرت علي فئوداليته شكل‌گرفته و علي(ع) زمينها رو از فئودالهاي بزرگ پس مي‌گيره و زمان ما استثمار و لبهٌ تيز اون روي طبقه كارگره، جامعه نه برده داريه و نه فئودالي، بلكه سرمايه داري وابسته است. متاسفانه برداشت و عقايد او از كاراكتر حضرت علي، نتونسته متحول و با بينش درست سياسي منطبق بشه.ماهرخ پوزخندي زد:– از همين لجم گرفته كه اگرتشخيص درست سياسي داشت چاره‌اي نداشت جز اينكه به چريك‌ها و مبارزهٌ مسلحانه بپيونده. و به دنبال دهقانان نره. آن هم با طرحهاي علني.– با اين احوال كنجكاو هستم ببينم چي مي‌گفته؟– كسي نمي‌دونه. همون‌كه خودت گفتي. داستانش بدون دنباله بود. چون درد اصلي جامعه رو درست تشخيص نداده بود.– بگذريم. ديگه چه خبر؟– يكي از بچه‌ها برام مي‌گفت:« رهبر چريك‌هاي مذهبي كه اعدام شد، سه سال بوده كه ازدواج كرده بوده. اما به خاطر انقلاب حتي دست به زنش نزده بوده، براش انقلاب اينقدر جدي بوده كه از زندگي شخصي خودش اينطور صرف نظر مي‌كنه.»مينو ساكت به ماهرخ نگاه كرد. وقتي ماهرخ اين خبر را براش تعريف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، نگاهش حالت ديگري پيدا كرد و در لحن كلامش تغييري پيدا شدكه اهميت موضوع را بيان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ماهرخ پرسيد:– تعجب كردي؟– آره! سه سال خيلي زياده.– ما هم‌كه شنيديم تعجب‌كرديم. مي‌گن شخصيت جالبي داشته. ساواك هم خيلي شكنجه‌اش‌كرده بود.– افسوس! اعدام شد. سه تا بودند كه با هم اعدام شدند.دوباره ساكت شدند. هركدام به فكري فرو رفتند، بي‌آنكه ديگري آن را بداند. با اين حال افكار و علائقشان فاصلهٌ دوري از هم نداشت.ماهرخ انگار كه يكدفعه چيزي به خاطرش رسيده باشد، با خنده سكوت را شكست.– خنده دار! از آذر برات بگم. بعد از شش ماه از زندان آزاد شد. اومده بود سراغ ما سروگوشي آب بده! دنبال اين بود كه من و مهوش چيكار مي‌كنيم؟ مي‌خواهيم مبارزه كنيم يا نه؟ خيلي راحت پيشنهاد داد كه مي‌تونه ما رو به فدائيها وصل كنه. من و مهوش داشتيم از خنده مي‌مرديم كه چقدر اين آذر خره. فكر نمي‌كنه ما راحت مي‌فهميم كه ساواك فرستاده‌ش و پيشنهاد به اين راحتي، هيچوقت از طرف چريك‌‌ها نيست.– شما چي‌گفتيد؟– گفتيم، ما داريم درس مي‌خونيم و فعلاً فقط درس مي‌خونيم و به‌گروه‌ها اعتماد نداريم، چون ساواك توش نفوذ داره. منظورمان اين بود كه شايد ساواك تو رو فرستاده. ولي براي جلب اعتماد ما، از زندان تعريف كرد. توي بند شهين توكلي بوده و خيلي از كاراكتر انقلابي او خوشش اومده بود.– آذر! آذرسوسول! شانس آورد و سفر خوبي رفت. دستگيري‌ش هم خنده دار بود. رفته بود كتابفروشي و پرسيده بود: «آقا! كتاب‘مادر’را داريد.» كتابفروش تند مي‌گه: « نه! برو! » از شانس بد آذر ساواك ريخته بوده كتابفروشي و داشته همه كتابها را مي‌گشته. يك ساواكي مي‌شنوه ومي‌آد جلو و مي‌پرسه: « خانم! كدام مادر؟» آذر هم مي‌گه مادر مال ماكسيم گورگي و همونجا دستگير مي‌شه. بعد هم بازجويي و كتك. خيلي شلاق مي‌خوره و كينه پيدا مي‌كنه. تا اينكه در بند با شهين توكلي آشنا مي شه و تصميم جدي مي‌گيره‌ كه مبارزه كنه.– البته كتك‌كه حقش بود چون از ترس جونش حاضر نبود يك اعلاميه بخونه. اما ترسش از شلاق ريخته بود.كلاً شخصيتش تغيير كرده بود. اما ما اعتماد نكرديم.– فكر مي‌كني آذر اهل مبارزه شده و براي اين سراغ شما آمده؟– جدي رفتار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به ما گفت براي اين آمده كه ما رو به فدائيها وصل كنه. چيزي كه ما شب و روز دنبالش هستيم. اما نه من و نه مهوش، باور‌ نكرديم. از همه خنده دارتر سيگار اشنوش بود. از ما مي‌پرسيد: « چرا وينستون مي‌كشيم؟ مگر ضد امپرياليسم نيستيم؟» من ومهوش داشتيم از خنده مي‌مرديم. منوكه مي‌شناسي! آنقدر مسخره بازي درآوردم‌ كه‌ آخرش دست خالي بلند شد و رفت و ديگه هم نيومد.– مهوش چيكار مي‌كنه؟ كجاست؟ چرا اينجا نيست؟– ما ديگه زياد با هم نيستيم. خبرندارم چيكار مي‌كنه؟مينو با ناباوري ماهرخ را نگاه كرد و پرسيد: « چرا جدا شديد؟ شما كه شب و روز با هم بوديد؟»ماهرخ بي‌اعتنا جواب داد: « راه آدمها كه از هم جدا شود، خود به خود آدمها هم از هم جدا مي‌شوند.»از شنيدن اين حرف رك و بي پرده، مينو مثل فنر از تخت پريد پائين و شروع كرد درعرض كم اتاق به راه رفتن. ماهرخ بي‌اعتنا روي تخت غلطي زد و گفت:« بمير بابا توهم! بيا بگير بخواب! چي فكركردي؟ تو هم خري.»مينوايستاد سرش را تكان داد وگفت: « باور نمي‌كنم! باور نمي‌كنم!» و با ناراحتي پرسيد: « ماهرخ! يعني امكان ارتباط براي شما پيش آمده. يكي حاضر شده و ديگري نه؟ اون هم مهوش؟ چطور ممكنه؟‎»ماهرخ اصلاً جواب نداد. دختر به تخت نزديك شد. شانه ماهرخ را گرفت وگفت:‎ « بلند شو! ماهرخ اينقدر مسخره بازي درنيار. من‌كار دارم و سراغت آمده‌ام. زودباش! خودت را به خواب نزن!ماهرخ بلند شد. از تخت پائين آمد وگفت:« مثل مگس مي‌موني! مزاحم! داروهام خواب آوره .بايد مي‌خوابيدم، ولي حالا بايد به تو“سين جيم” پس بدم.»مينو خنده‌اش‌گرفت، ولي دوباره به موضوع برگشت و پرسيد: « ماهرخ! چرا مهوش راهش رو جدا كرده؟» ماهرخ جواب داد: « من نگفتم راهشو جدا كرده. من فقط گفتم تو خر هستي. آخر تو فكر مي‌كني هيچوقت به دونفر كه همديگر را مي‌شناسند، پيشنهاد نمي‌كنند با هم وارد يك گروه شوند. مثل اينكه مبارزه مخفي ست و هر فرد فقط يك نفر را مي‌تونه بشناسه! به خاطر اطلاعات، به خاطر جلوگيري از ضربه. فهميدي؟ اي‌كه مغز خر خوردي تو!»مينو شرمنده سرش را پائين انداخت و لحظاتي در فكر رفت و بعد سرش را بلند كرد و گفت: « نمي‌دونم درست است يا نه؟ ولي مجبورم به تو بگويم براي من هم يك امكان “ارتباط” پيش آمده. اما آنها مذهبي هستند.»و حالا ماهرخ بود كه از جايش صاف بلند شد و صاف نشست، تيز نگاهش كرد وگفت:– بگو ببينم موضوع چيه؟– موضوع جديه. براي همين هم به كمك تو احتياج دارم. من يك قرار اجرا كردم و يكي از آنها با من صحبت كرد. من با يك جلسه نمي‌تونم تصميم بگيرم ارتباطم را قطع كنم يا ادامه بدهم؟ ازطرف ديگر چند سال است اين در وآن در مي‌زنيم بچه‌ها را پيدا كنيم و به آنها وصل بشويم. حالا يك امكاني خودش سراغ ما آمده، نمي‌شود راحت نه‌ گفت، چون كه مذهبي هستند. همه ما هم كه نمي‌توانيم با هم به يك گروه ماركسيستي وصل بشويم. بهتره هيچ امكاني رو از دست ندهيم.ماهرخ پرسيد: « همان يك جلسه چي مي‌گفت؟»– عمدهٌ حرفهايش سياسي بود. طرفدار مبارزهٌ مسلحانه هستند. مواضع سياسي خوبي را بيان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چند آيه از قرآن هم درآن رابطه خواند. من از آنها چيز خاصي حس نكردم، اما خودش شكي به اعتقاداتش نداشت. از رفقاش هم، صحبت كرد كه اهل مبارزه هستند و راستش از مذهب چيزي نگفت و حتي‌گفت: « او هم مذهب موجود درجامعه را قبول نداره.» به نظرم راست مي‌گه. چون من كه بي‌حجاب هستم و قصد هم ندارم ظاهرم را عوض كنم. منو هم به مبارزه دعوت كرد.چهره ماهرخ تغييركرده بود و ساكت و جدي‌گوش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در حالي‌كه عادت نداشت موضوعات را جز به شوخي و يا فحش دنبال كند.ناگهان رو به مينوكرد وگفت: « اگر از من كمك مي‌خواهي، سريع رابطه‌ات را قطع كن و ادامه نده. اگر من جاي تو بودم و به من پيشنهاد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، رد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم.»مينو با خشم گفت: « چطور به اين راحتي تصميم مي‌گيري؟ وقتي كه امكان هيچ ارتباط ديگري برايم نيست، قانع نيستم به اين سرعت تصميم بگيرم و قطع رابطه كنم. خودت مي‌داني اگر به مبارزه وصل نشويم، پوك مي‌شويم و مي‌گنديم. چه كار مي‌توانيم بكنيم؟ هيچ كتاب ممنوعي نمانده كه نخوانده باشيم. ما كه نمي‌خواهيم مثل روشنفكرها، فقط كتاب بخوانيم و حرف بزنيم. يك عده،اي دارند مبارزه مي‌كنند و به كمك احتياج دارند.»ماهرخ گفت:« آره حرفت درست است. اما معلوم نيست مي‌خواهند چي‌كاركنند؟ به وضع مذهب در جامعه نگاه كن! مذهب ترياك توده هاست! فكر نمي‌كني دورهٌ تاريخي‌اش به‌سر رسيده و مرده است؟ ولي ماركسيسم درخيلي جوامع، شوروي، چين، كوباو.. تغييرات بنيادي در جامعه ايجاد كرده، فقر و نكبت رو از بين برده و امكان زندگي و كار براي همه ايجاد كرده و جلوي روي ما است. اما مذهبي‌ها چه الگوئي دارند؟ كجا؟ كدام كشور؟»– مي‌دوني ماهرخ من خودم هم از مذهب و مذهبي‌ها خوشم نمي‌آد. ولي اين آدم صحبتهايش فرق دارد. و وجداناً نمي‌تونم چون خوشم نمي‌آد، گوشهايم رو ببندم.– خوب! پس برو! اميدوارم نبينمت كه روسري و بعد هم چادر بگذاري! مسخره است. مذهب اولين كاري‌كه مي‌كند چادر سر زن مي‌كند. بعد هم مي‌فرستدش گوشهٌ انباري خونه.– ماهرخ اما يك چيزهايي تغيير كرده. زنان مذهبي مبارز در زندان كم نيستند.– باشه! تو برو! ببينم از زندان سر درمي‌آري يا از گوشهٌ خانه.– ولي ماهرخ من به دنبال مبارزه هستم!– معذرت مي‌خوام! نمي‌خواستم توهين كنم. ديگر درباره‌اش صحبت نمي‌كنيم.ماهرخ اينطور بود. رك! حرف آخر را همان اول مي‌زد. كاري هم به ظرفيت طرف مقابلش نداشت. همچين مي‌زد‌كه چهار قاچ بشي!هواي بعد از ظهرگرم بود. اتاق هم‌ گرم و بحث هم‌ گرم، هر دو احساس كلافگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند.صداي مينو درآمد: « خيلي گرمه. سرم دردگرفت.»– پاشو بريم خونهٌ خواهرم. نزديكه، سركوچه است. اونجا بزرگتر و خنك تره . خودش و بچه‌اش رفتن ييلاق.– موافقم. برويم.بلند شدند و راه افتادند. هوا گرم وآفتاب تند مي‌تابيد. مينو عجله داشت، ولي ماهرخ خونسرد و راحت بود. مثل هميشه سر به سر مينوگذاشت:– چيه‌ گرمت شد؟ الان تو خورشيد كباب مي‌شي. مگه مگسي؟! دست بردار! نا سلامتي انگار دنبال يه‌كارهاي سختي هم راه افتادي. مثل اينكه زندان و سختي و شكنجه‌اي هم دركاره. باز هم از راحتي خوشت مي‌آد؟– لعنتي ولم كن! خودت مي‌دوني من سرم درد مي‌گيره. نيگاكن، آسفالت خيابون مثل آتيشه!– جهنم! واسه خودت مي‌گم. رسيديم!كليد را در قفل درچوبي چرخاند. وارد شدند.خانه واقعاً راحت و بزرگ بود. ماهرخ كولر را روشن كرد و هر دو كف يكي از اتاقها دراز كشيدند.– راستي ماهرخ، دو هفته ديگه عروسي خواهرمه.گفته كه دعوتتون كنم.ماهرخ خنديد.– باشه حتما مي‌آم. بالاخره بين مبارزه و نامزدش، نامزدش رو انتخاب كرد. همون كسي كه مي‌گفت :« من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد؟»– فكر مي‌كنم همينطوره. چون ابي قصد مبارزه كردن نداره.– حالا مي‌بيني؟ قبل از رفتنش مي‌آم و حالشو مي‌گيرم. خوبه كمي‌ هم خجالت بكشه.– مي‌دوني ابي قانعش كرد كه خودشو بكشه كنار. چون بعد دست ساواك مي‌افتاد و ممكن بود شكنجه بشه و كارهايي باهاش بكنن كه اسلامي‌نيست و حرامه و نبايد توچنين راهي بره. ابي تقريباً مذهبي شده.ماهرخ غريد:– مرديكه پفيوز ترسو. واقعاً دختره رو خراب كرد. اما خوب، گور باباي هردوشون. ولي من عروسي‌اش مي‌آم. به مهوش و ژيلا هم مي‌گم. به نظرم همه مي‌آييم.– راستي من بايد از تون لباس بگيرم. هم عروسي خواهرمه و هم عروسي اكرم، لباس هم ندارم.– لباسهاي خود ما كه مي‌دوني چه ريختيه، به نظرم خواهرم يك چيزهايي تو كمدش داشته باشه. يه وقتايي كارمنداي اداره دعوتش مي‌كنن، يك چيزايي مي‌پوشه. عصركه برگشتيم، مي‌ريم نگاه مي‌كنيم. اما بهتره سراغ ناهيد بري. چند روز پيش جشن نامزديش بود. من هم رفته بودم.– چه خبر بود؟– هيچي! يك مشت احمق ريخته بودند روي هم. از اين مسخره بازيها كه توي– اينجور جشنهاست. مي‌زدند و مي‌رقصيدند و مي‌خوردند. جات خالي از خنده روده بر شده بودم .– مگه چيكار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند؟– حوصله‌ام رو سر مي‌بري! بعضي وقتها واقعاً از خريت تو شاخ درمي‌آرم. خفه بشي بهتره.– فحش ندي دچارعقده مي‌شي. اصلاً نمي‌شه‌ از تو سؤال كرد.– بذار يك چرت بزنم. داروهايي‌كه براي جوش‌هام مي‌خورم خواب آوره. حالا مزاحم نشو.كاش امروز هم مثل ديروز پيدات نمي‌شد. به چه درد مي‌خوري؟– لات بي‌معرفتي ماهرخ! دكتر به جاي داروي خواب، بايد داروي ديوونهٌ زنجيري بهت مي‌داد.– آه گفتي ديوونه، يادم افتاد بهت بگم. داداشم“امير” همون كه عالم و آدم را مي‌خندونه، اصلاً ديگه نمي‌تونه بخنده و فقط غمگينه. ديوونه شده.آنقدر خونسرد و عادي اين حرف را زد كه مينو احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد قلبش ظرفيت اينقدر سنگدلي ماهرخ را ندارد.– چي مي‌گي؟ دروغ شاخدار تو! امير براي چي ناراحتي روحي‌گرفته؟ باورم نمي‌شه‌!– هيچكس باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ولي جدي مي‌گم. سيمهاش قاطي كرده. مامانم شب و روز گريه مي‌كنه. امير آزاري نداره. فقط ساكت و غمگينه. مي‌برنش دكتر. فايده‌اي هم نداشته. همه‌اش تو خونه و تو فكره.. همين!مينو ديگر ادامه نداد. چون مي‌دانست ماهرخ بيشتر از آنچه كه براي خودش مهم باشد، حرفي براي زدن ندارد.“همين”. اما از اين خبر ناراحت شد و ساكت به فكر فرو رفت. چرا امير؟ امير دانشجو بود.صداي چرخش كليد و باز شدن در، هر دو را از جا بلند كرد. مينو به ماهرخ نگاه كرد و ماهرخ گفت:– به نظرم شوهر خواهرم باشه. از اداره اومده. بهتره دوباره برگرديم خونه.– بد شد ما رو اينجا ديد؟– نه. اصلاً.با هم از اتاق بيرون آمدند و جلوي در، چشم مينو به شوهر خواهر ماهرخ افتاد و سلام كرد. مرد به‌گرمي جواب داد.مينو تعجب كرد. ماهرخ و خواهرش اصلاً قشنگ نبودند. اما شوهرخواهرش كاملاً خوش تيپ و خوش قيافه بود. ماهرخ با او با احترام صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. گويي‌كه فرد مهمي باشد. خيلي طول نكشيد كه خداحافظي كردند. اما دم در شوهرخواهر ماهرخ او را صدا كرد وگفت:– ماهرخ! چند دقيقه‌اي بمون ،كارت دارم.ماهرخ رو به مينوگفت:– تو برو! من بعد مي‌آم. كارم داره.مينو به شدت عصباني شد. انتظار چنين برخوردي را نداشت. ولي به خانه برگشت و منتظر ماهرخ ماند. اما .. با نوارها و كتابها مشغول شد. چند تا كتاب كه به نظرش جديد مي‌آمد كنار گذاشت تا از ماهرخ بگيرد. بالاخره برگشت. اما نيم ساعتي بعد. بدون آنكه هيچ توضيحي بدهد. تنها فكري كه مينو به خود اجازه مي‌داد دربارهٌ ماهرخ بكند، اين بود كه شايد خبري بوده و شايد شوهر خواهرش هم آدمي سياسي‌ست . همين! رفتند سراغ لباس براي عروسي.ماهرخ همهٌ كمد و وسايل خواهرش را دراختيار مينوگذاشت. خواهرش كسي نبود كه از ماهرخ و دوستانش چيزي دريغ كند.يك لباس مشكي شب را ماهرخ انتخاب كرد. لباس بي‌يقه وآستين بود و ماهرخ همچنان مي‌خنديد و مي‌گفت: دلم برات مي‌سوزه بيچاره. مجبوري اينو بپوشي.– راستش ماهرخ خودمم راحت نيستم. تا حالا نپوشيدم و مي‌دوني ما عروسي برو نيستيم، ولي اين يكي را مجبورم. هرچي سعي مي‌كنيم فرار كنيم، ولي باز يه جاهايي پاي آدموگيرميندازن. مي‌دوني عروسي دختر دائيم نرفتم و عين خيالم نبود. اما هرچي دلشون خواست پشت سرم‌گفتن.– معلومه فاميلامون پشت سر همهٌ ما فحش مي‌دن. دلسوزي مي‌كنن كه هيچي از جواني‌مون نمي‌فهميم و بعد پشيمون مي‌شيم. مسخره مي‌كنن كه سياسي شديم. كتابخون شديم .مينو با خشم گفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:– ول كن بابا دنياشون دنياي كفچه ماهيهاست. يك عمر، يك عمر هيچ‌ كار نكردن. اين مملكت و اين همه بدبختي. نمي‌ذارن ماهم يه راه ديگه‌اي بريم. همه‌اش مخفي‌كاري .– آه! گور باباشون مادر...!– ماهرخ من ديگه بايد برم. يه سري هم به ناهيد مي‌زنم شايد كيف و كفش ازش بگيرم.– چه خوب‌كه بالاخره رفتي. ولي باز هم بيا. اينقدا هم ازت بدم نمي‌آد. قابل تحملي!– آدم نيستي! اگه غير از اين بگي تعجب مي‌كنم. با اين حال گاهي دلم برات تنگ مي‌شه و هواتو مي‌كنه .– جديداً چيزي ننوشتي؟– كو حال و هوا! بيكارم بنويسم و بسوزونم كه دست ساواك نيفته! اما خوب دلم پرمي‌زنه براي نوشتن.ماهرخ خنده‌اي‌كرد و بعد هر دو از پاگرد تنگ پله‌ها پائين آمدند. قبل از آنكه ماهرخ در كوچه را باز كند. سرش را جلو آورد و با همان بي‌اعتنايي و خونسردي، اما با لبخندي انكارناپذير، آهسته‌ گفت: « راستي به‌ت نگفتم، من نامزد كرده‌ام!»دختر خشكش زد. در انگشت ماهرخ حلقه‌اي نبود. يعني؟!سرش را تكان داد و با نگاهي محبت‌آميز ولي متأثر به ماهرخ نگاه كرد.– چيه؟ چرا خشكت زد، به من نمي‌آد‌ كسي عاشقم بشه؟– چرا! اما تا گفتي يكهو يادم افتادكه عمر چريك بيشتر از شش ماه نيست.ماهرخ شانه‌هايش را بالا انداخت وگفت: « هوم، بچه جون! پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است.»– باشه. ولي به خاطر نامزديت به‌ت تبريك مي‌گم.ماهرخ خنديد. اما يه جوري. انگار كه لبخندش رنگ غم داشت. مينو اينطور حس كرد.– مرسي. ولي به بچه‌ها نگو!– باشه. مي‌فهمم. راستي يه چيزي.– چي؟– شوهرخواهرت آدم سياسي‌ايه؟ چونكه فكر كردم با تو چي كار داشت! البته مي‌بخشي.– تو ديوونه‌اي! مگه من “نجات”هستم؟ نمي‌تونم بگم چيكار داشت. اما مهم نيست. حالا كه فهميدي.– آره! اما مواظب خودت باش ماهرخ!– اي بابا چي مي‌خواد بشه؟ بايد رفت. مي‌دوني بايد رفت!ثانيه‌اي بعد حتي بدون كلامي اضافه از هم خداحافظي كردند. مينو حتي به خود اجازه نداد، در ذ‌هنش موضوع را دنبال كند. به خاطر اطلاعات و به خاطر اينكه هيچ سرنخي به دست نياورده باشد. كافي بود فكر كند، با چند فاكت ديگر ته و توي قضيه را درمي‌آورد امّا جلوي خودش را گرفت.راه افتاد. از خيابان جابري بايد رد مي‌شد. اين خيابان را خيلي دوست داشت. چون آرام، خلوت و ساكت بود و حالا كه سايهٌ ديوارها و درختها هم بلندتر شده بود، از شرآفتاب تند، هم راحت بود. در راه به پري دريايي تنهايي فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردكه ناهيد بود. اين دختر واقعاً با آن موهاي بلند مايل به طلائيش و پوست سفيد خوشرنگ مهتابي و طبع بينهايت آرام و تمام سال دركنج اتاقش، به يك پري دريايي مي‌مانست‌كه جايش در قعر اقيانوس باشد. با كمتركسي رفت وآمد داشت و مينو استثنائي بود كه پري دريايي حتي دوستش هم داشت. پري دريايي يك نامزد يا جفت نري هم داشت كه اغلب با هم بودند. پس از يكي دو پيچ به خانهٌ ناهيد رسيد. خانه بزرگ و قديمي بود. حياط پر دار و درختي هم داشت. اما هميشه خلوت بود. اين همه مينو آمده و رفته بود اما مادر ناهيد يا كس ديگري را نديده بود. زنگ در را فشار داد. خبري نشد. نااميد نشد. تا پري دريايي بيدار بشود و از اتاقش در طبقه سوم بيايد پائين و حياط را طي كند، ده دقيقه‌اي كار بود. فقط گرما كلافه‌اش كرده بود. دستش را گذاشت روي زنگ. گور باباش! چقدر براي خودش خوشه! بگذار عصباني بشه! از پشت در صدايي با عجله گفت: «آمدم.» و در باز شد.– كيه؟– سلام خانم؛ ناهيد هست؟ داشتم مي‌رفتم. چرا درو باز نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردين؟ فكر كردمهيچكس نيست.– ببخشيد! سرنماز بودم. نمي‌شد بشكنم. بفرماييد تو! به نظرم خواب باشه.زن برادر ناهيد بود. مقنعه و لباس سفيد تنش بود. مينو تعجب كرد. چه جوري نماز مي‌خونه! يعني چي، مثل كفن سفيد؟ خودشون با همون چادر نماز كه مادرش خريد مي‌رفت نماز مي‌خوندن. مدتها بود كه ديگه خودش اين كاروكه معني‌اش رو نمي‌فهميد،كنار گذاشته بود.از حياط بزرگ گذشتند. از چند پله بالا آمدند. وارد هال كه شدند، زن برادر ناهيد از پائين صدايش‌كرد. « ناهيد دوستت اومده!» مينو منتظر جواب ناهيد نشد و از پله ها بالا رفت. ناهيد هم از اتاق بيرون آمده بود. چشمش كه به مينو افتاد، آنقدر خوشحال شدكه بدون سلام بغلش كرد و با محبت بوسيدش. بوي خوش‌ عطر ناهيد، شامهٌ مينو را نوازش داد.– باورم نمي‌شه‌ تو اومدي؟ فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم سراغم بياي. دفعه قبل از دستم ناراحت و عصباني شدي.– اي بابا ولش كن، طبيعيه، تو بحثها آدم عصباني هم مي‌شه. ولي ناهيد جداً دوستت دارم.– اوه! متشكرم. بيا تو!وارد اتاق كه شدند نامزد ناهيد به سرعت وارد اتاق بغلي شد، مينو حتي صورت او را نديد. ناهيد گفت: « پرويز اينجاست. مامانم اينا رفته‌اند مشهد. پرويز بيشتر سر مي‌زنه كه من تنها نباشم.» مينوتازه چشمش به بلوز پشت و روي ناهيد افتاد. خوشش نيامد، چون آنها فقط نامزد بودند. اما به روي ناهيد نياورد.ناهيد از اتاق بيرون رفت. مينو نگاهي به دور و بر اتاق انداخت. همه چيز منظم و مرتب بود. يك ميز كه هميشه يك شيشه داروي خواب روي آن بود و تخت كوچك و منظم ناهيد و كمد و پوستر زيبايي از درياي آرام آبي روي ديوار، اتاق خنك و نيمه تاريك كه تداعي ته اقيانوس را براي پري دريايي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ناهيد برگشت و قاه قاه خنديد. يك سيني شربت دستش بود. بلوز خوشرنگ بنفش خوش دوختش را دوباره درست پوشيده بود. مينو هم خنديد.– زن برادرم منوكه ديدگفت: « واي ناهيد چرا بلوزت پشت و روست؟» و من فهميدم كه تو چه فكركرده‌اي و حتما بدت اومده. من تو رو مي‌شناسم!– راستش ناهيد بدم اومد كه چرا اومده ام سراغت.– ناراحت نشو مينو، بعد از نامزدي‌ام با پرويز خانوده‌ام ما را مخفيانه عقد هم كردن. اما بعد از دانشكدهٌ پرويز جشن مي‌گيريم. چون مي‌ترسن نامزد كه باشيم يك وقت خطا كنيم. حالا اون راحت مي‌آد و مي‌ره و ماآزاديم.– خوب. به بقيه‌اش ديگه كاري ندارم. داستان جشن نامزديت را ماهرخ برام تعريف كرد. من هم به عروسي دعوت شدم. اومدم از تو لباس بگيرم.ناهيد خوشحال شد. واقعاً دوست داشت بتواند كاري براي اين بچه‌ها انجام دهد. مي‌دانست با بقيه فرق دارند و دنبال چيزي هستند كه كسي ديگر حاضر نيست زندگيش را ول كند و دنبال آن برود. پس با سخاوت تمام كمدش را در اختيار مينوگذاشت و با اشتياق و علاقه خودش لباسها را تن او مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: « اين لباس را جشن نامزديم پوشيدم. حتماً مناسبه. اينهم كفشهام. ولي از بس پاشنه بلنده خودم شكنجه شدم. باز ميل خودته، مي‌توني آن يكي را برداري.»مينو گيج شده بود. يك نفر آدم براي چي اين همه كفش و لباس داشت. خودش به زور يك جفت كفش داشت.احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد دلش از آنهمه لباس به هم مي‌خورد، جاذبه‌اي برايش نداشت. از زندگي‌اي‌كه ناهيد انتخاب كرده بود، بيزار بود. اگر مجبور نبود، هيچوقت آنها را قرض نمي‌گرفت و نمي‌پوشيد. هر باركه لباسي را مي‌پوشيد، ناهيد با علاقه مي‌گفت: « خيلي خوبه! چقدر به‌ت مي‌آد.» مينو خودش هم درآينه مي‌ديدكه زيبا مي‌شود. وقتي لباس نامزدي و كفشهاي لژدار ناهيد را پوشيد و خيلي قد كشيد، بلافاصله ياد او افتاد. دركنار هم و جشن نامزدي. لحظاتي لذت يك روٌيا با او و دركنار او همهٌ سراپايش را فراگرفت. ولي لحظه‌اي بعد به واقعيت برگشت وآهي‌كشيد و اين خواسته را با تنفر از سينه‌اش پس زد. عشقي‌كه آن را در سينه‌اش دفن كرده بود و برايش ديگر ارزشي نداشت. حالا با عشق و ارزشهاي ديگري زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد .– خوب. ديگه بسه! ناهيد بقيه را بگذاريم سرجاش. همين‌ها كافيه.يك ساعت گذشته بود. احساس خستگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، سستي، يا بي‌حوصلگي و بي‌علاقگي. روي تخت نشست و چشمش به بالش ناهيد افتاد. خيلي بزرگ بود. تعجب كرد. يك بالش دو نفره! ناهيد رو به رويش نشست، امواج انبوه گيسوان طلائي پري دريايي، لحظاتي چشمان مينو را پركرد. از تماشاي زيبايي ناهيد، كه مجموعه و تركيبي ملايم از رنگهاي روشن بود، احساس‌ آرامش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. واقعاً پرويز ناهيد را دوست دارد؟ به چشمان روشن و عسلي ناهيد چشم دوخت. ناهيد هم به او نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و در كنار مينو احساس متناقضي داشت. مينو را خيلي دوست داشت ، ولي اگر قبولش داشته باشد، چطوري از دست وجدانش فرار كند. چقدر كتاب برايش آورده و او خوانده. بود ولي حاضر نبود مثل آنها بشود. ديگر فكر نكرد و شروع به صحبت كرد:– مامان اينا نيستند. رفته‌اند مشهد براي برادرم زن عقد كنند.مينو تعجب كرد. مشهد! چرا تو نرفتي؟– زن برادر بزرگم مشهديه ومامان اينا زياد مشهد مي‌رن. چندماه پيش خواهر كوچيك زن برادرم اومد اينجا مهموني. چند وقت اينجا بود و با برادركوچيكم كه امسال ديپلم گرفت، دوست شد. اولش ما اصلاً هيچ فكري نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم چون برادم كجا و دخترهٌ شهرستاني‌كه سوادي هم نداره كجا! اصلاً فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم برادرم آدم حسابش كنه! اما حسابي خر شديم و يه وقتي خبردار شديم كه دختره حامله بود!– چي مي‌گي ناهيد! تو خونهٌ شما؟– باوركن! مادرم اينا رفتن مشهد عقدش كنن و بردارن بيارنش! مجبورشديم!ناهيد آنچنان با غيض و خشم و عصبانيت حرف مي‌زد كه مينو سر در نمي‌آورد.– چرا اينقدر عصباني هستي!– به خاطركلاهي كه سرمون رفته، ما نمي‌خواستيم اونو براي برادرم بگيريم كه آبرومون بره. اينها نقشهٌ زن برادرم بود. خواهرشو ورداشت وآورد و بعد هم هركاري دختره كرد، به روي خودش نمي‌آورد. اينجوري رو دستمون موند.– چي مي‌گي ناهيد. برادرت كه مجبور نبود. خودت هميشه مي‌گفتي، برادرت آنقدر خوش تيپ و خوش پوشه‌ كه كلي دخترا دنبالش هستن و محل كسي نمي‌گذاره و چشماش جذابه .پس چطوري يك دختر دهاتي اونو عاشق خودش‌كرد؟– نمي‌دونم. خيلي با برادرم حرف زدم كه صرفنظر كند و نگيردش.گفتم، بچه رو يه كاري مي‌كنيم دختره هم برگرده مشهد، طوري‌كه نشده، خودش دسته گل به آب داده. اما برادرم قبول نكرد. مي‌گفت دوستش دارم. مثل‌كولي‌ها وحشيه و ازش خوشم مي‌آد. اين دختراي مشهدي هم راستي راستي بلدند چطوري پسرا رو توركنن. آخه يه دختر شهرستاني كم سواد و برادر تحصيلكردهٌ من، سرم سوت مي‌كشه.مينو دچار حيرت شده بود. اين ناهيد حساس و زودرنج و مافوق انسان، با چه سنگدلي از دختر بيچاره حرف مي‌زد. با ناراحتي گفت:– ناهيد، اصلاً باور نمي‌كنم اين حرفها رو از دهن تو شنيده باشم. چرا تو زندگي برادرت دخالت مي‌كني؟ مگه كسي تو زندگي تو و پرويز دخالت كرد؟ واقعاً به تو چه؟– من كه آبروي خانواده را نبردم. اين دختره بي آبرويي بالا آورده.– بالاخره از چي مي‌سوزي؟ از اينكه دهاتيه و اصل ونسب بالايي نداره و پيش فاميل شوهرخودت ارزشت پائين مي‌آد يا چي؟– خوب معلومه پيش خانوادهٌ پرويز آبروي من هم رفت. وگرنه گور باباشون، من چيكار به كارشون داشتم. نمي‌دونم به فاميل پرويز چي بگم؟ مي‌دوني مهريهٌ من يك ميليونه و اون وقت با يه همچين زن برادري، ارزش من پائين مي‌آد.مينو لحظاتي ياد برادر خودش افتاد كه چقدر دوستش دارد. ولي آيا مي‌تواند يك روز در زندگي او و انتخابهايش دخالت نكند و آنها را قبول داشته باشد. ته دلش احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه نمي‌تواند بي‌تفاوت باشد. او دخالت خود را كرده و برادر كوچكش را به كتاب خواندن واداشته و در مسير سياسي شدن انداخته.مينو صحبت را عوض كرد. حال و حوصله مزخرفات زندگي عادي و جنگ و دعوا بر سر ارزشهايش را نداشت. پس‌ گفت:– ناهيد جان، مي‌خوام نوشته‌هامو بيارم پيش تو نگهدارم. چون وضعم جوريه كه ممكنه ساواك بياد خونه‌مون و اگه دفترامو پيدا كنه، خر بيار و باقالي باركن، پروندهٌ قطوري مي‌شه. بهتره مدركي توخونه گير نيارن. فكر كردم بگذارمشون پيش تو.ناهيد خوشحال شد. اينكه بتواند مدركي را قايم كند و كاري براي بچه ها بكند، براش مهم بود.– حتماً بيار. برات قايم مي‌كنم. ولي به شرطي كه دستگير شدي، نگي پيش من چيزي گذاشتي. حتي شكنجه شدي نبايد منو لو بدي! به اين شرط!– حتماً ناهيد. حتماً. چون تو نمي‌خواي دستگير بشي و وارد اين جريانات بشي! مطمئن باش نمي‌گم. دو هفته بعد وقتي لباسهاتو آوردم ،دفترامو هم مي‌آرم.– چه روزي؟– يه روز كه تو حتماً باشي و آدم نااميد از پشت در برنگرده. به خصوص كه هوا اين روزا گرمه. امروز ده دقيقه پشت در بودم، پنج دقيقهٌ آخر را با نااميدي‌گذراندم و از بس لجم گرفته بود، هي زنگ زدم. فكر كردم هيچكس نيست. وقتي زن برادرت درو باز كرد،كلي خجالت كشيدم.ناهيد خنديد. عيبي نداره، توخونهٌ ما آدما تنبل هستند. فقط زن برادر بيچاره‌ام، خيلي زحمت مي‌كشه. دلم براش مي‌سوزه، بخصوص تابستون كه مي‌شه برادرم هم ناراحتي اعصاب داره و حالش بد مي‌شه.– يعني چه جوري مي‌شه؟– يعني بيمارستان رواني بستري مي‌شه. و حالا بستريه.از شنيدن بيمارستان رواني اندوه سنگيني دل مينو را چنگ زد، از كنجكاوي‌اي كه كرده بود پشيمان شد چون ياد برادر ناتني‌اش افتاد.– ناهيد جدي مي‌گي. برادرت رواني مي‌شه. چيكار مي‌كنه؟ داد و بيداد و..– نه بابا! بيچاره آزارش به هيچكس نمي‌رسه. خل مي‌شه كارهاي عوضي مي‌كنه. مامانم اينا تابستونا مي‌برنش ييلاق، تا حالش بد نشه، ولي باز بد مي‌شه و وسط تابستون هرسال بستريش مي‌كنن و زن برادر بيچاره‌ام هم تمام كارهاي خونه رو مي‌كنه و هم يك پاش بيمارستانه.– داداشت چند تا بچه داره؟ شغلش چيه؟– دو تا بچه داره. رانندهٌ كاميونه. تو بيابون كار مي‌كنه.مينو فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با وضع خوب زندگي ناهيد وخانواده‌اش، برادرش راننده باشه يا ديوانه! چشمش به شيشهٌ داروي خواب آور ناهيد كه روي ميز بود افتاد .– ناهيد خودت چرا داروي اعصاب مي‌خوري؟– چون نمي‌خوام بيدار باشم. از دست همه كس و همه چيز زجر مي‌كشم. آدما مثل حيوون رفتار مي‌كنن، مي‌خوابم كه هيچي نفهمم. از زندگي بيزارم.– ناهيد هيچ راهي تو زندگي عادي براي خلاص شدنت وجود نداره. چون مثل همه نيستي. چرا نمي‌خواي جزو ما بشي؟ هيچ راهي نداري جزآنكه راهي روكه ما انتخاب كرديم انتخاب كني.– نمي‌تونم. همهٌ شما خوبين. ولي از دست مهوش و ماهرخ عصباني مي‌شم. اونا هر وقت مي‌آن اينجا زخم زبون مي‌زنن. اونا منو درك نمي‌كنن. حساس بودن منومسخره مي‌كنن. اگه بدوني جشن نامزديم رو چقدر مسخره كردن.مينو خنديد و گفت:– مي‌دوني ناهيد. من فقط اينو مطمئنم كه دو راه بيشتر نيست. يا زندگي عادي يا زندگي انقلابي. بخواي زندگي عادي داشته باشي و انسانيت هم پيدا كني، مي‌شه همين شيشهٌ داروي روي ميزت. اگه من و تو كه خيلي چيزا رو فهميديم، توي اين راه نريم، كي بره؟– راست مي‌گي. ببين، من خودم رفتم كتابفروشي و چند تا كتاب ممنوع با قيمت گران خريدم به خاطر اينكه كم‌كم دارم علاقمند مي‌شم. اما پرويز منو مسخره مي‌كنه. آدماي سياسي رو مسخره مي‌كنه، نمي‌خواد سياسي بشه. مي‌گه تو دانشگاه سراغ اون هم مي‌آن ولي قبول نداره.– ناهيد پس لطفاً هيچي از ما براي پرويز تعريف نكن. كتابا رو هم نشونش نده. بهتره!ناهيد قبول كرد:“باشه”.ساعت نزديك شش بود. مينو بلند شد.– بايد بروم وگرنه بايد به مامان بازجويي پس بدم. حتماً خونهٌ ما يه سري بزن تا مامان باوركنه كه من وقتي مي‌گم مي‌رم خونهٌ دوستام، مي‌آم پيش شماها!– باشه. از مامانت خوشم مي‌آد.– چه خوب، من كه اصلاً خوشم نمي‌آد. همهٌ آرزوم خلاص شدن زودتر از دست خانواده‌است. اما تا ديپلم غيرممكنه. واقعاً مانع هستند.– خداحافظ تا بعد.– بيا اينجا! خوشحال مي‌شم. من تنهام.– سعي مي‌كنم.در را كه پشت سرش بست، به سمت ايستگاه اتوبوس نرفت. پياده راه افتاد. از جابري تا خيابان خورشيد را بايد چند خيابان ميان بُر مي‌زد. گرماي هوا كمتر شده و مي‌شد پياده رفت. هزار فكر در سرش بود. همه مطالب جديدي كه آن روز شنيده بود به خاطرش مي‌آمد. ماهرخ وخبرهايي كه داده بود. بيماري برادر ماهرخ. نامزدي خود ماهرخ. صحبتهاي ناهيد. افتضاحات خانوادگيش. عروسي ها، برود يا نه؟ ازدرگيريهاي بيهودهٌ ذهنش احساس خستگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با خود گفت:« الان درباره هيچ چيز تصميم نمي‌گيرم. بهتره ديگ كله‌ام يه خورده از جوش بيفته.»خود را مشغول تماشا كرد. بيشتر راهش را از كوچه پس كوچه هاي خلوت درخت دار انتخاب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. سر راه از جلوي خانه مهوش رد شد. كوچهٌ قشنگي داشتند. گشاد و پر از درختهاي كهنسال توت. ديگر وقت نبود سري به او بزند. اما دلش براي او پر مي‌زد. از آنجا تا ميدان ژاله ديگر راهي نبود.از جلوي بازار بزرگ ميوه كه رد مي‌شد، غرق تماشا شد. ميوه‌هاي تازهٌ رنگارنگ پرآب درآن گرماي تابستان، آه چه هوس بلعيدني به جانش مي‌انداخت. اما پول نداشت. جلوي بازار ميوه پر بود از ماشينهاي شخصي كه به خاطر خريد بهترين ميوه‌ها آنجا دقايقي پارك شده بودند. بازار پر بود از آدمهاي اعيان، پولدار و شيك كه مال اين دور و برها هم نبودند. از ديدن اين صحنه عصباني شده بود. با خودمي‌گفت: « ديگه چقدر كتاب لازمه آدم بخونه تا بفهمه تبعيض هست، ظلم هست، فقرهست. يك عده دارند و يك عدهٌ ديگر ندارند. بالاي شهر و پائين شهر. جنوب شهر و شمال شهر. داستان“بيست و چهارساعت درخواب و بيداري”است.»بوي گند چنين جامعه‌اي، با بوي لجن جوي بزرگ خيابان ژاله كه از پس ماندهٌ ميوه‌هاي گنديده انباشته بود، جانش را از تلخي پر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با خود فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد آيا نسل ما مبارزهٌ استواري را به پيش خواهد برد. آيا ما خواهيم توانست فداكاري‌اي را كه پدران و مادران ما نكردند، بكنيم؟ سرنوشت اين مرحلهٌ تاريخ چه خواهد شد؟ درآينده چه پيش خواهد آمد؟ چريك‌ها چطور ادامه خواهند داد؟ جامعه چطور بيدار خواهد شد؟به پمپ بنزين جلوي ميدان ژاله رسيده بود. به طرف آجيل فروشي پيچيد.كنارش نوار و پوستر فروشي بود. به پوستر بُتهاي نسل جوان نگاهي انداخت. مسخره بودند. مي‌ديد كه اين سه سال راه زيادي طي كرده و از اين ارزشها، خيلي فاصله گرفته. قبلاً او هم خريدار كالاي همين بازارها بود. انساني پر حسرت و امروز آزاد بود. آزاد از اين عشقها و پرستشها و حسرتها. دم در سينما ژاله مثل هميشه شلوغ و پر از آدم لات و بيكار و ولگرد بود. خنده‌اش‌گرفت. يك روز يكي از آنها به مهوش گفته بود: « حيف كه قيافه‌ات مثل پروفسورهاست، وگرنه دعوتت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم سينما يه لاسي با هم بزنيم. اما از پروفسورها خوشم نمي‌آد.» مهوش به‌ش گفته بود: « حيف شد، چون من هم از لاتها خوشم نمي‌آد!» نگاهي به سينما انداخت. خيلي وقت بودكه ديگر سينما نمي‌رفت. نيازي نداشت.به چراغ قرمز رسيد. خيابان شلوغ و پر از ماشين وهياهوي رفت وآمد بود. بي‌اختيار چشمش دنبال تاكسي‌ها مي‌رفت. پُر هستند يا خالي. او هم مثل بقيه عقدهٌ گير نيامدن تاكسي خالي را داشت. چه خوب كه پياده مي‌رفت و تاكسي لازم نداشت. نگاه ترحم انگيزي به‌آدمهايي‌كه دو طرف خيابان در انتظار تاكسي بودند انداخت. و در دلش‌آهي‌كشيد. كي وضع عوض خواهد شد؟ كي بهتر خواهد شد؟ ياد حرف گورگي افتاد. «ملت تا زماني‌كه خره بايد منتظر باركشيدن هم باشه.» همه زجرمي‌كشند و همه بار مي‌كشند وهمه به جانشان چسبيده‌اند. چرا؟ نمي‌فهميد؟ياد چريك‌ها افتاد و حماسه‌هايي كه آفريده بودند و از جانشان گذشته بودند. همان طور كه فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد از ميدان ژاله تند و تيز رد شد. از جاي شلوغ بدش مي‌آمد. توي پياده رو بزرگ و گشاد كه افتاد قدمش كند شد. جلوي روزنامه فروشي ايستاد و نگاهي به سرتيترهاي كيهان و اطلاعات انداخت. خبري مربوط به خرابكارها نداشت. الهي شكر، كسي دستگير نشده. مدتي است خوشبختانه ساواك ديگر كسي را دستگير نكرده و چريك‌ها زنده‌اند. حتماً دارند زيادتر مي‌شوند، از يادآنها قلبش از اميد لبريز مي‌شد، قلبي‌كه هميشه غمزده بود. چريك‌ها را دوست داشت. ياد و صداي اولين گلوله‌اي كه برخاسته بود در خاطرش بگونهٌ مقدسي جاويدان بود.“سياهكل” شكست سكوت بود و جرقه و نور اميد. ولي حالا كجا هستند؟ چي شدند؟ كسي نمي‌دانست؟از جلو مغازه ها بدون واكنش رد مي‌شد. فقط خشكشويي بود كه بايد با عذاب از جلوي آن مي‌گذشت. معلوم نبود مرد جوان ريز نقش خوش صورت مؤدبي‌كه سلام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد چه منظوري داشت؟ هرچه بود دختر بدش مي‌آمد. اين آدما چه جوري به خودشون اجازه مي‌دن كه از اين و اون خوششون بياد. چه جوري فكر مي‌كنن؟ لابد فكر مي‌كنن زشت نيستن، نانجيب نيستن، شغل و پول دارن و ديگه دليلي نداره زني يا دختري به آنها نه بگويد. حتماً قبول مي‌كند. اَه! دنياي كفچه ماهيها كوچك و مسخره است. همانطور كه صمد تصويركرده.« يك عمر مي‌رن و مي‌آن و هيچي نمي‌فهمن.» احمد سعيدي هم قشنگ مي‌گفت:« خوشبخت اونهايي‌كه كره خر بدنيا مي‌آن و خر هم از دنيا مي‌رن.»تمام ذهن وكله‌اش پر بود ازكتابها، نويسنده‌ها و حرفهايشان. ولي‌آن كس‌ كه خودش يا بچه‌ها به دنبالش بودند، آرزو داشتندكه ببينند و بيابندش، “كسي ديگر” بود.گاه در قد و قامت آدمهاي توي خيابان، توي اتوبوس، همه جا، اين كس يا آن كس جستجويش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. اما... راستي كجا هستند؟ كجا هستند آنان كه يادشان چون روح پاك و بلند آبشارهاست؟ آه كشيد.چندمتر بالاتر از ايستگاه اتوبوس توي‌كوچه و پس‌كوچه‌هاي خيابان خورشيد پيچيد.گرچه عبور ازكوچه‌هاي خلوت اضطراب‌آور بود، اما عبور از اين‌كوچه‌ها چيزي ديگر بود. بهانهٌ دلش بود. از كوچه دوم و سوم كه مي‌گذشت، يك آرزو، يا سايه‌اي را درخيالش مي‌ديد و لذت يك ديدار در نزديكي‌هاي خانه، شايد همين دور و برها را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.« مگه مي‌شه هيچ وقت نياد؟ مگه مي‌شه دلش تنگ نشه؟ حتماً مي‌آد. ولي اونو نمي‌بينم. اما حس مي‌كنم. دوست دارم احساس كنم اومده، به خاطر من، و داره منو مي‌بينه. شايد يه روز كه در بزنم مامان باعجله در را بازكنه و خبر بده او آمده با مامانش اينا و توي اتاقند. ومن نمي‌توانم تصور كنم، باوركنم. اما شده.آخه عشق كه دروغ نيست و هر عاشقي يه روز دوباره برمي‌گرده، هرعاشقي يك روز مجبوره به نداي قلبش جواب بده.»همهٌ كوچه‌ها تمام شده بودند، ازسه پله كوچه كه بالا آمد، سرك‌ كشيد و پس‌كوچه را نگاه كرد، الكي چشمانش برق مي‌زد وهميشه كه به اينجا مي‌رسيد‌، از سايهٌ او بايد عبور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، سايه‌اي جدانشدني از روح و ذهنش.پشت در خانه‌ كه رسيد، آخرين جدالها بين اميد و نوميدي درگير بود. در كه باز شد، با سكوت خانه، وزن سبكش تبديل به لاشه‌اي چهل‌كيلوئي شد و به سستي از پله‌ها پائين آمد. اين جنگ خودخواهانه در درونش در هر بار ترك و برگشت از خانه تكرار مي‌شد. چهره‌اش محزون مي‌شد. غمي كه با او بود، مثل همزاد.در اتاق را كه بازكرد، اتاق شلوغ بود. هياهوي تهيه و خريد جهيزيه براي فريده اين روزها خانه را پركرده بود. همسايه‌ها هم كه سوژهٌ خوبي براي فضولي‌گيرشان آمده بود، ول كن نبودند. دو تا اتاق خانه پر بود.اولين سلام و نگاه با مامان رد و بدل شد. قبل از شروع بدخلقي مامان دختر كيسه‌ها را نشان داد و با خوشحالي‌گفت:– همه چي از دوستام گرفتم. هيچي لازم نيست بخرم، بچه‌ها رو هم دعوت كردم.– راست مي‌گي. الهي شكر. خرجمون كمتر شد. كدوم دوستت؟– ماهرخ و ناهيد.قدسي(زن صاحبخانه)گفت:– بارك الله! راستي راستي به دوستاي تو حسوديم مي‌شه. عجب آدماي خوبي هستن.دختر بادي درغبغب انداخت و به شوخي جواب داد:– معلومه جونم! دوست آدم، به خود آدم مي‌ره!قدسي دادش درآمد.– نمي‌شه‌ تو اينقدر حاضرجواب نباشي؟ هيچ ربطي هم به تو ندارن. حالا نشون بده ببينم چي‌گرفتي؟!– همه چي.كيسه را به دست قدسي داد. نگاهش به اتاق نيمه تاريك عقبي افتاد. يك دست رختخواب بزرگ كنار اتاق بقچه پيچ شده بود. انگار رفتن خواهرش جدي بود. فريدهبدون آنكه خوشحالي خود را پنهان كند، اشاره كردكه چيزهاي جديدي خريده‌اند.مينو احساس خشم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. حتي نيم نگاهي هم نكرد. راهي‌كه خواهرش انتخاب كرده بود، تماماً برايش نفي شده و بي‌ارزش بود. خانهٌ شوهر! ديگ و قابلمه‌اش ديگر چه ارزشي داشت؟صداي قدسي بلند شد: « انشاالله كه مباركه! به سلامتي! فريده جون ديگه اينا رو از اين وسط جمع كن! اين بداخلاق دور ازآدميزاد اومد. ما بايد ديگه بريم.»گفت و بلند شد.صداي مامان بلند شد: « غلط كرده! كجا مي‌رين؟ كبري خانم شما تشريف داشته باشين.» شرمنده‌ام. راستي راستي امروز پدرتون تو بازار دراومد. خيلي زحمت‌كشيدين.»– خجالتم ندين. من‌ كه كاري نكردم. وظيفه‌ام بود.مينو نگاه موذيانه‌اي به كبري خانم انداخت. كلانتر و فضول محله بود. محال بود از كار همسايه‌اي بي‌خبر بماند و دخالت نكند. با اين احوال مينوگفت:– قدسي شوخي كرد. خوشش مي‌آد سر به سر آدم بگذاره. مي‌بخشيد! تشريف داشته باشين.كبري خانم بلند شده بود.– نه جانم! مگه من بچه‌ام كه از اين حرفها ناراحت بشم. خودت كه خبرداري. الآن هفت تا دختر قد و نيم قد توخونه دارن از در و ديوار بالا مي‌رن. برم ببينم چه خبره؟قدسي هم دست چهار تا قد و نيم قدش روگرفت و از اتاق بيرون رفت.مينو احساس كرد حالا مي‌شه در اتاق نفس كشيد. روي كاناپه قراضه اتاق پُشتي دراز كشيد و چشمانش را روي هم‌گذاشت. با هزار فكر در هم و برهم بايد مشغول مي‌شد. فكرش از يكسو و دلش ازسوي ديگر. نمي‌دانست سرانجام مثل تخته پاره‌اي كدام موج او را به چه سوئي خواهد برد. از يكسو امواج جريحه دار عشقي كه از درون خردش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، بود و از سوي ديگر امواج عاطفه و عشق به انقلاب كه به بيرون از خود و به ساحل نجاتش مي‌افكند. به نور، به اميد و اعتماد به خود انساني‌اش مي‌رسيد‌.به حرفهاي ماهرخ فكر كرد. يكدفعه مثل فنر از جا پريد و سراغ فريده رفت. داستان رهبر چريك‌هاي مذهبي را برايش تعريف كرد. مي‌خواست به او حالي كند، كارش اشتباه است.حتي رهبر چريك هاي مذهبي هم ازدواج نكرد .– فريده مثل بز نگاهش كرد وگفت :– ولي من از اين خونه مي‌رم .با ابي بهتر مي‌تونيم يه كارايي بكنيم .– مي‌افتيدگير عمو جون اينا. نمي‌گذارند جم بخوريد .– نه بابا كاري به كار ما ندارن .– يعني خونه تون رو در اختيار چريك‌ها مي‌گذارين؟– خوب معلومه .خيلي كارها مي‌تونيم بكنيم. حتي خونه مون رو در اختيارشون مي‌گذاريم. ما كه نمي‌ترسيم .– فكر كردي! حالا خواهيم ديد .هيچ كاري هم نخواهيد كرد .فريده ناراحت شد. مينو هم ادامه نداد.از اتاق بيرون آمد. به حياط رفت. غروب شده بود. هوا دم داشت. قدسي حياط را آب پاشي كرده بود. نگاهي به ديوارهاي بلند حياط انداخت. واي‌كه چقدر غروباي تابستون غم داشت .چشم مامان از آشپزخانه به‌ش افتاد.گفت:« برو پشت بوم جاها رو پهن كن خنك بشه!»به طرف پله ها راه افتاد. از طبقه دوم كه بالا مي‌رفت، خانم شجاعي، همسايهٌ طبقه بالا هميشه توي‌آشپزخانه بود. بايد با او سلام و عليك مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. پيرزن زحمتكش و مهربان وخيلي لاغر و تكيده‌اي بودكه به لهجهٌ شمالي تندتند حرف مي‌زد و هميشه تعارف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: « بفرما! يك لقمه! بوش مي‌آد.»مينو كه از غذاهاي سيردار شمالي فراري بود. ازجلوي آشپزخانه يواش رد مي‌شد كه چشم خانم شجاعي به او نيفتد، چون ول كن نبود!پشت در بام نفس ازگرما بند مي‌آمد. در را كه بازكرد، پريد بيرون به طرف آن سمت بام كه رو به باغ بود و نفسهاي خنك تر هوا از ميان باغ مي‌آمد. اتفاقي بود. پشت خانه‌شان در وسط شهر يك باغ بود. باغي پردرخت كه كسي هم درآن رفت وآمدي نداشت. ديوار به ديوار باغ دبيرستانش قرار داشت. از اينجا بودكه با دنيايي بزرگ آشنا شده بود و رنجهاي زندگي برايش‌كوچك شده بودند وگرنه زير بار غمها دفن شده بود. غمهايي كه مال او نبود. ميراث اين جامعه بود. جامعه‌اي نكبت زده. در حالي‌كه زيلو و رختخوابها را پهن مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد شروع كرد به خواندن:دل مي‌گه فرار كنم اما نمي‌شه‌ترك اين ديار كنم اما نمي‌شه‌دل مي‌گه سواربشم مثل پرنده پربگيرماسبو شلاق بزنم صحرا و دشت به بربگيرمشوم پرستو و كشم پر به دشت به كرانهروم به آنجا كه نباشد ز رنج و غم نشانه.رختخوابها را پهن كرد وتوي جاي خودش دراز كشيد. ياد مينا قلبش را فشار مي‌داد.« خيلي وقته نديدمش. بهتره فردا برم سراغش. به مامان مي‌گم مي‌خوام برم براي عروسي دعوتش كنم.كتابش روهم مي‌برم. هيچي سردر نياوردم. “اقتصاد” اثر ژرژ پليستر. بايد يكي برام توضيح بده. شايد مينا خودش بتونه. اگرچه اساساً كتابخون نيست.» از فكر اينكه فردا مينا را مي‌بيند، خوشحال شد. برنامهٌ فردايش در‌‌‌‌‌‌‌آمده بود.
پایان بخش اول از کتاب اول
نسلی دیگر و راهی دیگر

تاریخ تحریر سال 1377

تاریخ چاپ سال 1379
ملیحه رهبری

کتاب اول- نسلی دیگر..بخش دوم

کتاب اول: بخش دوم

نسلی دیگر و راهی دیگر

هر روز صبح ورزش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. از موقعي‌كه با بچه‌ها قرارگذاشته بودند صبحها ورزش كنند، هيچ روزي ترك نكرده بود. آن روز هم ساعت هفت بودكه شروع كرد. مامان بيدار شده بود و داشت صبحانه را آماده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و توي اتاق و آشپزخانه مي‌پلكيد.آقا سيد، مرد صاحبخانه آن طرف حياط از اتاقشان بيرون آمد وكفشهايش را پوشيد و دولا شد، بندكفشها را بست. دختر به ورزشش ادامه داد. هر روز صبح توي حياط همديگر را مي‌ديدند. مرد خوبي بود. مزاحمتي نداشت. ولي تعجب خودش را هم از ورزش كردن مينو پنهان نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به خوبي مي‌دانست او دختري سياسي‌ست و اينكارش هم دنبالهٌ همان فكرهاست. قدسي اين چيزها را برايش تعريف كرده بود.مرد سلام و عليكي‌كرد و لبخند تحسين انگيزي زد و رفت. مينو هيچ احساس نگراني از بابت اين مرد نجيب نداشت. ترك باتعصبي بود. كيك يزدي مي‌پخت و مي‌فروخت و زحمتكش بود. مينو باخودش فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، توتقسيم بندي طبقاتي اين مرد چه لايه‌اي محسوب مي‌شد؟ كارگر، ارباب، چي حساب مي‌شه و تو انقلاب اين قشر كجا وارد مي‌شه و چه‌ كمكي مي‌تونه بكنه؟ آه بلندي كشيد.كاش از انقلاب ميهن خودش بيشتر مي‌دانست. بيشتركتابهايي‌كه خوانده بود مربوط به جوامع ماركسيستي بود و خودش اصلاً نمي‌فهميد چطوري مي‌شود مردم را‌ آگاه كرد. كارگرها و زحمتكشها را. هميشه بحثهاي مينا و مهوش را سر اين موضوع شنيده و سر در نياورده بود. ورزشش كه تمام شد راه افتاد به طرف اتاق. سفرهٌ صبحانه پهن بود.هر روز صبح با مامان سناريوي بيرون رفتن ازخانه را داشت. بايد داستاني آماده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. معمولاً نمي‌ترسيد و با شجاعت و خونسردي داستانش را شروع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. محسن و فريده هم سرسفره بودند. فريده هميشه حمايتش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد ومامان راحت‌تر باور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. كنار او نشست و آهسته‌گفت:– تو شروع كن و از من بخواه كه امروز برم مينا رو براي عروسيت دعوت كنم كه مامان نگه چرا هرروز مي‌ري بيرون.– باشه فهميدم.گوشهاي مامان سنگين بود. فريده صدايش را بلند كرد.– مامان مي‌خوام مينا رو هم دعوت كنم. مينو امروز بره خونه‌شون؟مامان به طرف مينو نگاه كرد، يعني مي‌ري يا نه؟مينو شانه تكان داد و پرسيد:– كِي برم؟ من تو گرما نمي‌رم حالم بد مي‌شه.– صبح زود برو. زودم برگرد.– تا برم ساعت ده مي شه، هوا گرم شده، عصر برمي‌گردم.فريده دخالت كرد:– مينا دختر خوبيه، برادرهم نداره. ناهار بمونه طوري نمي‌شه‌.مامان با اكراه پذيرفت:– شايد مادرش خوشش نياد. ناهاربموني. مزاحم مي‌شي.– – مادر مينا منو دوست داره. صد دفعه دعوتم كرده كه ناهار برم اونجا ولي شما اجازه ندادين.– كار درستي كردم اجازه ندادم. چه معني داره ناهار بري خونهٌ مردم. مگه بي‌صاحبي.دختر باغيض در دلش گفت:« كاش بي‌صاحب بودم. مي‌رفتم دنبال آزادي.»فريده به دادش رسيد.– اصلاً از خير دعوت گذشتم. شما چرا دعوا دارين؟ بيچاره مي‌خواد دنبال كار من بره!– من اين پدر سوخته رو مي‌شناسم. هر روز به يه بهانه خونهٌ يه دوستشه. چرا ما رو دوست نداره؟ هزار تا دوست داره براي همين اهميت به پدر و مادر نمي‌ده. ببين عروسي خواهرشه. اصلاً هيچ اهميتي مي‌ده؟ هيچ كمكي مي‌كنه؟ اون وقت هر روز هم مي‌ره بيرون. دوست! دوست!مينو شكي نداشت كه دعوا مي‌شه و از همان كله صبح اعصابي ديگه واسه هيچكس نمي‌مونه. صداشو از صداي مامان بلندتر كرد.– كدوم دوست؟ كدوم هر روز بيرون رفتن؟ همين الآن لباسهايي رو كه براي كمك به شما عاريه گرفتم، مي‌برم پس مي‌دم بايد برام لباس بخريد. من فقط ديروز بيرون رفتم، به خاطر شما و ديگه هم نمي‌رم. مدرسه تعطيل شده. من ديگه دوستي رو نمي‌بينم.مامان عقب نشيني كرد. مينوكله شق بود وممكن بود اين كار را بكند و مجبور بشود لباس بخرد.– من كه نگفتم نرو. من فقط راستشوگفتم. حالام برو عصر برگرد!مينو پيروز از جدال بيرون آمده بود. سريع از سرسفره بلند شد كه مامان لبخند خوشحالي را در صورتش نبيند. به طرف‌ آشپزخانه دنبال جارو رفت. جاروي خانه هر روز با او بود. بعد مي‌توانست از خانه فراركند. قبل از آن نمي‌شد.از خيابان خورشيد تا ميدان فوزيه چند ايستگاه بود. اما دختر از ميانبُركوچه پس‌كوچه‌ها تا خانهٌ مينا را پياده مي‌رفت. نزديك محله آنها كه رسيد، حس كرد حتي محله مينا را دوست دارد با آنكه جنوب شهر بود، اما دوست داشتني بود. مامان مينا مثل مامان خودش نبود. همه چيز را درباره مينا مي‌دانست و او را بسيار محدود كرده بود. مينو از روبرو شدن با او كمي‌ هراس داشت.« خدا كنه مينا باشه. واي اگر نباشه!»خانه درست ته‌كوچه قرار داشت. زنگ در را زد و منتظر ماند. صداي پائي با دمپائي ازتوي حياط آمد. در خانه زود باز شد. مامان مينا در را باز كرد و قلب مينو ريخت. حتماً مينا نيست كه مامانش در را باز كرد. حالا چيكار كنم؟– سلام. مينا هست؟– سلام. احوال شما. بفرماييد تو، ما كه هستيم! مگه مي‌گذارم از دم در برگردي! اون هم تو اين‌گرما.انگار قلب دختر را فشار داده باشند، براي لحظاتي از زندگي بدش آمد. همه‌اش تلخكامي.– نه خيلي ممنون. مزاحم نمي‌شم. مينا كه نيست!– چه مزاحمتي؟ بيا تو، برمي‌گرده. فرستادمش تا فوزيه خريدكنه!گويي دنيا و همهٌ شاديهايش به او داده شد. پريد تو و در را پشت سرش بست.– داشتم گلدونا رو آب مي‌دادم. بفرماييد تو اتاق! من الآن مي‌آم.مينو وارد خانه شد.ديوارهاي بلند و آجري و حياط كوچك، خانه را خيلي دلگير‌كرده بود. دختر از پله‌ها بالا رفت و وارد راهرو نيمه تاريك شد. سماور و ميزآن در پاگرد وسط راهرو بود و ته راهرو آشپزخانه. دست چپ دو اتاق كوچك تو در تو قرار داشت . تابستان بود و پنجرهٌ اتاق باز بود. كفشهايش را كند و وارد شد. وسط اتاق ميز و صندلي چوبي كهنه‌اي قرار داشت وكنار اتاق يك قفسه كتابخانهٌ چوبي پر و مملو از كتاب. بيشتركتابها مال بيژن بود.مينو روي يك صندلي چوبي نشست. از پنجره مادر را نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چند تا گلدان باقي مانده را با آب پاش آب داد و بعد آن را لب حوض سيماني‌گذاشت و به طرف اتاق آمد. بلوز سياه نازك و دامن گشاد گلداري به تن داشت. جوراب پايش نبود و رگهاي متورم پايش از پيري حكايت بود.نفس زنان وارد اتاق شد و به طرف مينو آمد.– خوب خيلي خوش اومديد. ببخشيد كه مجبور بودم چند تا گلدوني روكه مونده بود آب بدم. هوا كه‌ گرم‌تر بشه ديگه آب براي گل ضرر داره و پژمرده‌ش مي‌كنه. همين تو خنكا بايد آب داد. به شما هم يك شربت بدم، خنك بشين.– نه بابا، من گرمم نيست. من كه غريبه نيستم. آمده‌ام مينا رو براي عروسي خواهرم دعوت كنم.– به به! مباركه. به سلامتي! چقدر خوب. الآن مي‌آم .مادر به اتاق عقبي رفت و لحظاتي بعد با يك سيني شربت برگشت. رو به روي مينو نشست وآه بلندي كشيد.– خوب! خوش به حال مادرت عروسي داره. من كه به خاطر بچه‌هام هميشه عزادارم. از موقعي‌كه دسته گلام گوشهٌ زندون افتادن، دلخوشي‌ام اين‌گلدوناي شمعدونيه و يك وجب باغچهٌ حياط. هرروز‌ كه اين گلها رو آب مي‌دم اشك مي‌ريزم. واسه خون دلي كه به پاي اين بچه‌ها خوردم. خودت نيگا كن بعد ازسي سال به زندگي من. چي دارم، هيچي. سرمايه‌ام، عمرم‌گوشهٌ زندونه. فقط نصفه سال مونده بود بيژن مهندس بشه. اون“كامي” بچه‌ام، شب و روز درس مي‌خوند. چه زحمتي‌كشيد تا دانشگاه قبول شد. (چشمهاي مادر جداً پر‌ از اشك بود.) چه رشته خوبي، بازرگاني.مينو تو دلش‌گفت: « حتماً شبانه روز كتاب ممنوع مي‌خونده و مادر فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده‌كه درس مي‌خونه.»– مادر خواهش مي‌كنم خودتونو ناراحت نكنين. من هم طاقت ناراحتي شما رو ندارم. خيلي سخته! شما مادريد. ولي باوركنيد اونها هدف خوبي داشتند.– چه فايده؟ آبرو برام نمونده، اسمشون روگذاشتن خرابكار. نمي‌تونم تو فاميل سربلند كنم. اصلاً ديگه رفت و آمد نمي‌كنم. آبروي پدرشون هم تو اداره رفت و بيچاره مرض قلبي‌گرفت. چند ماهه‌ كه روي تخت افتاده و مرتب اكسيژن به‌ش وصل مي‌كنيم. بيچاره مينوش شب تا صبح بالاي سر پدرش مي‌شينه. اگه نبود كه كار ما زار بود. با اين خرج دوا و دكتر پيرمرد. اونا كه افتادن گوشهٌ زندون و ديگه اميدم قطع شده. ولي واي از دست مينا اگه بدوني چه كله شقيه. اين دختر دست بردار نيست و از عاقبت كار برادراش هشيار نمي‌شه‌. مي‌گه راهشون را بايد ادامه بديم. هيچي همين بي‌آبرويي رو نداشتم كه دخترم بيفته زندون و بعد كي ديگه باور مي‌كنه آن دختر، آدم مونده باشه. چه بلاها تعريف مي‌كنن سر زنداني سياسي مي‌آرن. اي‌گور پدر اين سياست. خانم از زمان حزب توده به بعد ما ديگه هيچ كاري به سياست نداشتيم. پدرشون هم كه اداره مي‌رفت و مي‌اومد هيچ كاري به اين كارا نداشت. اين بلا، اين بلا معلوم نيست از كجا پيداش شد. همون يه سفري‌كه بيژن رفت خارجه درس بخونه و نتونست و برگشت، عوض شده بود. يه‌كتابايي مي‌خوند. دوست ناباب خانم، دوست ناباب بچه‌ام روگمراه‌كرد و خونه خرابم‌كرد. همين رحيم زيرپاش نشست. رحيم بيچاره‌شون‌كرد. هم خودش افتاد زندان، هم اينا. دلش كه به حال من كه كرايه نشينم نمي‌سوخت. شمرون خونه دارن و وضعشون خوبه. حالام كه خواهراش دست برنمي‌دارن. پُر رو هستند و مرتب مي‌آن اينجا سراغ مينا. مي‌خوان اينم از راه بدر كنن. اما من نمي‌ذارم. از مينوش خيالم راحته، اما مينا!مينو به تلاش افتاد ذهن مادر را نسبت به مينا عوض‌كند و‌گفت:– نه مادر باوركنيد شما زياد به مينا بدبين هستيد. آخه اون يك موضوعي بود و همهٌ آدماش دستگير شدن و تموم شد. چرا شما اينقدر فكر و خيال مي‌كنيد. مينا نه كسي بود و نه‌كاره‌اي. يه بچه محصل كه بيشتر نبود گول كامي‌ رو خورد. يعني خوب، برادرش بود و دوستش داشت. هركاري مي‌گفت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چيزي نمي‌فهميد. حالام نتيجه‌اش رو مي‌بينه.مادر سري از روي يأس تكان داد.– مينا، واي از مينا. من و پدرش و مينوش و پسرخواهرم، خودمونو كشتيم همين جا، ندامتنامه امضا كنه. نكرد و نكرد. اگه بدوني چه شبي بود و چه شيوني.– آخه مادركاري نكرده بود، واسه چي بايد امضا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد؟– نه جونم. امضا نكرد. مي‌خواست بگه من از راهم برنمي‌گردم. حالام مي‌خواد ادامه بده.– نه مادر! باوركنين من‌كه باهاش دوستم، اصلاً چنين چيزايي ازش نديدم.– شما معلومه اهل اين حرفها نيستيد. يه وقت‌گول مينا رو نخوريد‌ها!– چه حرفها! مادر. نگفتم فكر و خيال مي‌كنيد. ترا به خدا پشت سرمينا به كسي ديگه اين حرفها رو نزنيد. براي مينا خيلي بده. دخترجوون آينده‌اش خراب مي‌شه.– راست مي‌گي مادر. باوركن اين دلم داشت مي‌تركيد.(صداي مادر مي‌‌‌لرزيد)– برات درد دل‌ كردم. ترا به خدا نصيحتش كن. بكشيدش طرف خودتون، طرف درس و دانشگاه. جوونيد، يه خورده هم دنبال تفريح باشيد. هركاري مي‌كنم يك دست لباس بخره زير بار نمي‌ره و مي‌گه همين بلوز و شلوار و چه مي‌دونم(تونيك و شلوار) رو دوست دارم.صداي زنگ در بلند شد. مادر هراسان اشكش را پاك كرد.– حتماً خودشه، مينوجون مبادا بهش حرفي بزني. پيش خودمون بمونه. اگه بفهمه قيامت سر من مي‌كنه.– حتماً، خيالتون راحت باشه. من مي‌رم درو بازمي‌كنم.– قربون دستت.مينو كه از شنيدن حرفهاي مادر درباره مينا و استواري او شارژ شده بود، مشتاقانه به طرف در دويد و در را باز كرد. مينا با چادر نماز و زنبيل پشت در بود. مينو با شوق به مينا نگاه كرد و مينا با تعجب به او.صداي خيلي قشنگ وكشيده مينا بلند شد: « مينو تويي، باور نمي‌كنم. چقدر خوشحالم.» هيچكدام سلام نكردند. مينا با محبت وشوق زياد مينو را بغل كرد. مينوكوتاهتر بود و تا سينه مينا مي‌رسيد‌. همانجا ماند. فقط گفت: « چطوري رفيق مينا؟ من هم خوشحالم.»– باوركن دنيا رو بهم دادن. حياط خونه انگار بزرگ شد.قاه قاه خندهٌ هر دو درحياط پيچيد. مادر از پنجره نگاه كرد، درخت با برگهايش، و گلدان شمعداني با گلهايش.– مينا، مينا، دلم برات يه ذره شده بود.– من هم همين‌طور. چه خوب كردي اومدي. دق كردم. دلم گرفته بود.مينوآنچنان خوشحال بود كه شعركوتاهي در خاطرش نقش بست :« اي پاكِ پاكترين عشقاي نور، تابيده نوراي تاك عشق در قلبمروئيده و بالا مي‌آيياي پاكِ پاك، سپيداركهن شوستاره شب شودرقلب جنوبي ترين جنوب محله‌هاهميشه بتابهميشه بمان. »– خوب! خوش اومدي.مينا با مهرباني سر مينو را از سينه‌اش جدا كرد وگفت:– سر زنبيل و بگير ببريم تو. (مينا هميشه با تحكم حرف مي‌زد و مينو هيچوقت نمي‌رنجيد.)– كي اومدي؟ چطور تونستي بياي؟ چه چاخاني، ببخشيد چه محملي جوركردي؟– خيلي وقته اومدم. يك عالمه مامانت برام درد دل كرد.– آره مي‌دونم از دست من دلش پُره، بي‌خود مي‌گه. خوب، زنبيلو ببريمش‌آشپزخونه. بقيه‌اش با مامان.– تو چادر نماز سر مي‌كني؟ چقدر خنده دار شده بودي.– نه بابا، اما ميدون فوزيه نمي‌شه‌ بدون چادر رفت. اذيت مي‌كنن. من هم واميسم دعوا وكتكاري. براي همين چادر مامانو سركردم.مادر به طرف راهروآمد. صداش تحكم آميز بود.– مينا چي خريدي؟ همه چي‌گيرت اومد؟ ارزون و خوبش رو خريدي؟– آره مامان. اين كيفتون. بقيهٌ پولم توشه.– برين تو! برو پيش مينوجون بنشين! من كه سرشو درد آوردم.– نه مامان، هيچ وقت اين حرفو نزنين. من‌كه خوشحال شدم. شما منو مثل دخترخودتون مي‌دونين. اصلاً فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم اينقدر با من صميمي‌ باشين.مادر با حسرت نگاهي به مينو كرد وآهي كشيد. همه‌اش‌آه مي‌كشيد.– مينوجون ناهار نمي‌گذارم بري. تعارف هم نكن.– نه! بايد برم! مامانم گفته زحمت ندم.– گفتم نمي‌گذارم. زحمتي هم نيست. برين تو ديگه.مينا دست مينو را كشيد. عجله داشت و مثل هميشه عجول و كم حوصله بود. او را به اتاق جلويي برد. توي اتاق رو به روي هم نشستند.مينو مينا را نگاه كرد. همان تونيك و شلوار هميشگي تنش بود. موهاي سياه تابدارش را كوتاه كرده بود، با عينك سياه و ابروان مشكي، چشمان سياه و نافذ گونه‌هاي استخواني و صورت لاغر و باريك و پوست گندمي.آنچنان مينا را با دقت نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد،گويي‌كه چهره‌اي را در ضميرش ضبط مي‌كند. هيچوقت به اين دقت مينا را نگاه نكرده بود. (مينا متوجه شد.)– چيه اينجوري نيگام مي‌كني؟ چه تغييري كردم! خيلي خوشگلم. نكنه عاشقم شدي؟و قاه قاه خنديد.مينو نمي‌دانست چه بايد بگويد؟– موهاتوكوتاه‌كردي؟! يه شكلي شدي. خيلي خوشگل تر نشدي. ولي خيلي دوست داشتني هستي.مينا خنديد.– چه فايده از دوست داشتن تو.همه رو مار مي‌گزه ما رو چراغ نفتي...مينو خنده‌اش‌گرفت وگفت:– واقعاً بي‌استعدادترين آدم در ادبياتي. حتي بلد نيستي يك ضرب المثل بجا بگي!– آخه احتياجي به ادبيات ندارم. من به چيز ديگري احتياج دارم. من اهل جنگم.– آره مامانت از دلاوريت داشت برام مي‌گفت. ننه دلاور مگه تو احمقي كه اينقدر با مامان درگير مي‌شي. محاله اينها يك قدم با ما بيان. فقط و فقط بايد مخفي‌كاري كرد، بو نبرند. بايد برات تعريف كنم كه چي مي‌گفت. بريم بالا بهتره.– بالا بابا خوابيده. مي‌شه بريم اتاق كامي. بايد به مامان بگم. پاشو! (دست مينو را كشيد و به طرف راهرو رفتند.)مامان درآشپزخونه بود و صداي دل اي دلي خواندنش مي‌آمد:جاي آن دارد كه چندي هم ره صحرا بگيرم.سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم.بچه‌ها خنديدند. مامان ببخشيد مزاحم حالتون شديم.– چيه مادر؟– مامان مي‌خواهيم بريم بالا. اتاق كامي.– باشه، اين ظرف ميوه رم با خودتون ببرين.– مرسي مامان.مينو غر زد. حوصله گوجه سبز خوردن ندارم. سيكل ثابت فقيرا تو تابستون. گوجه سبز، گوجه فرنگي، بادمجون.– ولي من هرسه شو خيلي دوست دارم.گوجه هاي خوبي خريدم. من مي‌خورم! غُر نزن!اتاق كامي‌كوچك بود، اما براي خودش اهميتي داشت. مينو هم دوست داشت آن را ببيند. كنجكاو بودكه او( يك انقلابي) چطور زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده؟ از طرف ديگر هم خوشش نمي‌آمد در اتاق يك پسرجوان برود.به مينا گفت: « خوشم نمي‌آد اتاق كامي‌ بريم.»مينا جواب داد: « جاي ديگه‌اي نداريم، اون كه ديگه نيست.»وارد اتاق شدند. پنجرهٌ كوچكي رو به حياط دلگيرخانه داشت. تختي زير پنجره بود و يه طاقچه پركتاب و وسايل درسي. يك كمد كوچك چوبي، فرشي نخ نما و دو تا صندلي چوبي قديمي و خرت و پرت. پوستري‌كه روي ديوار بود، جلب توجه دختر را كرد. پوستر سياه وسفيد بود. ساحل و غروب خورشيد را نشان مي‌داد. زن و مردي كنار هم با پالتوي سياهِ ساده رو به روي ساحل و افق نشسته بودند و پشت به بيننده بودند. دختر لحظاتي فكر كرد معني اين پوستر چيه؟ كامي‌ يه انقلابيه، چرا اينو به اتاقش زده. اين دو تا آدم به چي فكر مي‌كنن؟ ولي تنها احساسي‌كه داشت اين بود كه از پوستر خوشش نيامده.– خوب بشين. اوه! با چه كنجكاويي داري اتاق كامي‌ رو نگاه مي‌كني.– چرا بازم اتاق اونه، اون كه زندانه. مي‌تونه اتاق مينوش يا تو باشه.– پسرخاله‌ام گفته كامي‌ پرونده‌اش سبكه. ممكنه زود آزاد بشه. ما هم دست نزديم. بعضي وقتا من مي‌آم اينجا و به كامي و بچه‌ها فكر مي‌كنم. كاش من هم دستگير شده بودم.– چه حرفي مي‌زني. بري زندون كه ديگه كاري نمي‌توني بكني. ولي الآن اُميدي هست.– چه خوش خيالي! پدرمن دراومده. زندانِ خونه برام درست كردن. مامان نمي‌ذاره تكون بخورم. مدرسه كه تعطيل شده، اصلاً نمي‌تونم بچه ها رو ببينم. هيچ خبري از هيچ جا ندارم. هرچي خبرداري از چريك ها، از اوضاع و دانشگاه، خلاصه هرچي شنيدي برام بگو، جز روزنامه كه هيچي توش نيست، خبر ديگه‌اي بهم نمي‌رسه.– باشه. يه طوري مي‌گي انگار كه من پيك تو هستم.– آره پس چي؟ فكر كردي واسه چي از ديدنت خوشحال شدم. كلي باهات كار دارم.مينو شروع كرد وگزارش كاملي از هركدوم از بچه‌ها كه ديده بود و هرچه شنيده بود، داد. جريان ماهرخ را هم تعريف كرد. هم موضوع شوهرخواهرش و هم موضوع نامزدي ماهرخ. بعد هم همهٌ حرفهايي را كه مامان پشت سر مينا گفته بود، براش گفت. مينا عصباني بود.– همه مشكلم سر مامانه، سر خونه است، سر نداشتن آزاديه. من نمي‌خوام مثل اونا زندگي كنم. مگه توكله‌شون مي‌ره. چهارچنگولي منو چسبيدن. همه رفت و آمدهامو قطع كردن. فقط كوه جمعه مونده كه با بچه‌ها و مينوش مي‌رم. اگه اون نياد نمي‌شه‌ رفت. مينوش هم‌كه حالا ديگه موي دماغه. هركسي حواسش هست جلوي او چيزي نگه. مخالفت و جر و بحث و بگومگو شروع مي‌شه. ديگه كوه، اون كوه رفتن با بيژن وكامي‌ و رحيم اينا نيست. شده ورزش و تفريح. كوه رفتن چيز ديگه‌اي بود.مكثي كرد. چهره‌اش درهم رفته بود.گفت:– چه زود تمام شد. از دست اينا آخرش به فكر ازدواج افتادم. با زهرا و مجيد و.. حرف زديم. قرار شد مجيد بياد خواستگاريم. بعد به مينوش گفتيم و اون هم به مامان گفت . اگه بدوني چه قشقرق و مخالفتي كردند. نزديك بود بابا بميره. اكسيژن به‌ش وصل كردن و موضوع از اساس منتفي شد. پاي زهرا اينا هم قطع شد. مي‌گه ازدواج كدومه؟ من مي‌دونم مي‌خواي از خونه بري بيرون دنبال خرابكاري. ديوونه شدم از دستشون. واقعاً ديوونه. هيج راهي ندارم. اعصابم داغونه. مرتباً دعوا داريم. من عصباني مي‌شم و جواب مي‌دم.– ببين مينا. پدر و مادر من يك سرسوزن خبر ندارن، وگرنه كارم تموم بود. هيچ‌كاري نمي‌تونستم بكنم. الآن هرروز يكجور مي‌آم بيرون. اصلاً هيچ شكي ندارن. مثل تو دنبال آگاه كردن و قانع‌ كردنشون نرفتم. محاله ، محال. درست مثل داستان ماهي سياهه.– كاش مي‌شد فرار كنم. اما هيچ جائي را ندارم. هيچكدوممون تا وصل نشيم راهي نداريم. هيچ هستيم، هيچ.– مينا تو يك آزادي آماده وكامل مي‌خواي بذارن توگلوت قورت بدي. مگه ما چي كار مي‌كنيم. همه با همين خانواده‌ايم. ازمن‌كه وضعت بدتر نيست. اون مهوش، اون ماهرخ، مريم ، ژيلا وبقيه. چه جوري از خونه مي‌آييم بيرون. كلاس زبان جور كن، بيا بيرون. كلاس كنكور، تدريس، كار پيدا كن. بگو مينوش كمكت كنه. ولي تو يه ذره و دو ذره نمي‌خواي، مي‌خواي كامل و تمام وقت بري دنبال هدف كه راهي پيدا نمي‌شه‌.– راست مي‌گي. شايد همين باشه. خوب شد اومدي. از بس اعصابم داغون بود، فكرم كار نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. از وقتي كلك ازدواج نگرفت، خيلي روم تأثيرگذاشت. انگار شكست خورده باشم. به نظرم تنها راه بود. ولي بايد از همين شيوه‌هاي ديگه استفاده كرد. ولي نمي‌تونم سركار برم چون واقعاً مريضم.– نمي‌دونم مينا، ديگه چي مي‌تونم به‌ت بگم؟– ولش كن ديگه. خيلي خسته‌ام. من دراز مي‌كشم. زنبيل سنگين بود.دراز كشيد ولي به پهلو، رويش به سمت مينو بود. عينكش را درآورد. قيافه‌اش خيلي تغيير مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. يك شكلي بود. نمي‌شد گفت خيلي قشنگ، اما خيلي دوست داشتني؛ خيلي. به خاطر كارهايش، افكار و روحيه‌اش و وجودش كه همواره آكنده از شور انقلابي بود. شوري كه در همهٌ لحظه‌ها از چشمانش مي‌باريد. به نسبت بقيه اصلاً كتاب نمي‌خواند. اصلاً اهل حرف نبود. فقط دنبال بقول خودش، “عمل” بود. فقط يك عشق داشت، اون هم انقلاب بود و يك حرف داشت كه اون هم انقلاب بود.– مينا حوصله داري؟– چطور مگه؟– از خودم بگم.– بگو! چي؟– من با يه گروهي ارتباط پيدا كرده ام.مينا بلند شد و نشست. هميشه با حالت جدي با اين نوع مسائل برخورد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.– گروه چي؟ گروه روشنفكر و كتابخون؟ يا اهل مبارزه؟– به نظرم اهل مبارزه هستند. كسي‌كه من باهاش ارتباط دارم. سمپات چريك‌هاست. اتفاقاً اهل كتاب و روشنفكري چنداني هم نيست.– سمپات كدوم گروهه؟ ماركسيست‌ها يا مذهبي‌ها؟– سمپات مذهبي‌هاست. من دو جلسه باهاش صحبت كردم.– چرا باهاش حرف زدي، چرا؟ حتماً تحت تاثير قرار مي‌گيري. ما از ايدئولوژي ماركسيسم هيچي بارمون نيست. نمي‌تونيم حرف‌هاشون رو رد كنيم . در حالي كه اگربا يك ماركسيست صحبت كنند، مذهب هيچي نداره. محاله يك جلسه هم با مذهبي‌ها حرف بزنم.– بايد حرفشون را شنيد. ديد چي مي‌گن، بعد تصميم گرفت.– مذهب را توي همين مملكت خودمون نگاه كن. مذهب ترياك توده‌هاست. يك مشت خرافات و مزخرفات. من و مذهبي شدن يا گوش‌كردن به حرفشون، امكان نداره. راجع به من اصلاً با دوستت صحبت نكن. سعي‌كن رابطه‌ات را قطع كني. من دارم تلاش مي‌كنم. راجع به تو با بچه ها خيلي حرف زدم. عجله نكن! يك راهي پيدا مي‌شه. مينو با خودم بمون. مي‌دوني من دست بردار نيستم. ولي وضع ما سخت و خرابه.– مي‌دونم‌، اما اين قبيل پيشامدها نادر هستند. من از ملاقات با اين فرد ضرر نمي‌كنم.مينا پوزخندي زد:– نه مينو! رفتي ديگه رفتي. بالاخره توي ما، تو رو مذهبي‌ها مي‌بردن. چون دور و برت هستند.– ولي مينا من با خودت خيلي همراه بودم و خيلي اومدم.– آره. اما دستگيري بچه ها منو ويلون كرد. من هميشه دنبال وصل تو به خودمون بودم. اما آزادي تو خيلي كم بود. نمي‌تونستي حتي جمعه كوه بيايي. درسته؟– آره. و بعد هم.. اصلاً بگذريم. از بچه ها برام بگو.– هفته‌اي دو بار با مامان يا مينوش مي‌ريم ملاقات زندان قصر. ميوه و لباس مي‌بريم و چيزهايي‌كه بچه‌ها مي‌خوان .– دلم مي‌خواست مي‌اومدم بچه‌ها رو مي‌ديدم. برام مثل آرزوست. مي‌ري ملاقات چي كار مي‌كنين؟– من سعي مي‌كنم هر طور شده سر پاسبانا رو كلاه بگذارم و خبر بدم و خبر بگيرم.– چه خبري؟– نمي‌تونم بگم. راستي كامي‌ از زندان يك نامه و يك چيزهايي فرستاده .مي‌تونم اونها رو به‌ت نشون بدم. (و مثل فنر ازروي تخت پريد پايين وچند لحظهٌ بعد با يك پاكت برگشت و لبهٌ تخت نشست)مينو هم روي تخت كنارش نشست و كنجكاو و مشتاق بودكه از توي پاكت چي دربياد. يك نامه و يك نقاشي بود .نامه براي مينا بود. تمامي كلمات بوي صميميت و محبتي يگانه مي‌داد و سراسر اميد بود. كلمات و جملات محكم بودند. بدون تزلزلي و يا رنگ و بوي عاطفه‌اي مأيوس و يا شكستي.مينوتعجب‌كرد. نامهٌ يك زنداني و اينقدر اميد! با خود فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:« پس انقلابي اينه و اينطور بايد بود! اينها راه را باز كردند. آيا من مي‌توانم ادامه دهم؟ شورانگيزه اگر كه بتوانم؟ من؟ راستي من چه خواهم كرد؟»و نقاشي براي او حيرت انگيزتر از نامه بود. لحظاتي فراموش نشدني براي دختر بود. باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد او اهميتي داشته باشد و فراموش نشده باشد. بالاي صفحه تصوير يك گل كوچك نقاشي شده بود. با مداد و سايه روشن. ساده بود، خيلي ساده.مينا به دستش داد: بيا، براي توست.– من! چرا؟ من حتي كامي را، يعني هيچ وقت با او رابطه‌اي نداشتم.– پس من چي بودم؟ او هميشه همه چيز را درباره تو مي‌دونست. ببين چه قشنگ كشيده. منظورش را مي‌فهمي؟– آره خيلي قشنگه! يعني عجيبه. يك جاده است تا بينهايت ،تا يك قله و طلوع خورشيد، و دو سمت آن لاله ها و دورتر تك درختي كهن، رود و ماهي سياه كوچولو. فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم كامي اينقدر با احساس باشه. البته احساسات انقلابي!– برعكس خواهرش و مثل بعضي ها خيلي هم با احساس بود.– با تفاوت‌هايي.– بله دقيقاً.– مگه تو بهش چي گفتي كه اينوكشيد؟– هيچي. حالتو پرسيد. مي‌خواست بدونه چطوري؟ من گفتم احتياج به كمك فكري داري. مثل خود من‌گفت مي‌تونه كمك فكري كنه. من تعجب كردم چطوري؟ و اين به دستم رسيد.كسي جواب مينا را نداد. اطاق از سكوت زنده‌اي لبريز بود. وقتي انسانها نه به خاطر خود، بلكه به خاطر هدفي انساني روح و عاطفهٌ پاكشان را پيوند بزنند، بزرگ مي‌شوند. زندگيهاي كوچك و ميرا و آسيب پذيرشان در پيوند با هم قوت و زايندگي و استمرار مييابد. شايد اميد مي‌شود و يا روح زندگي، دميدن و برخاستن.آن اتاق و ديوارهايش و خانه كوچك و دلگير فراخ مي‌شد و آن دو جسم كوچك كنارهم، دو بهارجوان، رستني نو را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. رستني انقلابي را.مينو دراز كشيد. احساس آرامش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.گاه به نقاشي نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد وگاه فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. نقاشي كامي به فكر او سمت وسو مي‌داد. اميد مي‌داد و تصميم گرفتن را برايش آسان مي‌نمود. آنچه كامي‌ تصوير كرده بود. راهي بودكه بايد طي مي‌شد. بايد حركت كرد. بايد رفت. ادامه داد. به كامي و مينا فكر كرد. اين خواهر و برادر درنظرش چون دوگداخته آتشفشان از دل گرم زمين بودند كه به بيرون پرتاب شده بودند. دو آتشفشان بدون سردي وآرامش.مينا هم كنار او دراز كشيد. ساكت نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. مينو دست دراز كرد و موهاي كوتاه و پرجعد مينا را نوازش كرد. مثل دو خواهر يا كه مهربان تر، دو رفيق همدل.– بس كن مينا! يه جوري نگاه مي‌كني. انگار كه يا تو مي‌خواي بميري يا من.– آخه مي‌دونم. حس مي‌كنم كه ديگه رفتي. راهمون كه جدا بشه، خودمون هم ناچار جدا مي‌شيم.– من مثل تو فكر نمي‌كنم. چون عاطفه دارم. تو اهل عاطفه و احساس نيستي. اما تو، هيچ وقت از دلم نمي‌ري. دوستيهاي از اين نوع فراموش نمي‌شن. يادم نمي‌ره كه هرچي توي زندگيت يادگرفتي، همه رو به من هم ياد دادي اون هم توي آن سالها و روزهايي كه من قد يك خرهم سرم نمي‌شد.مينا خنديد: نمي‌دونم چطوري بلدي اين حرفها رو بزني. اصلاً بلد نيستم جوابتو بدم. تمومش كن!– راستي! من كتابتو برگردوندم. هيچي هم ازش نفهميدم. اقتصاد رو مي‌گم. مال ژرژپليستر.– آها. بعد از ظهر با هم مي‌خونيم. به‌ت ياد مي‌دم. اون كه به من ياد داد، الآن زندانه.– كي به‌ت ياد داد؟– خود رحيم بود.مامان از پائين مينا را صدا كرد: مينا! مينا! بياييد پائين.– بله؟– بياييد كه سالاد درست كنيد. سفره رو پهن كنيد. كم كم ناهاره.– نشد كتاب بخونيم.– بعد از ناهار. باشه؟– باشه.عصر بودكه مينو از مينا خداحافظي كرد. زودتر به خانه برگشت، چون براي فردا مي‌خواست پيش مريم برود و بهتر بود امروز زودتر برمي‌گشت و بهانه‌اي به دست مامان ندهد. به خيابان خورشيد كه رسيد يكراست به دكان بقالي رفت و شمارهٌ مريم را گرفت. مادرش گوشي را برداشت وگفت:« مي‌بخشيد نيست. رفته خونهٌ خواهرش.»با نوميدي‌گوشي را گذاشت. از طرف خيابان خورشيد فقط يك كوچه به خانه‌شان راه بود. ولي چند متر كوچه انگار كه راه سنگين و طولاني‌اي بود. سعي كرد چيزي به روي خودش نياورد و بگذرد. اما نشد و آهسته باخود نجوا كرد: « سال‌ها رفت و گذشت و در انديشه بازآمدنت لحظه ها طي شد و مُرد.» اين شعر را از برادرش شنيده بود. منظور شاعر چي بود؟ نمي‌دانست. ولي منظور خودش را خوب مي‌دانست. سومين تابستان مي‌گذشت. به خانه رسيد. با دلخوري در زد:« كي مي‌شد ديگر هيچوقت به اين خانه برنگردد و در اين خانه را نزند؟» در را باز كردند و به داخل رفت. جلوي در اتاق كفشهاي بد‌ شكل وگنده ابي، جفت شده بود. بدون سلام هر دو با هم‌گفتند: « عجب بدبختي‌اي، باز هم دوباره تو! باز هم دوباره تو!»– چطوري؟ چه خبرته اينقدر مي‌آي اينجا. انشاالله هفته ديگر از شرت خلاصيم؟!– سلام! احوال شما. خواهر زن عزيز و بد اخلاق. اين دفعه ديگه به خاطر شما اومدم.– من! چه حرفها. خيلي ازت خوشم مي‌آد؟ به خاطر من هيچ وقت نيا. خوشحال‌ترم.– خواهر زن عزيز اين حرفها رو نزن از فردا خواهرت اسير دست من مي‌شه و خوب نيست با اون تسويه‌كنم.مينو خنديد:– چي شده ابي؟ حالت خوبه. بامن چي‌كار داري؟(ابي فيلم بود. بدون مدتها شوخي و اذيت، حرفش را نمي‌زد. بالاخره بالا آورد.)– يك بسته دارم. از يك آدم محترمي.– مهم. خنده داره،آدم محترم! هيچكس هيچ رابطه‌اي جز كتاب و جزوه با من نداره. كي داده؟ باقر؟جزوه يا كتاب؟– مثل اينكه فراموش‌كردي. جداً گفتم آدم محترم، نه مثل من و باقر، بلكه اهل عمل!– آه يادم افتاد. قرار بود فاميلتون براي من اگر به دستش برسه يك چيزهايي بفرسته.– درسته! فقط گفت اومدي سر قرار اونها رو برگردوني.– دستت درد نكنه. پس بلند شو بروكه زودتر بخونم چون پس فردا بايد برم سرقرار.– باشه مي‌رم، اما اتاق عقبي پيش خواهرت. تو هم حق نداري بياي اونجا.– از جلوي چشمم‌گم شو. چند متر دور و نزديكش مهم نيست.عادت داشتند مثل خروس جنگي به هم مي‌پريدند.مينو داخل كمد ديواريِ پهنش شد. آنقدر لاغر بود كه راحت توي كمد جا مي‌شد. همانجا نشست. « چي برام فرستاده؟ بايد يه چيزي باشه كه تا حالا نديده و نخونده باشم. بالاخره يك آدم انقلابيه با يك كساني رابطه داره. اميدوارم جزوهٌ انقلابي باشه. كتاب خودم مي‌تونم گير بيارم.»بسته را باز كرد. يك جزوه و يك كتاب بود. جزوه كار دانشجوها بود. اسم جزوه نشريهٌ اسلامي بود.كه با طرح شمع نوشته شده بود. شمعهاي نشريه روشن و اسلام خاموش بود.برآوردي كرد. خواندن جزوه چقدر طول مي‌كشد؟ فردا تمام مي‌شد. اما كتاب را نمي‌رسيد‌ مگر آنكه شب تا صبح بخواند. هر دو را بست و در پاكت داخل كمد گذاشت. در كمد را بست و سراغ مامان رفت.– مامان چي‌كار داري بكنم؟مامان بادمجانها را به دستش داد. پس امشب اصلاً وقت نمي‌شد.فردا تمام جزوه را خواند و كتاب را هم نگاه كرد. ازآن نه خوشش اومد و نه چيزي فهميد. مال سيدقطب بود. درهمهٌ “نشريه ” تنها يك داستان قابل توجه بود و رويش تاٌثير گذاشت. به طوري‌كه بعد از بستن جزوه نتوانسته بود آن را فراموش كند. جديد بود يا تازگي داشت! داستان از حضرت علي و به قلمي هنرمندانه نوشته شده بود. قبلاً آن را نشنيده بود. داستان درباره رطب فروشي بود كه رطب ها را دو قسمت كرده و خوب و بدآن را به دو قيمت به گدا و ثروتمند مي‌فروخت. علي پس از مشاهده با خشم رطب‌ها را يكي مي‌كند. مرد برآشفته مي‌شودكه مگر توكيستي؟ علي پاسخ مي‌دهد خليفهٌ مسلمين! و با ملاطفت به مرد مي‌گويد: « به يك قيمت بفروش تا فقير وغني هردو مساوي باشند.» بعد از مطالعه، دائماً فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در مسير فكري جديدي قرار گرفته بود. از اسلام و دين اصلاً خوشش نمي‌آمد، اما حاضر شده بود آشنا شود. سه سال تماماً كتابهاي ممنوع ماركسيستي خوانده بود. ندرتاً چيزي اسلامي خوانده بود. حالا شروع كرده بود. فردا هم قرار داشت.روز بعد زودتر از او سر قرار رسيد. جزوه و كتاب هم همراهش بود. چند لحظه بعد او را ديد كه از رو به رو مي‌آمد. سلام و عليك كردند. خيلي بيگانه. دخترگفت زياد وقت ندارد. كتاب و جزوه ها را آورده و يك ساعت بعد بايد برگردد.پسر ابراز تاٌسف كرد:– حيف شد! مطالب زيادي در برنامه‌ام بود كه صحبت كنيم.– چاره‌اي نيست. من بايد زود برگردم. بهتر است سريعتر جائي بنشينيم و صحبت كنيم.در يك نقطهٌ دور وخلوت پارك، روي نيمكتي نشستند.پسر از نتيجهٌ مطالعه پرسيده. دختر به راحتي پاسخ منفي داد وگفت:– خوشم نيامد. كلاً از مذهب خوشم نمي‌آد. به خصوص ازكتابي‌كه فرستاده بودي.فكر كرد شايد با جوابي به اين صراحت، پسر تصميم بگيرد به تماس‌شان پايان دهد. ولي اينطور نبود. پسر مطمئن و آرام پرسيد:– از كدام قسمت كتاب خوشت نيامد. بگو كه بحث كنيم.– از همه‌اش. اصلاً اسلام چيه؟ شما چي مي‌گيد؟ هزار و چهار صدسال پيش چه ربطي به زندگي امروز و تضادهاش داره؟ اصلي ترين مشكل جامعه امروز رو چي مي‌دونيد؟ چه راه حلي داريد؟ من خدا رو قبول ندارم. دين پدر و مادرم. همون اسلام شما، جهل و خرافاته.. من به كمك ماركسيسم جامعه طبقاتي را شناختم و علت رنجهايي را كه مي‌بريم فهميدم. بگذار يك مثالي ازكودكي‌ام برات بزنم تا بهتر متوجه منظورم بشي. آن موقع من شايد هشت يانه ساله بودم. شبهاي ماه رمضون با مامانم و خاله‌ام مي‌رفتيم روضه و شبهاي احياء چراغها رو خاموش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند و دعا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. خاله‌ام به من گفت: دل شما بچه ها پاكه. موقعي‌كه چراغها خاموش شد و (الغوث، الغوث‌ )گفتند تو به خدا بگو و دعا كن كه به شما خانه‌اي بدهد و راحت بشيد ومن بدون هيچ شكي دعا كردم چون دلم براي مامانم خيلي مي‌سوخت. اما بعد باز هم صاحب خونه‌اي نشديم كه هيچ، زندگي پدرم روز به روز بدتر هم شد. هميشه به خاطركرايه خونه پدرم و مادرم دعوا داشتند. چون عقب مي‌افتاد. من از بچگي‌ام از خدائي‌كه كاري براي دردهاي ما بكنه، نااميد شدم. فقط آنچه از خدا در ذهنم باقي مانده بود. ترس بود. چون مي‌توانست همهٌ آدمها رو به جهنم ببره. چون همه گناهكارند. براي گناهان كوچك مدت جهنم كوتاه و براي گناهان بزرگ، جهنمي ابدي. مي‌دوني شايد بتونم بگم به خاطرآن حادثه در بچگي، خدا در قلبم و در جريحه دارشدن باور و اعتمادم مُرد. اما ترس از او باقي ماند. تا اينكه كتابهاي ماركسيستي خوندم. مناسبات حاكم و ظالمانه برجامعه و طبقه كارگر را فهميدم. حقوق اين طبقه را فهميدم. بعد ديدم جوامعي اين مشكلات را حل كرده‌اند. خانه براي كارگر، دستمزد و بيمه. فكرنمي‌كني حيرت كردم كه پدر و مادرم و بقيه درچه خواب غفلت عجيبي هستند و فكر مي‌كنند تمام بدبختي‌هاشون ناشي از گناهانشان است. درحالي‌كه ..پسر صحبتش را قطع كرد:– فهميدم. مثال خوبي زدي و حق داري. من تا آنجايي كه بتونم در اين جلسه يا جلسات بعد، جواب سؤالاتت رو مي‌دم. سؤالات تو رو من هم داشتم و جواب گرفتم.– ولي تو آدم مذهبي‌اي هستي. خانواده‌ات مذهبي و متعصب هستند. چطور مي‌گي سؤالات منو داشتي؟پسر با تأسف عميق سري تكان داد:– درسته من از خانواده مذهبي هستم. اما خيلي وقت بود از آنچه پدرم به اسم دين برايم مي‌گفت، بدم مي‌اومد و تاثيري رويم نداشت. ظاهراً مذهبي بودم اما در واقع به دنبال همين ارزشهايي كه در جامعه است بودم و ايده‌آلم بود. پول– مقام– زن خيلي زيبا.. حتي قصد داشتم خانواده‌ام رو ترك كنم و كامل مثل بقيه آدماي جامعه بشم. و مقداري هم توي فسادش رفتم، ولي آشنايي با يه آدمايي كه از اسلام چيزي مي‌گفتندكه پدرم هرگز حاضر نبود بگويد و مخالف هم بود، كم‌كم منو جذب كرد. همانها را مي‌تونم براي تو هم بگم.– ولي انتظار نداشته باش من جذب بشم.– طبعاً نه! چون اختيار آدمها با هم فرق مي‌كنه. سؤالاتي را كه داري با دوستام طرح مي‌كنم و جزوه يا كتاب مناسب برات مي‌فرستم. ولي قبول كن نزديك سه سال فقط كتاب ماركسيستي خوانده‌اي و چيزهاي زيادي مي‌دوني، و من اصلاً زياد كتاب نخونده‌ام، ولي مي‌تونم از آنچه انتخاب كرده‌ام، دفاع كنم. ضمناً بهت بگم كه با ديكتاتوري توي جوامع ماركسيستي امروزه كسي موافق نيست. بعداً درباره‌اش صحبت مي‌كنيم.– باشه. پس ما سر همهٌ موضوعات بحث خواهيم داشت. الان هم بهتره به سمت ايستگاه راه بيفتيم. من بايد زودتر برگردم.– بايد سعي كني وقت بيشتري آزاد كني.– حتماً اين كار را مي‌كنم.– من سه قرار درهفته را پيشنهاد مي‌كنم.– بايد ببينم چطور مي‌شه آن را جور كرد؟ مشكله چون مدرسه‌هام تعطيلند. تو خيلي آزادي. خانواده‌ها به پسرا كاري ندارند.– نه اينطور فكر نكن! من بدترين كار را كردم و بدترين بحث و دعواها را با پدرم سر دين و مذهب خودش و خودم كردم. اسلام من و پدرم يك تفاوت اساسي داره.. اسلام من سياسي‌ست و مال پدرم غير سياسي. حالا به خاطر سياسي بودن حساسيت روي همه كارهام پيدا كرده و همه كارامو زيرنظر داره و تهديد هم كرده كه اگر سياسي بشم خودش منو لو مي‌ده تا كشته نشم.– عجب باباي احمقي.– بهر حال وضعم از تو بدتره. فكر نكن چون پسر هستم بهتره.. تو رو خانواده‌ات نشناخته.– شرايط كار براي همه‌مون مشكله. آزادي براي كسي‌كه دم از مبارزه بزنه، وجود نداره.– فكر مي‌كنم پاتريس لومومبا بود كه مي‌گفت: «آزادي را به هيچكس در طبق نقره تقديم نمي‌كنند.»– آره.به ايستگاه رسيدند. قرار را هفته آينده شنبه ساعت دو بعد از ظهر گذاشتند و در دو مسير جداگانه رفتند. مينو توي اتوبوس كه نشست، توي فكر رفت. هميشه دوست داشت از گذشته شروع كند و به حال برسد. ببيند كجاست. جلوتر يا عقب تر. سه سال گذشته بود. آن روزها و ماجراها و اين قرارها را به نسبت آنچه درگذشته اتفاق افتاده بود، چيز ديگري مي‌يافت. شايد كمي احساس اضطراب داشت. كجامي‌رود؟ آنچه مسلم بود آينده و اختيار آن هنوز در دستهاي خودش بود. از اينكه تحت فشاري نيست تا زودتر جواب بدهد، از اينكه هنوز تصميم خبطي نگرفته و از فكر اينكه با همهٌ بچه‌ها موضوع را در ميان خواهد گذاشت و تنها نخواهد بود عدم اضطراب و يا آرامشي حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ديگر به آن فكر نكرد. به ياد اكرم افتاد. يك هفته قبل از عروسي خواهرش، به يك عروسي ديگرهم دعوت داشت و آن عروسي خواهر ناتني‌اش اكرم بود. داداش خودش آمده و دعوتش كرده بود. چند روز بود كه داشت فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: « برم يا نرم؟» چون اصلاً به عروسي نمي‌رفت. با جمعي كه براي خوردن و رقصيدن مي‌آمدند، همخواني نداشت. خود را وصله ناجوري مي‌ديد كه‌گوئي همه چپ چپ نگاهش خواهند كرد. بخصوص زنها كه در آن روز فقط به‌ آرايش و لباسهاي‌گران و قشنگ و طلا فكر مي‌كنند و پشت سرهمه حرف مي‌زنند. حوصلهٌ متلك‌هاي آنها را نداشت. از خود مي‌پرسيد: « برم يا نرم؟» دلش نمي‌خواست، اما مجبور بود برود، چون با اكرم دوست بود. و بعد هم به خاطر داداش. نمي‌توانست به داداش بي‌احترامي‌كند. داداش در ذهن او جاي خاصي داشت. خيلي حساس بود و نبايد ناراحت مي‌شد. احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد بالاخره خواهد رفت. تا رسيدن به خانه همچنان در جنگ و جدال فكري بود. به خانه كه رسيد امن و امان بود و مامان بويي نبرده بودكه مدرسه نرفته. اگر مي‌فهميد، ديگر اجازهٌ خارج شدن از خانه را به او نمي‌داد. دختر از اين اسارت در چنگ خانواده هميشه رنج مي‌برد. جوان و خانواده اغلب دو دنياي متفاوت و بيگانه از هم بودند وجوان اگر انقلابي باشد به مراتب وضعش بدتر و شرايطش سخت‌تر مي‌شود و طبيعتاً ميل به گريزش از خانواده هم بيشتر.روز پنج شنبه، به خاطر عروسي به آرايشگاه رفت. نزديك بود. سركوچه و مال مهري خانم، همسايهٌ دو خانه آنطرف تر. مينو به دخترش ناهيد درس مي‌داد ( تدريس خصوصي.) چندسال بود. ناهيد خيلي دوستش داشت و هميشه دور و بر مينو مي‌پلكيد. لااقل هفته‌اي يك بار مي‌بردش‌آرايشگاه مامان و موهاي بلندش را مي‌پيچيد و آرايش ساده‌اي مي‌داد. ساده و زيبا. مهري خانم بارها صميمانه به مينو گفته بود: « من شما رو خيلي دوست دارم. دلم مي‌خواد دخترم از شما ياد بگيره، اما فقط رياضي و من نمي‌خوام دخترم سياست ياد بگيره!»امروز به خاطر عروسي خود مهري خانم موهاي او را آرايش داد. از زيردستش كه درآمد، چه قشنگ شده بود. احساس دوگانه‌اي داشت. از سوئي از زيبايي آن لذت مي‌برد و ازسوي ديگر از تناقض اين كار را با رفتار وكردار آدمهاي انقلابي، احساس شرمندگي داشت. ناهيد و مامانش خيلي تعريف كردند. خانه هم كه رفت همه تعريف كردند. با اين حال به خودش فحش داد و قسم خورد كه اين آخرين بار در زندگي انقلابي‌اش باشد. به ساعت نگاه كرد. دير شده بود. چقدر آرايشگاه وقت مي‌گرفت. تعجب كرد. چطوري آدمها اينقدر وقت صرف آرايش مي‌كنند؟ عاقلانه نيست. ناراحت بود. كلي از وقت مطالعه و برنامه‌هايش را از دست داده بود. عليرغم تناقض فكري كه داشت، راه افتاد. اما احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد موجود غير واقعي و مسخره‌اي شده. اين آرايش لعنتي برايش معني ديگري نداشت.عروسي در دو خانه بر پا بود. خانهٌ همسايه را هم قرض كرده بودند و اتاق عقد آنجا بود. همه جا شلوغ و پر ازآدم بود. خيلي‌ها با او سلام و احوالپرسي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند كه مينو آنها را اصلاً نمي‌شناخت .آشناهاي قديمي بودند و جوياي حال مادرش مي‌شدند. زهرا خانم مامان داداش، خودش به استقبال آمد و از آمدنش اظهار خوشحالي و تشكر كرد. مينو متوجه شد براي خودش كسي شده و چقدر به او احترام مي‌گذارند. فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد بدون مامان تحويلش بگيرند. اماعجب! نه، بزرگ شده بود. مينو به زنها و رفتارشان با دقت نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چقدر به خاطر لباسهايي‌كه پوشيده بودند و جواهرات و آرايش خوشحال بودند. برايش خنده دار بود وبا خود آرزو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: «كاش همهٌ اينها انقلابي بودند.» آن وقت آيا چنين بساط مسخره‌اي به پا مي‌شد؟ هرگز فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. اكرم آن دختر روشنفكر ماركسيست، به چنين سرعتي به اين سرنوشت مسخره سقوط كند. چيزي كه حالا بيشتر رنجش مي‌داد، سرنوشت اكرم بود. اكرم چرا؟ دنبال فرصتي بود تا اكرم را گير بياورد. اما عروس خانم هنوز از آرايشگاه نيامده بود. در حياط دوم بساط مطرب روحوضي برپا بود وهمهٌ مهمانان به آنجا دعوت شده بودند. آنجا دو زن بيشتر از بقيه توجهش را جلب كرده بودند. اولي زن كم سن و سال و لاغري، باچشمان قهوه‌اي خيلي درشت بود كه سه تا بچه داشت و هيچ‌كدام را همراه نياورده بود تا كمال لذت را از جشن ببرد. شوهر اولش به خاطر لاغري طلاقش داده و خيلي توي سرش خورده بود و حالا اين دومي بد نبود. زن تلاش زيادي براي جلب توجه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و اولين نفري بود كه رفت جلوي سن نشست تا خوب مطرب ها را نگاه كند و لذت كامل ببرد. مينو يك ساعت قبل، درحياط اول، توسط يك پيرزن فاميل، همهٌ اطلاعات، مربوط به شجرهٌ زنهاي خاص(دو شوهره) را كسب كرد. معلوم نبود چرا پيرزن احساس مسئوليت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، داستان آنها را برايش بگويد. موقع تعريف، گاه دلش هم مي‌سوخت و چشمانش پر از اشك مي‌شد. بخصوص داستان همين زن جوان لاغر را كه بازگو كرد. شايد لازم مي‌ديد دخترجوان پند بگيرد و دو شوهره نشود. و با لهجهٌ شيرين قزويني خود در آخرگفت: « واي بَبَم! خدا قسمت نكنه. هيچي از اسم دو شوهره بدتر نيست. اما حالا اگه يه وقت هم پيش اومد قسمته ديگه. كاريش نمي‌شه‌ كرد. اما كه انشاالله پيش نياد.» توي راهرو و سرپا، به سرعت پيرزن اين صحبتها را با او كرده بود.زن دوم هم جوان، قدبلند و خوشرو بود و لباس نسبتاً برهنه‌اي به تن داشت وكنار مينو نشسته و از شوهر دومش براي قوم وخويشي كه بعد از مدتها، درعروسي به هم رسيده بودند، تعريف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:– نمي‌دوني چه مرد ماهيه! روشنفكره. اصلاً كاري به كار من نداره. آزادم. بي حجاب. آستين كوتاه. راحت شد جونم. من اصلاً با اون مرد عوضي نمي‌تونستم بسازم. به همه كارم‌كار داشت..مينو خنده‌اش گرفته بود و احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه با تعريف بي‌خودي از شوهر دوم قصد دارد قُبح شوهر دوم را كه در جامعه بخصوص در جنوب شهر وجود داشت‌كم كند، والا اكثر مردهاي زمانه بد بودند و زنها ناراضي. اما از شنيدن كلمهٌ روشنفكر و قمپوز الكي زن لجش‌گرفته و عصباني شد و در دل فحش داد:« زنيكهٌ عوضي! معلوم نيست چرا به مرد بي‌‌بند و بار روشنفكر مي‌گه. يه چيز ديگه اسمشو بگذار. بگو شوهرم امروزيه.»درهمين گير و دار بازار رقص عمومي هم‌گرم شده بود و جمعيت يك صدا اسم همين زن “پريسا خانوم” را صدا مي‌زد. گويا قبلاً اين مهارت زن شناخته و مورد پسند قرار گرفته بود. زن با ناز بسياري بالاي سن رفت و با مرد جوان مطرب كه تمام وقت كارش رقصيدن بود، خوب رقصيد. بعدكه رقص تمام شد غرق در لذت‌كف زدن و تشويق جمعيت باخوشحالي سرجايش برگشت و شروع كرد از پسره مطرب تعريف كردن: « خيلي وارد بود و خودشو با من‌ كوك مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد وگرنه خراب مي‌شد و آبروم مي‌رفت. اين همه كه جمعيت از من درخواست‌كرده بود. حيف‌كه شوهرم نبود ببينه. رفتم براش تعريف مي‌كنم. ولي شنيدن‌كي بود مانند ديدن؟ اصلاً از اون مردها نيست كه ناراحت بشه. مگه چي شده من بامرد غريبه رقصيدم؟ يك شبه و تموم مي‌شه ديگه نه اون منو مي‌بينه و نه من اونو!»مينو به غيرتش برخورده و از اينكه وقتش اينجا و اينجور تلف مي‌شد حرص مي‌خورد و پشيمان بود. به خودش فحش مي‌داد:« براي چي اومدم؟ من اگه مي‌دونستم اين خبرا و اين حرفهاي مبتذله نمي‌اومدم. اگر چشمم به اكرم بيفته. اگه اين عروس خانم از آرايشگاه بياد!»وسط شب بودكه ديگه صداي جيغ و لي لي لي لي زنها بلند شد وخبر از رسيدن عروس خانم و شاه داماد داد. وهمه براي ديدن عروس هجوم بردند و صداي آواز مطربها كه عروس چقدر قشنگه به هوا بلند شد. مينو به خودش‌گفت: بد نشد اومدم عبرتي براي خودم شد. سرنوشت تسليم شدن به زندگي عادي را ديدم. چه چندش آوره!عروس خانم آمد و به همراه داماد بر دو صندلي مخصوص جلوس كردند. جوانها و پيرها دورشان كردند و به نوبت كنار عروس و داماد مي‌نشستند و تبريك مي‌گفتند.بالاخره نوبت به مينو رسيد وخيلي سعي كرد حرف نيشدار و تلخي به اكرم نزند، چون بعيد نبود اين دختر حساس تا صبح گريه كند، از سرنوشتش خبرداشت. اغلب تا صبح گريه بود. با لبخندي به اكرم و كاظم نزديك شد و تبريك گفت و كنار اكرم نشست و دو پهلو پرسيد: خوب اكرم جون ما رو“شوكه” كردي. اصلاً فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم. چي شد يكدفعه تصميم گرفتي؟اكرم آهسته گفت: « ببين مامانم گفته اگه عروسي رو به هم بريزي خودمو مي‌كشم. فقط الآن از من نپرس چون سيل اشكم راه مي‌افته، يك ماه فقط گريه كردم. بعد همه چي رو برات مي‌گم. باشه؟»مينو گفت: « حتماً دليلي داشتي كه ازدواج كردي. اما نتونستم طاقت بيارم و پرسيدم. باشه هفتهٌ ديگه مي‌بينمت. فريده براي عروسي‌اش دعوتت كرده. با چند تا از بچه ها بيا.»اكرم به سرعت قبول كرد. حالا نسبت به مينو در موضع خيلي پائين‌تري قرارگرفته بود و با فروتني پذيرفت. دوستان اكرم دور و برش بودند و نگاههاي دلسوزانه مرتباً نثارش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند و لبهايشان از لبخندهاي دروغين پر بود.نيمه‌هاي شب بودكه مينو با داداش به خانه برگشت. همه خواب بودند يكراست به پشت بام رفت. نفس راحتي كشيد كه ‘عروسي’ تمام شده بود.روز جمعه طبق معمول ابي‌آمد. يك كتاب و دو تا جزوه تايپي هم همراه آورده بود. جزوه‌ها، زندگينامهٌ چند چريك فدائي و چند چريك مجاهد بود. اسم فدائيها را شنيده بود. اما با اسم مجاهد تازه آشنا مي‌شد. قبلاً همه را مذهبي مي‌ناميد. زندگينامه‌ها را چندين بار تا آنجا كه حفظ شود و قاطي نكند، خواند. چون بايد براي بچه ها نقل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. شرح دستگيريها و مقاومت زيرشكنجه از اهميت زيادي برخوردار بود و بايد به همه بچه ها منتقل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. دلش مي‌خواست اجازه داشت و جزوه‌ها را به بقيه بچه‌ها هم مي‌رساند. بايد دفعهٌ بعد اين موضوع را سؤال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. فعلاً اجازه نداشت. مي‌دانست.تا شب كتابهايي راكه رفيقش فرستاده بود، خواند و تمام كرد.روز بعد سراغ مريم رفت. چندروزي كه مي‌گذشت و بچه ها را نمي‌ديد، بي‌طاقت مي‌شد. مريم را تقريباً مي‌پرستيد. تا خانه مريم راهي نبود. آن طرف خيابان ژاله، دو تا كوچهٌ بلند و يك‌كوچهٌ كوتاه فاصله داشت. محلهٌ خلوت و پُردرختي داشتند. زياد جنوب شهري نبود و وضع خانوادهٌ مريم هم خوب بود. پدرش كارمند بازنشسته بود. برادر و خواهرش كارمند بودند ومريم هم بيشتر از همهٌ بچه‌ها پول كتاب خريدن داشت.واقعا با شوق به سمت خانهٌ مريم مي‌رفت. با رقص يا پرواز. در را كه زد، مريم خودش در را بازكرد و چهره‌اش از خوشحالي شكفته شد. با محبت مينو را بغل كرد و‌ بوسيد:– واي چقدرخوشحالم. دلم تنگ شده بود. چطوري؟معمولاً سلام نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند و كلام اول را “چطوري”مي‌گفتند.– خوبم. دل من هم تنگ شده بود. وگرنه الآن اينجا نبودم. توچه طوري؟– بد نيستم. مي‌آي تو؟ يا مي‌خواي دم در‌صحبت كنيم؟– مي‌آم تو! به مامانم گفته‌ام كه مي‌آم پيش تو. اجازه داد.وارد حياط شدند.– خوب خوش آمدي! حتماً يك بغل هم خبرداري. دلم گواهه.– مي‌دوني كه دست خالي نمي‌آم و موقعي پيدام مي‌شه كه خبري داشته باشم.مريم خنديد و گفت:– بله! چندساله كه شما قاصدك ما هستيد.دست در دست هم، از حياط بزرگ و پرگل و درخت خانه گذشتند. درب شيشه‌اي و بلند هال باز بود. وارد شدند. ته هال، آشپزخانه قرار داشت و مامان آنجا بود. مريم با شوق و بلندگفت:– مامان، ببين كي اومده؟ مينوه.مادر از آشپزخانه به سمت هال آمد. لباس تابستاني زيبايي به تن داشت. عليرغم سنش هنوز بسيار زيبا بود. چشمان آبي، قدكشيده، پوست سفيد و خوشرنگ. مريم و خواهرانش كمترين شباهتي به او نداشتند و از زيبايي او چيزي به ارث نبرده بودند.مينو سلام كرد. مادر با خوشرويي بسيار جواب داد. و به خنده‌گفت:– عجب كارخوبي كردي به مريم سر زدي. ازصبح مونده بودم كه، خدايا، اخماي اين مريم كي باز مي‌شه؟ به خودشم گفتم، اما قبول نكرد. حالا ببين! چقدر خوشحاله. انگار دنيا رو بهش داده‌اند. خوش به حالت اينقدر دوستت داره. البته من هم خيلي دوستت دارم. واقعاً نازي!مينوكه از خجالت سرخ شده بود، مادر را بوسيد و با حاضرجوابي‌گفت:– نمي‌دونم چرا اين صحبتها را مي‌كنيد. اما مريم خودش، خداي خوش خُلقيه.قاه قاه مادر در هال و اتاقها و پله‌ها پيچيد:– بله، ولي براي دوستانش. ما كه نديديم.مينو خود را نباخت و گفت: « مادر يعني از آمدنم شرمنده باشم.»مادر تعارف كرد. اساساً زن تعارفي‌اي بود:– نه، خدا مرگم بده. اصلاً منظوري نداشتم. دلخور نشو. دلم پر بود. من رفتم.مريم ساكت بود و با وقار هميشگي خود ايستاده بود. بدون هيچ پاسخي. تنها رنگ مهتابي صورتش به سرخي خشمي در زير پوست مي‌زد. مينو به هركجا قدم مي‌گذاشت و هركس هم به خانه خودشان مي‌آمد، سر درد دل مادرها باز مي‌شد. با مريم به داخل اتاق رفتند و نزديك به هم روي‌كاناپه نشستند. كاملاً نزديك كه صدايشان از بيرون اتاق شنيده نشود.– خوب مريم، چي‌كار مي‌كني؟مريم با دلخوري جواب داد:– هيچي، صبح تاشب توي خونه‌ام. با برنامه ريزي كتاب مي‌خونم. اما بازهم خيلي وقت كم مي‌آرم.بعد از برادرش تعريف كرد. دل پري از دست اين آقاي خونه داشت. آقايي كه براي تحقير مريم و زن بودنش، لباسهايش را براي اتو زدن به او مي‌داد و مريم هم بايد اتو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ياهم زمان با دستمال كشيدن زمين، با كفش روي محل تميز شده لگد مي‌‌گذاشت و در جواب به اعتراض مريم مي‌گفت: « زن هستي، حقته! دوباره دستمال بكش! » و از اين قبيل برخوردهاي تحقيرآميز.مريم مي‌گفت:– برادرم بطور عجيبي طرفدار مردسالاريه! حتما بايد تو خونه به همهٌ ما حكومت كنه . ولي من نمي‌خوام و اجازه نمي‌دم كسي به من حكومت كنه و براي همين هميشه اينجا جنگ و دعواست.مينو با تعجب به برادر مريم فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. قرن بيستم و اين همه عقب افتادگي فرهنگي. اون هم در يك خانوادهٌ شهري و تحصيل كرده. مشكلات و مسائل در بطن خود، بوي عصرحجر مي‌دادند. مرد سالاري! يا ..مادر شربت و ميوه آورد و مينو خوشحال بود كه مامان از آمدنش ناراضي نيست. پدر رفته بود بيرون. وقتي‌كه برگشت مينو و مريم به اتاق بالا رفتند، تا پدر راحت باشد. پدر مريم اخمو بود. نه علاقه‌اي به مريم داشت و نه دخالتي دركارهاش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد حمايتي هم درخانه از او در برابر ستمهاي برادرش نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مرد خانه در واقع برادر مريم بود.اتاقهاي پذيرايي بالا بزرگ و شيك بودند. يك ارگ هم كه جديداً خريده شده بود، كنار اتاق قرار داشت. قبلاً مينو آن را نديده بود. مريم گفت:« مال برادرمه، تازه خريده و تمرين مي‌كنه. با سر و صداش خونه رو جهنم‌تر كرده.» آرزوي روز رهائي از شر اين خانه را داشت.مينو به مريم گفت كه آمده تا به طور خاص درباره يك موضوع جدي تري صحبت و مشورت كند. مريم با توجه و حوصلهٌ خاص خودش به صحبتهاي مينو دربارهٌ ارتباطي كه پيدا كرده بود، گوش داد. درخواست كردكه در صورت امكان او هم در رابطه قرار بگيرد وبا آن شخص صحبت كند. مريم قبلاً هم گفته بود علاقمند است كه با عقايد مبارزين مذهبي هم آشنا شود و براي مبارزه با اشراف بيشتري تصميم بگيرد. نظر منفي هم در مورد ارتباط مينو نداشت. مينو تمام اخباري را كه نيز از آنها مطلع شده بود، براي مريم تعريف كرد. مريم با همه وجود و با اشتياق، گوش مي‌داد و در انتها با فروتني بسيار از مينو به خاطر اين همه خبركه برايش آورده بود، تشكر كرد.نزديك به ناهار مريم به مينوگفت: « بريم پائين و كمك مامان كنيم.»درست كردن سالاد را به مينو سپرد و خودش سراغ بقيهٌ كارها رفت. بعد از ناهار دوباره بالا رفتند. تا عصر وقت داشتند. باز هم صحبت كردند. موضوعات تمام شدني نبود. موضوعي كه مينو به طور خاص مي‌خواست دربارهٌ آن بداند، موضوع مربوط به “نجات” بود، نجات رفيق سابقشان كه مريم نزديكترين دوست او بود. وقتي از مريم دربارهٌ نجات پرسيد، چهرهٌ مريم درهم رفت و خشم و سكوت او را گرفت. پس از لحظاتي شانه‌هايش را بالا انداخت وگفت:– ناراحتي من فايده‌اي ندارد. واقعيت بود.– مريم من اصلاً نمي‌تونم باوركنم. يعني در بين ما باورنكردنيه كه چنين كسي راه پيدا كرده باشه. مينا مي‌گفت حتي مدرسه كه مي‌اومده، دختر نبوده. راسته؟تأسفي عميق چهرهٌ مريم را پوشاند و به سختي شروع به حرف زدن كرد:– مي‌دوني تلخترين تجربهٌ زندگيم بود. دو سال پيش كه نجات تو جمع ما اومد. تيزهوشي فوق العاده ومعلومات وسيعش و تند وتيزي به ظاهر انقلابي‌اش خيلي فراتر از همه ما و چشمگير بود. في الواقع بارها از درك و دريافت‌هاي عميقي كه او داشت، فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم جا داره رهبري گروه ما رو داشته باشه و مي‌تونه ما رو به جلو ببره. نجات مُخ بود.مينو حرفش را قطع كرد: تو اينطور فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردي. مهوش و مينا و من آنقدرها قبولش نداشتيم.مريم ادامه داد:– درسته. من صد درصد قبولش داشتم. به‌ش وابسته شده بودم. تا اينكه يك روز به– من گفت: « به من مي‌خواد چيزي بگه و مطمئن نيست ظرفيتش را داشته باشم.» من كه محال بود چنين تصوري داشته باشم. اصرار كردم كه بگويد. من از خودم مطمئنم. فكر كردم حالا قصد وصل و ارتباط ما را با چريك‌ها داره يا چيزي در اين مايه‌ها. اما دربارهٌ خودش حرف زد وگفت: « دختر نيست.» و اين اتفاق وحشتناك تابستان گذشته و با تجاوز ناجوانمردانهٌ شوهر خواهرش به او پيش آمده بود. اين بود كه به دادگاه شكايت‌كردند و خواهرش طلاق‌گرفت. او انبوهي دردسرخانوادگي داشته و شوهر خواهرش ساواكي بوده. من و فكر مي‌كنم ژيلا بوديم. كلي دچار تأسف شديم و تحت تاثير بزرگي روح و توان و ظرفيت بالاي او در تحمل سختيهاي زندگي شخصي‌اش قرار گرفتيم و نه فقط در نظرمان نجات پايين نيومد، بلكه بالاتر هم رفت. نجات اينطور وانمود مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه اين ساواكي عمداً درخانواده‌شان نفوذ كرده بود كه روحيهٌ انقلابي وآزادهٌ خواهر و برادرش و بعد خودش را نابود كند. ساواك مي‌دانسته خانواده‌شان همه سياسي هستند. نجات مي‌گفت حالا هم دست بردار نيستند و اذيت مي‌كنند. ما هم حرفهاشو باوركرديم. حالا هر وقت فكر مي‌كنم چطور او به خودش اجازه داد آنطور از صداقت ما سوء استفاده كنه ازخودم و سادگي‌ام بدم مي‌آد. خونهٌ ما زياد رفت و آمد داشت. با برادرم منوچهر هم زياد بحث مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. زمستون بودكه منوچهر ارگ خريده بود و يك روز داشت تمرين مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و نجات هم اينجا بود و خيلي ابراز علاقه كرد با ارگ آشنا بشه و رفت پيش منوچهر و تنها بودند. بعد نجات رفت و منوچهر منو صدا كرد. خيلي ناراحت بود. نگران شدم كه چي شده. بعد برام تعريف كرد كه نجات بعد از كلي صغري وكبري به‌ش گفته دختر نيست و ازش خواسته با او ازدواج كنه. چنان به منوچهر با آن غرورش برخورده بودكه وقتي من را صدا كرد وگفت، من به وحشت افتادم. كثافت توي خونه منو سكهٌ يه پول كرد وآبرو برام نگذاشت. اون هم پيش منوچهر. تمام زحمات منو به باد داد. ذره ذره روي همهٌ افراد خونه‌كار كرده بودم. روي سيمان فكري مامان، بابا، خود منوچهر. توانسته بودم كم‌كم با انقلاب آشناشون كنم وكتاب بخونند. حالا ببين چه ضربه‌اي بود و چه بلايي سرم آمد. منوچهر با آن كه توي جامعه و اداره‌اش خيلي محبوبه وگره از كار همه باز مي‌كنه ، طوري‌كه حتي آدماي زن و بچه دار هم از منوچهركمك مي‌گيرند، ولي توي خونه اصلاً اونجور نيست و فقط به فكرحكومت كردنه. من هيچوقت زيربار زورگوئي‌اش نمي‌رفتم و حالا آتو پيدا كرده بود و عليه من برگي براي بازي داشت و مسخره‌ام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و مي‌گفت: « خوب مريم خانم، نتيجهٌ دوستان سياسي وكساني كه آنقدر ادعاشون را داشتي، ديدي؟ ما كه از اول مي‌دونستيم تو و دوستانت چيز متفاوتي نيستيد. شما هم برمي‌گرديد مثل بقيه زندگيتون رو مي‌كنيد. دنبال شوهر مي‌رويد، حالا خوبه زودتر ديدي.» و هزار فحش و متلك ديگر.. مي‌خواستم داد بزنم. بس كن. ما مثل نجات نيستيم؛ اما جايي براي هيچ حرف من باقي نمانده بود. دوباره يك عمر بايد از اول شروع وكار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم، تا اتفاقي را كه افتاده بود جبران كنم. گفتم، بدترين درس و حادثهٌ زندگيم بود. واقعا نجات‌كثافت ديوانه بود. من هم از خشم ديوانه شده بودم. مي‌دوني من ندرتاً در زندگيم گريه‌كرده‌ام، ولي به خاطر اين موضوع مجبور شدم زار بزنم.مريم ساكت شد. انگار كه داستان تمام شده باشد. مينو هم ساكت بود و احساس شرم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.« دختره، عجب آبرويي برده از همه‌شان.»مريم بلند شد وگفت: « مي‌رم چاي بيارم.» مينو هم ساكت و بي‌حال روي مبل به فكر فرو رفته بود. نجات را به خاطر مي‌آورد و از اينكه آدمها چقدر مي‌توانند دروغگو باشند، در حيرت فرو رفته بود. مريم سريع برگشت و چايي را روي ميزگذاشت و نزديك‌تر به مينو نشست.– خوب بعد چي‌كاركردي؟– هيچي مثل ديوونه ها راه افتادم رفتم خونه‌شون و رفتم سراغ خواهر بزرگش، واقعاً چقدر اين دختر صبور و فداكاره. شهناز (خواهر كوچكتر نجات) هم اومد. وداستان را گفتم و خواهرش هم داستان را گفت. نظر خودش و شهناز اين بود كه نجات در زمينهٌ جنسي تعادل نداره و ديوانه است و هيچ تجاوزي دركار نبوده. خودش با شوهرخواهره دوست مي‌شه و با پاي خودش مي‌ره. شهناز مي‌گفت:« درتمام محله آبرو نداريم. پسري نيست كه نجات باهاش نرفته باشه.حتي با آشغال‌ترين لاتها.» اين وسط زندگي خواهرش از بين رفته بود، ولي يك چيزي هم رو شده بود و اينكه شوهر خواهره ساواكي بوده و با اينكه در دادگاه هم محكوم مي‌شه، بعد آزاد بوده وكاريش نداشتند. هيچي، يك مصيبت نامه هم آنها برام خواندند و پا شدم اومدم. به بچه ها هيچ چيز نگفتم، ولي نجات را تهديد كردم كه گورشو ازجمع بچه ها گم كنه و اين كار را كرد. مدرسه‌اش را عوض كرد. بعد مهوش و ماهرخ فهميده بودند و رفته بودند سراغ شهناز و‌ دعوا..– مي‌دوني مريم دوسال پيش هم كه ما مي‌رفتيم پيش باقر، باقر به من‌گفت: « توي دوستانت اين يك نفر خوب نيست و به درد نمي‌خوره.» كه به من خيلي برخورد. احتمالاً يك چنين چرت و پرت‌هايي هم به باقر گفته بوده. چون خودش تنهايي هم پيش باقر مي‌رفت. ولي جرئت نكرده بود با باقر زياد جلو بياد.مريم با خشم‌گفت:– ميمون هرچي زشت تره بازيش بيشتره. حالا خدا رحم كرد كه خوشگل نبود. قيمت دوستيش براي من توي مدرسه هم‌ گران تمام شد. به خاطر او و بحث و جدالهاي سياسي‌ش با همهٌ معلمها، بدون اينكه ذره‌اي مخفي كاري داشته باشه، باعث لو رفتن من هم شد.كلي تو مدرسه روم حساب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردن و وجهه داشتم. پفيوز اسدي ، زنيكهٌ خراب (مدير مدرسه) صدام كرد و هر چي فحش و چرت و پرت تو كله‌اش بود، به سر و روي من ريخت. توي مدرسه هم ديگه نمي‌تونستم جم بخورم. اصلاً باعث لو رفتن همهٌ بچه ها شد. مي‌دوني‌كه؟!– آره من را هم صدا كردند و باهام حرف زدند. به من ماموريت داده بودند از شما گزارش بدهم. من گفتم: توي كلاسشون نيستم و رابطه‌اي ندارم. قيافهٌ من خيلي غلط اندازه..مريم خنديد:– غلط اندازي قيافهٌ تو كه خيلي‌گره ازكار خودت باز كرده. هيچكس به‌ت شك نمي‌كنه. معصوم و بچه‌گانه. توي خونه مامان هميشه به من مي‌گه فقط با مينو دوست باش. اهل اين حرفها نيست. حالا اگه يه روز زندان بيفتي و يا عكست و اسمت را به عنوان خرابكارتوي روزنامه ببيننه، قيافه‌اش تماشاييه!مينو خنديد:– عجب آيندهٌ پرشكوهي. چرا اين آينده اينقدر كند مي‌رسه. واقعاً دلم مي‌خواست آيندٌه همه مون رو مي‌دونستم.– من هم همينطور.آنچه مسلمه هيچوقت همديگه رو فراموش مي‌كنيم. ولي جدا مي‌شيم.مينو خنديد:– قرار است عكست را به عنوان نخست وزير دولت انقلابي، هرروز عصر توي روزنامه ببينم.مريم از خنده دلش راگرفت:– مينو چه چيزهايي يادت مي‌مونه. سه سال پيش كه اين حرفو زدم، حتي كلمهٌ انقلاب را نمي‌فهميدم. از زن بودن خودم بدم مي‌آمد. دوست داشتم كاري بكنم كه مردها فقط مي‌تونند. هرشب هم پا به پاي بابام كيهان و اطلاعات مي‌خوندم. حالا همهٌ آرزوم ديدن روي يك چريك وخاك پاي خلق بودنه. اگه بتونم وظيفهٌ انقلابي‌ام را انجام بدم و درعمل يك قدم درمسير آرمانم بردارم وكشته بشم. مگرغير از اين دنبال چيزي هستيم؟– نه!عصر مينو باحسرت از مريم از اين دوست يگانه خداحافظي كرد و به خانه برگشت. خبر برگشتن آقاجان از مسافرت را هم شنيد وخودش را براي جنگ هاي ورود او “با همه” آماده كرد. طبيعتش بود. دليل خاصي لازم نبود وجود داشته باشد. ولي حالا موضوع جهيزيه و شوهر رفتن فريده سوژهٌ پر بهانه‌اي بود. وقتي آقاجان از مسافرت مي‌آمد فاتحه هر بيرون رفتني از خانه را بايد اساساً مي‌خواند.ـ
پایان بخش دوم از کتاب اول
ملیحه رهبری
 

کتاب اول- نسلی دیگر ..بخش سوم

کتاب اول-بخش سوم
نسلی دیگر و راه دیگر

بخش سوم

 
آن هفته هم با همهٌ دردها وجنگ وجدلهايش سپري شد و شب عروسي فريده رسيد. مراسم ساده بود. فريده حتي آرايشگاه هم نرفت و مهماني در دو خانهٌ بزرگ دائي‌ مذهبي و متعصب ابي برگزار شد. به اين دليل زن‌ها و مردها جدا بودند. ولي جمعيت زياد و شلوغ بود. بچه‌ها همه آمدند با همان بلوز و شلوار ساده‌كه باآن همه جا مي‌رفتند. مهوش و بچه‌ها بي چادر آمده بودند. مادر دم درب چادري روي سرشان انداخت و داخل خانه آورد.كلي بچه‌ها را خندانده بود.باقر كه چندسال بود بچه‌ها مي‌شناختنش و تمام كتابهاي ممنوعشان را از او مي‌گرفتند، تازه زن گرفته بود و بچه ها زن او را كه غيرسياسي ولي خيلي خوشگل بود، ديدند. باقر دو اتاق كوچك درآن خانه داشت و با پدر و مادر و 8–7 خواهر و برادر زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. قفسه‌هاي بزرگ كتاب اتاق كوچك را پركرده بود و مينو با ترديد به زندگي باقر نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. براي چي زن عادي گرفته؟ ديگه نمي‌خواد فعاليت سياسي داشته باشه؟ خواهر باقر در اتاق مي‌چرخيد و جهيزيهٌ عروس را نشان مي‌داد و مينو از اين رفتار وحركات او بهتش برده بود و معني آنها را نمي‌فهميد. فقط چشمش به كتابهاي كتابخانه بود. احساس طمع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.آن شب داداش با اكرم و دوست او زهره به عروسي آمدند و فرصتي شد مينو از اكرم توضيح بخواهدكه چرا آن تصميم را گرفت؟اكرم در اوج زيبائي‌اي بي‌كم وكاست بود. از سه سال قبل هم سياسي شده بود. عروسي او با يك شوهر عادي غير منتظره بود. زندگي خاصي گذرانده بود. دختر زحمتكشي بود. از موقعي كه بچه بود، مادرش كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و آرايشگاه داشت و اكرم همهٌ كارهاي خانه را بايد انجام مي‌داد. هر وقت مينو به خانه‌شان مي‌رفت. مادر او زهرا خانم نبود و اكرم اتومات رفت و روب و پختن غذا و نگهداري پنج بچه را تا آمدن پدر انجام مي‌داد. عادت كرده بود و مقاومت زيادي در برابر اين سرنوشت نداشت. درسش در مدرسه هيچ وقت خوب نبود. اكثراً تجديدي داشت و به زحمت قبول مي‌شد و امسال بعد از دوسال ديپلم گرفته بود. خيلي حساس بود و زود گريه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، ولي در سايرمواقع زيبائي و خوش رويي و برخورد صميمانه‌اش موجب محبوبيت زياد او مي‌شد. فعاليتهاي سياسي و روشنفكري هم داشت. كتاب مي‌خواند. دوستان ماركسيست داشت و ازدواجش با ادعاهاي قبلي‌اش همخواني نداشت.– اكرم چي بود جريان؟اكرم كنار مينو درجاي خلوتي نشست و تعريف كرد:– داستان از گرفتن ديپلم شروع شد. وقتي فاميل فهميد درسم تمام شده، رفت و آمدهاي خاله و شوهرخاله‌ام شبانه روز شروع شد. مي‌دوني كه من با كاظم كاري نداشتم و اول از رحيم(برادركاظم) خوشم مي‌اومد. وقتي خاله‌ام از جريان من و رحيم خبردار شد، فوراً دختر برادرش را كه ديپلم‌گرفته و تربيت معلم مي‌رفت براي رحيم كه سال آخر دانشگاه بود، گرفت. زن احمق! مرتباً مي‌گه: « شئونات و تحصيلات دو طرف بايد به هم بخوره.» دائي‌ام هم خيلي پولداره، اما دختر دائيم اصلاً به رحيم نمي‌خورد. بالاخره زن گرفت، اما هر وقت چشممون به هم مي‌افته، سرشو مي‌اندازه پائين. يعني من نمي‌خواستم! ولي كلاً.. و بعد كه براي او زن گرفتند، موضوع تمام شد.كاظم درس نخونده بود. شش‌ كلاس سواد داشت. دنبال كاسبي‌اش بود. حالا خاله‌ام اومده بود خواستگاري من براي كاظم، چون شغل داشت، خونه داشت، پول و ماشين و چيزي‌كم نداشت. مادر و پدرم اصرار داشتند كه چون اونو مي‌شناسيم و فاميل است، بايد قبول كني. براي چي قبول نمي‌كني و بهتر از كاظم نمي‌تونه سراغت بياد. يك ماه جنگ بود. تهديد كردم خودكشي مي‌كنم. ولي مامان دست بردار و ول كن نبود. جونم را شب و روز به لب رسونده بودند. ماندن و زندگي با اينها چه فايده‌اي داشت. لااقل اونجا از نگهداري شش تا بچه و پخت و پز و رفت و روب جونم راحت مي‌شد. من‌كه نمي‌تونستم دانشگاه برم و توي كنكور قبول بشم. چون امسال هم در امتحانات مردود شدم. من نمي‌تونم ديپلم بگيرم و خيلي مأيوس شدم. اما به جز تو به هيچ كس نگفتم، حتي كاظم شوهرم هم آن را نمي‌داند. هيچ راه وآينده‌اي را جلوي روي خودم نمي‌ديدم. يا بايد خونه مي‌موندم يا شوهر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم. چه فرقي داشت كي باشه؟داد مينو درآمد.– واقعاً احمق شده بودي. مي‌تونستي كار پيدا كني وكم‌كم از خونه جدا بشي.اكرم پوزخندي زد:– بايد از بچگي جاي من بودي و مسئوليت يك خونه و شش تا بچه داشتي تا يك ذره حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردي، چرا تسليم شدم. آره من خودم سرنوشتم رو انتخاب نكردم. (بغض در گلويش و قطره هاي پرسوز اشك درچشمان به راستي زيبايش پر شد. مي‌شد داغي اشكها را حس كرد كه قبل از ريختن از چشماش بخار مي‌شود وگم مي‌شود و روي صورتش جاري نمي‌گردد.)قلب مينو از سرنوشت اكرم به درد آمده و در سينه فشرده مي‌شد. يك بار هم نزديكبود خودش از دست خانواده اش تسليم يك ازدواج بشود. خانه‌ها و خانواده‌ها، خانه نبودند جهنم بودند. جهنم. يك جايي ديگر كارد به استخوان مي‌رسيد‌ و روحيهٌ تسليم غلبه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.– حالا چي‌كار مي‌كني؟– تظاهر. به زور بايد لبخند بزنم. خاله و كاظم با دمشان گردو مي‌شكنند. هر روز مي‌آن و مي‌رن و يك كادو دستشونه. نمي‌بيني چقدر طلا بهم آويزان كردن؟ بيست و چهارساعت از من تشكر مي‌كنن. منم كم‌كم دارم سرموگرم قيمتم مي‌كنم. كيف مرا نگاه كن، ببين چقدر پول توشه. خونهٌ بابا، ده تومان پول توجيبي نداشتم.مينو با ترس و ترديد سري تكان داد. مطمئن شدكه اكرم خودش فهميده‌ كه فروخته شده. ديگر صحبتي نمانده بود. ولي جوشش خون انتقام را به خاطر ظلم به زن در رگهايش حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. بلند شد و دست اكرم را گرفت و راه افتادند و سرشان را با شوخي و خنده با بقيه گرم كردند. بخصوص ماهرخ كه يدي طولاني درخنداندن جمع داشت و بچه‌ها دورش جمع و ازخنده روده‌بُر شده بودند. مهوش هم پا به پاي ماهرخ مي‌آمد وهمه چيز را به سرعت به سوژهٌ خنده تبديل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. بدون هيچ رودربايستي فريده(عروس) را سوژهٌ خنده كرده بودند. فريده دو پهلو بودن حرفها و نيشخندهايشان را مي‌گرفت، ولي ترديدي به كار خودش و ازدواجش نداشت و خوشحال بود.آن يك شب مضحك ديگر هم به پايان رسيد. براي مينو لذت ديدن دوستانش باقيمانده بود. به مهوش و ژيلا گفت كه خبري شده و اين روزها بايد همديگر را ببينند. ژيلا گفت: « از بروجرد 12 نفري مهمان آمده و نمي‌شه‌ مامان را دست تنها گذاشت». مهوش گفت: « فعلاً سراغم نيا. وضعم توي خونه خرابه. حوصلهٌ فضوليهاي مامانو ندارم. بياي و بري يا بايد مثل بچهٌ آدم بازجوئي پس بدم، يا تو روش بايستم و دعوا كنم. جهنم! اگرچه ديدنت به يك دعوا نمي‌ارزه ولي بيا. بالاخره يه روزي مي‌ميري و مبادا دلم بسوزه كه اون روز جواب رد به‌ت دادم. بايد وقتي‌گرفتن وكشتندت، هيچ بدهي‌اي به تو نداشته باشم وهيچ جاي دلم نسوزه ويك قطره اشك هم براي تو از چشم من نياد.»ماهرخ دامن زد:– كوربشه اون چشمي‌كه واسه اين گريه كنه. حيف كه خدائي وجود نداره، والاّ بايد مي‌اومد ثابت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد براي چي اينو آفريده.مهوش قاه قاه خنديد:– خوب معلومه، واسه اينكه بشينه حماسه‌هاي من و تو رو بنويسه.ماهرخ از خنده سرخ شده بود و بقيه بچه‌ها دلهاشان را گرفته بودند. مينو هميشه از دست مسخره بازي اينها عاجز مي‌شد، ولي از جواب نمي‌ماند:– اگه قصد مبارزه داريد‌كه من در رومانم جاودانتان كنم، ول معطليد! اسمتون رو هم نمي‌آرم. لورل وهاردي!مهوش ادامه داد: اين نكته راكه من يك نابغه بودم، حتماً فراموش نكن.ماهرخ گفت:– من هم همينطور. هنوزجهان و شعورآن عقب مانده‌تر از اونه كه نبوغ منو بفهمه. بعداً حسرت از دست دادن منو، آه خواهد كشيد. ولي البته جوونمرگ نمي‌شم. مبارزه طولاني مدته. ما مردشيم!– خوب، مسخره بازي را بس كنيد. يك كلام با اين مهوش نمي‌شه‌ حرف جدي زد.– بيا بابا! بيا خونهٌ ما! ولي تلفن كن كه بچه‌ها از دم در نگن نيست و برگردي. سپرده‌ام هركس منو خواست بگن نيست.مينو غريد:– واقعاً آدم نيستي. مگه فكر مي‌كني نخست وزيري؟– نه! چون قبول نكردم. خبرنگارا پاشنهٌ در خونه رو درمي‌آرن.ژيلا خنديد: آرزو بر جوانها و بعضاً بر ديوانه‌ها عيب نيست.و دوباره يك دور شوخي و خنده شروع شد. اين دو واقعاً همه چيز و همه كسي را مسخره مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند.بهترين و فراموش نشدني‌ترين ساعات و لحظه‌ها، جمع بودن بچه‌ها دور هم بود و تلخ‌ترين لحظه‌ها جدا شدن و برگشتن به خانه‌ها. جايي‌كه هيچ كس آنها و حقانيت راه و هدفشان را قبول نداشت. جايي‌كه برايشان زندان بود، زندان!شب دير وقت برگشتند. در راه دائي ابي‌كه مرد شديداً مذهبي و متعصبي بود و وظيفه خود مي‌دانست در همه جا موعظه كند. از زن بي‌حجاب و فساد جامعه و ضلالت و بدبختي وگمراهي آن كه از همين موضوع سرچشمه مي‌گيرد، صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. زن او كه كنار مينو نشسته بود و در چادر مشكي و جوراب مشكي و روبنده مشكي خودش را پيچيده بود، به مينو گفت: « روز قيامت از همون يك تارموت كه نامحرم ببينه، آويزونت مي‌كنند تو آتيش جهنم كه هيچكس طاقتش رو نداره.»مينو هيچ جوابي نداد. ولي در دلش به جهنم و به احمقهائي كه به جز واقعيت هرحرف ديگري را باور مي‌كنند، فحش داد. از آن خانوادهٌ متعصب نفرت و بيزاري داشت. به حدي كه محال بود هيچ وقت به آنها نزديك بشود.آن شب عروسي بيش از همه براي مامان مهم بود كه بدون بهانه‌هاي آقاجان تمام شد. از اين بابت، همه نفس راحتي كشيدند.مينو روز شنبه ساعت دو بعد از ظهر بايد سرقرار مي‌رفت. شايد نصف روز نقشه مي‌كشيد. چطور و به چه بهانه درست سر ظهر از خانه خارج بشود. اما نمي‌توانست هيچ بهانهٌ معقولي بيابد.با خود مي‌گفت:« عجب آدميه! همهٌ كاراش توي ذوق مي‌زنه. چلهٌ تابستون، دو بعد از ظهر قرار گذاشته. نه مي‌شه قبل از ناهار بيرون رفت و نه بعد از ناهار. مجبورم از صبح از خونه بزنم بيرون. كجا برم كه به محل قرار نزديك باشم؟» تصميم گرفت پيش شهناز برود. خواهر نجات. مثل نجات نبود. دخترسياسي و خوبي بود. همكلاس بودند. براي ساختن داستان براي مامان زياد به زحمت نيفتاد. اين بار با اقبال ديگري روبرو شد. مامان خود دو روزي به مهماني مي‌رفت. دختر با دُمش‌گردو مي‌شكست. بهتر از اين نمي‌شه. دو روز آزادي! بلافاصله برنامهٌ ديدن سه تا از بچه ها را ريخت. پيش ناهيد بايد مي‌رفت ولباسها را پس مي‌داد.تباني با محسن راحت بود. برادر كوچكتر بود و توي مشتش. خودش تربيتش كرده بود. حتي سياسي‌اش كرده بود و حالا همراه بود و عليرغم سن‌ كم، درخشش خاصي را آغاز كرده بود. محبوب بود. مهربان، دلسوز و پرتوان. صبح به صبح كه براي خريد نان مي‌رفت، براي دو تا همسايهٌ آن طرف تر هم نان مي‌خريد. يكي كه بچه‌اي نداشت تا برايش نان بخرد و ديگري كه پسر نداشت و هفت تا دختر بچه داشت. همسايه ها بارها با تعجب گفته بودند: « عجب پسريه، اون هم تو اين دوره و زمونه!» مينو گاه به خود مي‌باليد. مي‌دانست كه اگر زحمات خودش نبود، شايد كه محسن يك خوشهٌ گندم هم“قد انساني” نمي‌كشيد. حالا خواهر منتظربود. منتظر روزي كه او را سرو آزاده‌اي ببيند.آن روز صبح به سراغ شهناز رفت. خانه شان ته محلهٌ بدنام مفت آباد دركوچه تنگ وكثيف و شلوغي بودكه تا طي شدن كوچه بايد دماغ را از بوي لجن جوي مي‌گرفتي، تا خفه نشوي! مينو در زد. شهناز خانه بود و از ديدن او خيلي خوشحال شد.(هميشه همين طور بود. بچه‌ها از ديدن هم واقعاً خوشحال مي‌شدند).– بيا تو!مينو وارد شد. خانهٌ خيلي كوچكي بود، ولي شلوغ و پر جمعيت. شهناز لبخند تلخي زد:– توي دلت فحشم ندي چرا آوردمت تو؟ مي‌بيني جا نيست. بريم پائين اتاق خواهرم.مامان شهناز از آشپزخانه سرك كشيد. مينو سلام و ديده بوسي كرد. چه پير و‌ لاغر و تكيده بود! معلوم بود ازكار و زحمت فوق العاده، اينقدر شكسته شده. شهناز و شش خواهر و برادرش همه يكجا درآن خانهٌ فسقلي زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند كه فقط دو تا اتاق داشت.به زيرزمين رفتند. اتاق خواهر شهناز بود. دخترخوبي بود. نان آور وكمك خرج خانه بود. مثل خواهر بزرگ ماهرخ. روزها اداره مي‌رفت و شبها دانشگاه. بعد از آن ضربهٌ تلخ و طلاق، به ناچار به اين خانهٌ فسقلي برگشته بود. وضعيت جامعه آن طور نبود كه مستقل زندگي‌ كند و بعد از طلاق به خانهٌ پدر برنگردد. ترس از بدنامي و بيوه بودن او را دوباره به اين خانه كوچك برگردانده بود و در زير زمين خانه جايش داده بود.شهناز خوشرو، خوش خنده و پرحرف بود. ولي اخلاق بدي هم داشت وآن هم تعريف الكي كردن ازآدم بود. مينو به تعريفهاي او هيچ وقت اهميت نمي‌داد. مفت بودند. به غير از آن دورگه هم بود. خودش به خنده مي‌گفت: « ماآفريقائي هستيم.» اما خوشگل بود. پوست قهوه‌اي كشيده و صاف. بيني باريك، لبهاي درشت و چشمان قهوه‌اي، موهاي وزوزي، قد بلند و لاغر داشت.آن روز دربارهٌ همه چيز حرف زدند. شهناز دربارهٌ نجات صحبتهاي مريم را تأييد كرد، اما دل پري هم از دست مهوش و ماهرخ داشت. چون سراغش آمده و بقول خودش زيرضرب بازجويي كشيده بودندش كه چرا و به چه حقي درباره خواهرت ما را فريب داده‌اي؟شهناز با عصبانيت از خود دفاع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:– آخه خواهرم بود! نمي‌تونستم اين كار رو بكنم! نمي‌تونستم آبروش رو ببرم.مينو هم عصباني شده بود:– شهناز خواهر تو يك سال با جمع ما بازي كرد. بچه ها را از هم پاشاند. ژيلا را از جمع بچه ها كنار گذاشت كه“شعورسياسي نداره” و كلاً به هركس وصله‌اي چسباند. معلومه كه تو از پاشيدن جمع مي‌تونستي جلوگيري كني. كافي بود به بچه‌ها مي‌گفتي اين نجات كه شما قبولش داريد، در حال حاضر با تمام پسرها و لاتهاي مفت آباد رابطه داره. آدم كثيفيه!شهناز خشكش زد. نمي‌دانست مينو از اين جزئيات هم اطلاع دارد. تسليم شد.– من از تك تك شما معذرت مي‌خوام. به بچه‌هاي ديگر هم خواهم گفت.– بحث معذرت خواستن نيست. شهناز تو خودت مي‌دوني، صداقت به يك جمع از عواطف خواهري بالاتره. كاري‌كه نكردي.– درسته! اشتباه كردم. قبول دارم.– بالاخره نجات چي شد. حالا كجاست؟– اول بهار با يك مردي فرار كرد و به مشهد رفت. حسين كه از زندان آزاد شد. رفت مشهد پيداش‌كرد و برگرداندش. اما بعد با بهمن رفت. (شوهرخواهر ساواكي‌اش) ولي اين بار رسماً با بهمن ازدواج‌ كرده و حامله است.مينو داشت ديوانه مي‌شد. چطور مي‌شه باوركرد؟ ازدواج رسمي‌ با يك ساواكي!شهناز با ناراحتي‌گفت:– خودش مي‌گه فداكاري كردم و اين ديگه دست از سرشما بر مي‌داره. قبلاً بهمن هفته‌اي يك بار مي‌آمد اينجا، اذيت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. تهديد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. حسين هم زندان بود. ما خيلي مي‌ترسيديم. حالا هم رفته‌اند وگورشونو گم كرده‌اند. اينقدر بهمن ما رو اذيت كردكه بابام خونه مون رو فروخت. هفتهٌ ديگه اسباب كشي داريم. مي‌ريم طرفهاي سيدخندان. يه جاي بَر و بيابوني، خونهٌ ارزوني خريديم. شايد كه از شر بهمن راحت بشيم.– خواهرت چي مي‌گه؟– خواهرم واقعاً آنقدر نازنين و فداكاره‌كه واقعاً ما مي‌پرستيمش. حتي يك كلمه هم پشت سر اونها حرف نمي‌زنه. سعي مي‌كنه همهٌ ما رو آروم كنه. مرتباً از پدر ومادرم و همهٌ ما عذر خواهي مي‌كنه كه به خاطر ازدواج اشتباه او، اين همه‌گرفتاري براي خانوادهٌ ما درست شد. دلسوز و زحمتكشه. تمام حقوقش رو خرج ما مي‌كنه. دلش مي‌خواد ما خوشبخت باشيم. اما مگه مي‌شه؟ مثل يك شمع مي‌‌‌‌سوزه. مثل يك شمع. فقط بيست و دوسالشه و اينهمه ماجرا! يك بچه يك ساله هم از بهمن داره. يك دختركه پيش مادر بهمنه. مادر بهمن هم زن خرابيه! و ما به خاطرآن دختر بچه ناراحتيم. اما نمي‌تونه بچه رو بگيره.چون اون وقت دوباره هر هفته بهمن مي‌آد اينجا. نمي‌توني تصور كني بهمن چه آدم رذليه!– اوه! خداي من! چه كلاف سردرگمي. چقدر بدبختي‌! ولش كن ديگه. از حسين بگو. كي از زندان اومد؟– خيلي نيست. دو ماهي مي‌شه. اما شش ماهي طول كشيد تا آزاد شد. شانس آورديم. از خونه هيچ مدركي پيدا نكردند، حتي يك كتاب.– چي مي‌گفت از زندان؟– چي برات بگم؟ معلومه خيلي سخت بود. مي‌گفت خيلي از بچه‌ها كه تو تظاهرات با هم دستگير شدن اول روحيه شون خوب بود و توكاميون ترانهٌ الههٌ ناز را مي‌خوندن. اما بعد شرايط سخت و جدي زندان رو نمي‌تونستد تحمل كنند. حتي يكي دست به خودكشي مي‌زنه اما فلج مي‌شه و تحمل وضع رو براي بقيه بدتر هم‌ مي‌كنه. داد مي‌زده و اعصاب همه رو خرد كرده بوده. مي‌دوني اينا كه مبارز نبودند. يك تظاهرات سادهٌ دانشجوئي‌كرده بودند. اغلب بچه‌هاي معمولي بودند. نه اهل مبارزه كه اونجا هم مقاومت كنند. بيشترشون تعهدنامه نوشتند و اومدند بيرون. بعد هم مي‌رن دنبال زندگي، چون فكر مي‌كنند ساواك هميشه دنبالشونه و جمب بخورن دستگير مي‌شن. پرونده هم كه دارن. دوباره پاشون بيفته، هيچي هيچي پنج سال اونجا هستند.– چرا حسين رو ول كردن؟– هيچ مدركي عليه‌اش نداشتن.ما هم فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم دست كم پنج سال به‌ش مي‌دن. ولي شانس آورد.– جدي؟– آره! جدي. چيز ديگه‌اي نيست.– راستي! ببين شهناز، من مي‌خواستم امروز با هم درباره مذهب و مبارزين مذهبي صحبت كنيم. نظرت چيه؟– راستش من هيچ اطلاع درستي ندارم. اما حسين تعريف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد تو زندان توي بندشون يك آدم مذهبي هم بوده كه حالتهاي عجيب داشته. مثل اينكه اصلاً اين عالم رو حس نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده. نه از شكنجه ناراحت مي‌شده و نه‌ گله‌اي از بند داشته و مي‌گفته: « من فقط خدا رو مي‌بينم.» حتي به بقيهٌ زندانيها هم‌ كاري نداشته. تنها براي خودش توي بند بوده و به ديگران نزديك نمي‌شده تا حالت روحاني‌اش در اثر تماس و صحبت با آدمهاي‌گناهكار عادي از بين نره.– شهنازجون، من تو رو مي‌شناسم! لطفاً مزخرف نباف! مگر مجبوري داستان جوركني؟قاه قاه خنده زيباي شهناز بلند شد. اغلب آنقدر مي‌خنديد كه سرخ و بعد سياه مي‌شد. فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردي الآن مي‌ميرد. اما خنده‌اش را قطع كرد.– باوركن! جون مينو راست مي‌گم. حسين تعريف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.– ازحسين بعيده! آدم سياسي چطور راجع به مبارزات گروههاي مذهبي، در زندان فقط با اين فاكت روبرو شده؟– ولي باوركن حسين خوشش اومده بود! مي‌گفت:آدم جالبي بود. ولي خوب باشه، اصلاً صرف نظر مي‌كنيم.– بالاخره نظر خودت چيه؟ نمي‌شه‌ كه هيچ نظري نداشته باشي!– خوب. آره، يك واقعيت جامعهٌ ماست. چطور مي‌شه به‌ش فكر نكرده باشم؟ اما..ناگهان رنگ چهره‌اش تغييركرد. كمي تيره شد و با حالات عصبي بلند شد و از سرطاقچه قرآن را آورد و به سوي مينو دراز كرد وگفت:– بيا! بازكن، بخون! ببين حتي يك جمله‌اش را مي‌فهمي؟ ببين هيچ چيز به درد بخوري براي مبارزه درآن مي‌بيني؟– البته طبيعي است‌كه نفهميم. ما اگركتابهاي تئوريهاي ماركسيستي راهم باز كنيم و بخونيم نمي‌فهميم. به زبان ساده نيستند. اما فكر مي‌كنم پيغمبر با همين كتاب تحولات اجتماعي زمان خودش رو خلق كرد.– البته در زمان خودش انقلاب و تحول اجتماعي ايجاد كرده. جامعه فئودالي و بردگي و قبيله‌گي و پراكنده رو به ملت واحدي تبديل كرده. سرمنشاء تحولات اجتماعي بوده. من كه دربارهٌ پيغمبرا فكر مي‌كنم انقلابيون زمان خودشون بوده‌اند، اما امروز چي؟ باز كن ببين، تضادهاي جامعهٌ 1400 سال بعد را تونسته پيش بيني كنه؟ تضاد اصلي و پيچيدهٌ جوامع امروزي رو، امپرياليزم در خارج از مرزها و سلطه اقتصادي اون رو. درد اصلي جهان سوم و كشورهاي اسلامي رو، بخون! بخون ببين مسلمونا چه وظيفه‌اي دارن! چشمتو برگردون تو جامعه، ببين اينا كه از اسلام چيزي سرشون‌ مي‌شه كي هستن؟ چي مي‌گن؟ مذهب فعلي چيه؟ جز ترياك توده‌ها. جز تحمل و فراموشي دردها و واگذاريش به خدا و به آسمونها. چي به مردم ياد مي‌ده؟ به آخوندهاي پنج توماني‌كه هرهفته براي مادر من و تو روضه مي‌خونند. نيگا كن! مادر من فكر مي‌كنه اگه هر ماه اين پنج تومان را براي روضه نده، بدبختيهامان بيشتر مي‌شه. بيشتر از اينكه هست و كارد از استخوونمون مي‌گذره. اسلام الآن خودش يك درد جامعه است، نه آنكه دردي حل كنه.ساكت شد، اما از خشم كف برلب آورده بود.مينو در هم رفته بود. قرآن را باز كرد. يك صفحه ترجمهٌ آن را بلند خواند. بعد بست.– مي‌بيني؟ حتي يك جمله‌اش را هم نفهميديم. واقعاً نفهميديم.– فكر مي‌كني بحث تموم شد يا ادامه داره؟شهناز شانه ها را بالا انداخت.« نمي‌دونم.»– ولي من يك ذره بيشتر از تو مي‌دونم. راستش من جديداً با يك نفر كه آدم مبارزيه آشنا شدم. اما مذهبيه.چشم‌هاي درشت و قهوه‌اي شهناز گرد شد.– خوب، چي مي‌گه؟ خيلي دلم مي‌خواد بفهمم اينا كي هستند؟ چي مي‌گن؟ چي مي‌خوان؟ براي چي كشته مي‌شن. يعني نظرات، عقايدشون..– من هم كامل نمي‌دونم. اما چند جلسه است كه دارم جزوه‌هاشون رو مي‌خونم. همين قدر مي‌تونم بگم كه با مذهب توي جامعه صد و هشتاد درجه تفاوت دارند. از توي همين قرآن كه من و تو واقعاً چيزي از آن نمي‌فهميم، شيوه مبارزه با تضاد اصلي جامعه رو بيرون كشيده‌اند.دهان شهناز باز و چشمانش‌گرد شد:– نه بابا! همين كتاب‌ كه هيچي ازش نمي‌شه‌ فهميد؟آره؟– آره! من هم تصورش را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم. مي‌خواي تو رابطه قرار بگيري؟ جزوه هاشون رو برات بيارم؟شهناز سري تكان داد وگفت:– نه! من به مبارزه و حقانيتش خيلي فكر كردم و واقعاً از خودم و از شما خجالت مي‌كشم. من از سياست خوشم مي‌آد. از بحث كردن لذت مي‌برم. اما توان مبارزه رو در خودم نمي‌بينم. حاضرم كشته بشم، اما تحمل شكنجه رو ندارم. فكر مي‌كنم بهتره كه شما هم اين موضوع را كه جديداً به آن رسيدم، دربارهٌ من بدونيد.مينو خشكش زد و باحيرت به شهناز نگاه كرد. به گوشهايش اطمينان نكرد و پرسيد:– شهناز درست شنيدم! واقعاً خجالت داره، حالم بهم خورد ازت. عجيبه حرفت! مگه اونا كه شكنجه رو تحمل مي‌كنند، پوست و گوشت ديگري دارند. چه حرف خودخواهانه‌اي. اونا حتي زندگيشون از زندگي ما با ارزش‌تر بود. دكتر، مهندس، بعضاً نابغه بودند.شهناز سرافكنده و لب گزيده‌گفت:– به خدا خودمم خجالت مي‌كشم. مي‌دونم از من متنفر مي‌شيد. تو و بچه ها، اما دلم نمي‌خواد دوبار به شما خيانت كرده باشم. من به چيزي ايمان ندارم. نه به مذهب، نه به ماركسيسم. نه به كسي، نه به مبارزه، نه به پيروزي. هيچ چيز عوض نمي‌شه‌. ما زورمون نمي‌رسه. هيچ كس زورش نمي‌رسه. چي شدند؟ چريك‌ها چي شدند؟ گُروگُر اعدام شدند. جيگرم مي‌سوزه. دوستشون دارم ، اما مأيوسم! مأيوس از تاريخ مبارزات اين مملكت نفرين شده..مينو قاطع و تند حرف شهناز را قطع كرد:– هرنسلي يه وظيفه‌اي داره. بحث پيروز شدن 200 چريك بر يك دولت چند ميليوني نيست. بحث برافراشتن پرچم مقاومت و شرف انساني است. انسان! مي‌فهمي‌انسان!شهناز صورتش را با دستهايش پوشاند و به گريه افتاد. مينودلش سوخت و ساكت شد. بلند شد در اتاق شروع به راه رفتن كرد. جلوي طاقچه ايستاد. به نوارهاي كاست روي طاقچه نگاه كرد. گلهاي رنگارنگ شماره 1 شماره 2 . دنبال نوار“شبانه” مي‌گشت كه پيدا نكرد.عصباني بود. از بي‌شرمي‌ شهناز و پشت كردنش به مبارزه‌ كلافه بود و توي آن زير زمين دم كرده احساس خفگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. دلش مي‌خواست مهوش و ماهرخ اينجا بودند. مطمئن بود شهناز جرئت نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد اينقدر وقيحانه كثافات درونش را بيرون بريزد. اما چه بهتركه امروز گفت و به اين فريب پايان داد.آرام شهناز را صدا زد:– شهناز، مي‌دوني من حرفهاي تو رو به بچه‌ها خواهم گفت. در غير اين صورت من به آنها دروغ گفته‌ام.– مي‌فهمم. بهشون بگو. اما دلم نمي‌خواد پشتتون رو به من بكنيد. مي‌خواستم به من زياد اعتماد نكنيد. ولي واقعاً شما رو دوست دارم. واقعا! از صميم قلبم. هيچكس جاي شما رو برام نمي‌گيره. هيچكس.– مرسي! خوب، من ديگه بايد برم.– كجا؟ سرظهره!– من قرار دارم. من به تو اعتماد مي‌كنم و راستشو مي‌گم. من مي‌خوام به مبارزين كمك كنم. من هيچ پهلووني نيستم. مي‌دوني كه طول و عرضم از تو خيلي كمتره. اما قلبم، عاطفه و احساسم به مبارزين ميهنم تعلق داره، دنبالشون هستم. حتي اگر شده به اندازهٌ يك خردل كمكشون كنم. همين. من نمي‌تونم وجود خودم رو با ننگ تحمل كنم. شهناز به حرفهايي كه زدي فكر كن! خداحافظ.– نرو! ناهار بخور!– باوركن سير هستم!– تقصير منه، نمي‌توني ديگه يك لحظه هم منو تحمل كني، ولي من به تو و بچه‌ها افتخار مي‌كنم. به سالها دوستي صادقانه‌تون. به آنچه از شما ياد گرفتم. فداكاري، عشق به انقلاب.– بس كن شهناز. همه‌اش تعارف وحرفهاي زيبا. ما چه احتياجي به تو و نوازشهايت داريم. تو اين مملكت تا خرخره بدبختي هست. بايد يك عده‌اي شونه زير بار از خودگذشتگي بدن. همين.از اتاق بيرون آمد. جلوي دركفشهاشو پوشيد و سريع راه افتاد. شهناز تا دم در و بعد تا ايستگاه او را رساند و خداحافظي كردند.بعيد بود اين ساعت روز اتوبوس‌ گيرش بياد.كمي ايستاد. يك تاكسي كرايهٌ يك توماني گيرش آمد. خوشحال شد و خود را به ميدان فوزيه رساند. تمام ميدان را بايد دور مي‌زد، تا اول خيابان شاهرضا خط 24 اسفند سوار شود. دلش شور مي‌زد، مبادا دير برسد. نفهميد زير آفتاب جهنم بعد از ظهر چطور ميدان را دور زد تا به ايستگاه اتوبوس رسيد. باز هم دلش شور مي‌زد. آمدن اتوبوس، حساب و كتابي نداشت. ساعتش را نگاه كرد. هنوز وقت داشت. يك بليط دو ريالي خريد و در صف رفت و منتظر ايستاد. جلو ايستگاه، ميني‌بوس‌ها توقف‌كوتاهي كرده و شاگرد شوفرداد مي‌زد: « 24 اسفند يه تومن بپربالا! »مسافران كلافه ازگرما وگرسنه از لاي ميله‌ها خود را بيرون كشيده و سوار مي‌شدند. مينو هنوز آنقدر ديرش نشده بود كه چندر قاز پول تو جيبي‌اش را خرج كرايه ماشين كند. هر وقت آقاجان وضعش بهتر بود، ده توماني بهش مي‌داد،كه بايد با حساب وكتاب خرج مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. اغلب پولش را صرف خريد كتاب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، يا كرايهٌ اتوبوس.دلش شور مي‌زد: « نكنه اتوبوس نياد! دير برسم! خيلي بد مي‌شه! ممكنه هر لحظه كه اون منتظر بمونه، ساواكي‌ها تو خيابون مشكوك بشن. طرف چهار راه پهلوي زياد دستگير مي‌كنند. كاش محل قرار را دورتر مي‌‌گذاشتيم. چه اشتباهي. اگه اين دفعه به خير بگذره، ديگه تكرار نمي‌شه‌.»بالاخره اتوبوس 24 اسفند، سروكله‌اش پيدا شد و ضربان قلب دختر كمي‌آرام گرفت. نوبتش رسيد و در هجوم و فشار جمعيت سوارشد و سمت سايه كنار پنجره جايي گيرآورد. حالا اضطراب دوم يعني مزاحمت دائمي‌آدمهاي لات، درگيري ذهنش مي‌شد. معمولاً يا كنار يك زن مي‌نشست يا لب صندلي مي‌نشست و تنها وقتي يك زن سوار مي‌شد كنار مي‌رفت تا او بنشيند واعصابش از مزاحمت آدمهاي مريض راحت باشد. و حالا كنار زني بود. خيالش راحت شد. اما دمق بود. نمي‌توانست هضم كند كه شهناز با اين وقاحت و رُكي دست از ادعاهاي قبلي‌اش در دفاع از آزادي شسته باشد. اما واقعي بود. خودش امروزآن را گفته بود. به گذشته فكر كرد و آنچه از شهناز در خاطر داشت. حسابي تو فكر رفت. از طرفي هم دلش شور مي‌زد مبادا كه ديرشود و به قرار نرسد. اتوبوس كند و بدون عجله هيكل گنده و پيرش را به روي آسفالت داغ جلو مي‌كشيد. دختر در دلش مرتباً اتوبوس را تشويق مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، تندتر برو تندتر! از اين كه مسافران ايستگاههاي ميان راه درآن ساعت بعد از ظهر كم بودند، خوشحال بود. درايستگاه پل چوبي زني‌كه كنارش نشسته بود، پياده شد و لحظاتي بعد اتوبوس تكاني خورد و حركت كرد. مينو كنار پنجره نشسته بود و مشغول نگاه كردن بيرون بود. يك نفر آرام كنار او نشست. دختر عكس‌ العملي نشان نداد، تا با مزاحمتي رو به رو نشود. كم‌كم‌كنجكاوي و خستگي‌گردن موجب شد، سرش را بچرخاند تا كسي را كه كنارش نشسته نگاه كند. طرف شيك بود و نحوهٌ نشستن او مؤدبانه. بيشتر دقت كرد. چشمانش به روي پاهاي بلند وكشيده و دستاني كه به روي زانوهايش بود يك لحظه متوقف و خشك شد. اين دستها و اين انگشتان و اين زانوان را خوب مي‌شناخت. پيش از آنكه بداند اشتباه كرده است يا نه، ضربان قلبش خون تندي به صورتش ريخت. مينو نيمرخ مرد را نگاه كرد. مدتها بود كه در عطش يك بار ديگر و يك نگاه ديگر او مي‌سوخت. خودش بود.چشمانش و ذهن و قلبش همه با هم يك آن، آن نگاه را بلعيدند. موهاي صاف، پيشاني بلند و سفيد، چشمان گود نشسته، صورت استخواني و لبها همه آشنا بودند. نه، خودش بود. ديگر هيچ چيز حركت نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. اتوبوس، زمان، هوا. و نفسهاي او سستي تمام بدنش را فرا گرفت. يك بارديگر به زانواني كه به روي آنها مي‌نشست و دستاني كه تا دركنار هم بودند از دستانش جدا نبود و لبهايي كه مهربان بودند و بوسه‌هايي كه عطر شكوفه بود يا آبي روشن ستاره، نگاه كرد.دستان دختر مثل دوتكه سرب سنگين روي زانوانش چسبيده بود. قلبش تلاطم لحظاتي بودن كنار معشوق را به صخره استخوانهايش مي‌كوبيد. دلش مي‌خواست او متوجهش بشود. شايد هم شده بود. مينو برگشت و اين بار در چهرهٌ مسافر كنارش خيره شد. از توقف و سنگيني نگاهش مسافر با ترديد نيمرخي چرخاند و ثانيه‌اي در برق يا درد نگاه او خشك شد. پلكهايش به سنگيني پائين آمد. اما بعد دوباره دختر را نگاه كرد. و نگاهش به رنج و به غم بود و در دل دختر اينگونه نشست.مسافر سرش را برگرداند. دستش را به ميلهٌ صندلي جلويي گرفت و چون لاشهٌ سنگيني از صندلي كنده شد. دختر چشمانش جز سياهي نمي‌ديد. نه! نرو، ترا به خدا پيش من بمان! اتوبوس ايستاده بود. دختر به خود آمد، بي‌آنكه انديشيده باشد. گوئي بايد بدود از صندلي كنده شد و به سمت انتهاي اتوبوس خود را رساند. اتوبوس به كندي تكان خورد و حركت كرد. شاگرد راننده با لحن توهين آميزي گفت: «خواب بودي دخترخانوم؟ جا موندي!»دختر براي اولين بار احساس كرد، اصلاً از توهيني كه به او شده ناراحت نيست وتنها سري به علامت نه! تكان داد. پشت شيشهٌ انتهاي اتوبوس ايستاد. دستش را به ميله گرفت و نگاه كرد. مي‌خواست نگاه كند، تنها نگاه. اتوبوس از جلوي پسر رد شد. او هم ايستاده و به اتوبوس نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مينو را ديد و دختر با نگاه و حركت سر و تكان شانه ها و با همه وجود سؤال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:« چرا؟ چرا؟»چهره و نگاه پسر رنگ آشنا به خود گرفت. آشنايي شرمگين. براي دختر ذره‌اي نيز كافي بود. ذره‌اي باقيمانده. احساس عجيبي داشت. مثل تشنگي يك گياه به باران، گياهي كه تمام برگها و شاخه‌هايش مي‌سوخت، دلش مي‌خواست باران ببارد. باران! عواطف دور وگمشده‌اي را دوباره در نزديكترين طپش رگهايش حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. همچنان كه از هم دور مي‌شدند، دوباره صدايش كرد و در نگاهي كه او را پاسخ مي‌گفت، شرم و يأسي بود كه از عشق هيچ چيز باقي نگذاشته بود. شاخهٌ سوخته‌اي بود. بي شكوفه، بي لبخند.(مثل خودش).آهي كشيد. چرا؟ چرا او عشق را كشت؟ پس چرا در من نمي‌ميرد؟زخم دلش شكاف برداشته و خون مي‌ريخت. از ايستادن او. از اينكه تا به آخر نگاهش كرد. مي‌فهميد كه هنوز هم دوستش دارد. چرا برنمي‌گردد؟ من او را مي‌بخشم. دختر به خس و خاشاك چنگ مي‌زد: «آخه چرا يكدفعه همه شما رفتيد؟ آخه فرح تو چرا پيشم نيومدي؟ هيچ وقت! هيچ كدومتون. نه زن عمو. نه خانم بزرگ. هيچ كس. هيچ كس. سنگدلها. همه‌تون رنج ما رو مي‌ديديد، اما دريغ از يك گل همدردي. دريع از يك گل محبت.» دختر رنجش را بزرگ و وسعت زمين را از به گور سپردن عاطفه ها، كوچك و بدون ارزش حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. حال بدي داشت. تمام جهنم گرماي تابستان را در تلخي دود و گرمايي كه از پنجرهٌ باز به داخل اتوبوس مي‌آمد وكثافتي كه شهر و خيابان‌ها وجويهاي بزرگ پر لجن و حتي برگهاي چركين درختان را در برگرفته بود، همه را به تيرگي و تلخي در جان و كام خود حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در درونش خشمگين و پرغوغا بود:« نفرين به ظلم! به ستم. به جامعهٌ نكبت زده.به فقر. به ديو سفيد. تمام وجودم شراره‌هاي انتقام از نظام پليدي‌هاست. از تمام اين نظام با همهٌ ارزشهاي پوسيدهٌ ضد انساني‌اش. من بايد نابودي اين نظام را ببينم. من بايد واژگوني اين ارزشها را ببينم. من بايد جامعه‌اي عاري از ستم و تحقير انسان را ببينم. اين مناسبات عاري از عاطفه انساني، بايد كه دوباره سبز شوند. سبز انساني. امروزه هر جا جهنمي است. جهنمي از ستم. هرخانه، كارخانه، اداره، صف اتوبوس، حتي پياده رو، روح و نگاه‌هاي هرآدمي جهنمي است و جهنم حتي يك گل سفيد هم باقي نگذاشته. عليه اين جهنم، عليه اين جهنم خواهم بود.»درونش فرياد بلندي بود. عصيان بود. چيست انسان اگر كه آسان تن به مرگ و له‌شدگي انسانيتش بدهد. اگركه نجوشد و نخروشد وآرام درخود بميرد و مينو آن كس نبود كه درخود بميرد و فريادش را خفه كند. نه! راهي به بيرون از خود يافته بود. انقلاب! به انقلاب و انقلابيونِ نسل خود عشق مي‌ورزيد، زيرا آنچه آفريده بودند ريشه درعشق داشت. عشقي راستين به انسان.اتوبوس از ميدان فردوسي مي‌گذشت. چشمش به مجسمهٌ فردوسي افتاد. لحظه‌اي به فردوسي فكر كرد. به آن كس كه سي سال رنج برد و رستم را آفريد.آه‌ كشيد:«‌ پس اين خاك و اين سرزمين نمي‌ميرد. زنده مي‌ماند از دل پاكترين پهلوانيها، مبارزات، قهرمانيها. مي‌ماند. نه چون امروز مُردار، بلكه با افتخار.»به ياد چريك‌ها افتاد. آنها كه يل و قهرمان به خاك و خون غلطيده بودند. چقدر دوستشان داشت. چقدر. اگرچه خود درسينه عشقي داشت كه تا بن استخوان مي‌سوزاند و مي‌لرزاندش اما، اين عشق در برابر عشق و عاطفهٌ بزرگتر او به انقلاب ميهنش كوچك بود. عاطفه و عشقي كه به او قدرت مي‌بخشيد، توان مي‌داد. تواني كه از درون زخم جانكاهش، برون آيد و بايستد. بر زانون خود بايستد و از ذلت خواهشهاي درون رها شود. برخاست. به انتهاي اتوبوس آمد و به بيرون نگاه كرد. مي‌بايست مطمئن مي‌شد كه او رفته است و با اطمينان سرقرار مي‌رفت. ترافيك سبك بود و تا مسافت دوري را به راحتي چك كرد. نه، كسي دنبالش نبود. خيالش راحت شد. فرصت نداشت. دو دقيقه بيشتر به قرار نمانده بود. چهار راه پهلوي از اتوبوس پياده شد و عجله كرد.بلوز اسپورت آستين كوتاه ليموئي و دامن ساده سبزي به تن داشت و موهايش را پشت سر جمع كرده بود. برخلاف هميشه كه آنها را به صورت نرمي به روي شانه‌هايش رها مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.از خيابان با اضطراب خاصي عبور كرد. از اين لحظه به بعد بايد تمام اطراف و جوانب خود را مي‌پاييد. پارك پهلوي آن طرف خيابان بود. به آن سمت رفت. پارك كوچك بود و براي قرار مناسب نبود. بعد از در ورودي تعداد زيادي پله را بايد به سمت حوضچه‌هاي آب و فواره‌ها پائين مي‌رفت. تعجب كرد.آن ساعت بعد از ظهر آن همه آدم در پارك چه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند؟ اغلب مرد و پيرمرد بودند. پارك درآن ساعت از دختران و پسران جوان خالي بود وكم‌كم سنگيني نگاه‌هاي‌كنجكاو را به روي خودش احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با چشمان مضطرب دنبال رفيقش گشت. با آنكه اصلاً از او خوشش نمي‌آمد اما مايل بود هر چه زودتر پيدايش كند و از سلامتي او مطلع شود و از اين برزخ هم دربيايد. نه نبود! عصباني به ساعتش نگاه كرد. طرف تأخير داشت. به سمت شمشادهاي دست راست پيچيد و لابه لاي درختان خود را از نظر پنهان كرد. از پشت درختان مسير را برگشت. از در پارك نامطمئن كه چه مسيري را انتخاب كند، بيرون رفت؟ عادي‌ترين محل ايستگاههاي اتوبوس بودكه تا صد متري پشت سر هم به موازات ضلع شمالي پارك امتداد داشت. شروع به راه رفتني آرام كرد و جمعيت مسافر را پشت سرگذاشت. در چندمتري‌اش متوجه نزديك شدن رفيقش شد. او هم متوجه شد. پنج دقيقه از قرار گذشته بود.چهره‌اش خشك و عبوس و بي‌تفاوت بود. دختر از اينكه عكس العملي نديد، ترديد كرد كه “آشنايي” بدهد يا نه. مي‌دانست ممكن است طرف سرقرار بيايد، اما تحت تعقيب باشد و علامت خطر بدهد و برود. براي ساواك يافتن و از بين بردن هرمخالفي جدي بود و دختر چشم وگوشش از مسائل امنيتي پر بود.تا رو در روي رفيقش قرار نگرفت و ابتدا او سلام نكرد،آشنايي نداد و تنها پس از آن سلام كرد و بلافاصله جدي سؤال كرد: « براي چي ديركردي؟»چهره عبوس پسر به نرمي تغييركرد و تأخير را پذيرفت. عذر خواست. دختر با قاطعيت گفت: « دومين بار است تكرار مي‌شود به‌ت انتقاد دارم. مي‌دوني كه اصل بر دو دقيقه تأخير بيشتر نيست و بايد بلافاصله محل قرار را ترك كرد.»رفيقش با تأسف از لاقيدي‌اش، سرش را پايين انداخت وگفت:« درست است. مجاز نيستيم تأخيركنيم و نبايد توجيه كرد.» راه افتادند. دختر خنده‌اش‌گرفت. به خودش و رفيقش و بقيه مردم نگاه كرد. مي‌خواست ببيند چقدر مثل بقيه نيستند و چقدر باعث تعجب يا جلب توجه مي‌شوند. ظاهر خودش‌‌ دختر بي‌حجاب و معمولي بود و رفيقش جوانكي شيخ. هركس در نگاه اول دنبال اين مي‌گشت، موضوعيت اين دو با هم چيست؟ اگر به خاطر انقلاب نبود به هيچ قيمت حاضر نمي‌شد با اين آدم شيخ راه برود. اما خوب، به خاطرموضوع كارشان، اهميتي نداشت.سريع وارد پارك شدند و لابه لاي درختان و دور از چشم ديگران نشستند. مينوگزارش مطالعه جزوه‌ها ولي نخواندن كتاب را داد .رفيقش از اينكه جزوه و زندگينامه انقلابيون را فراهم كرده بود، خوشحال بود وكم و بيش احساس غروري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. البته كه تهيه اين جزوه‌ها كار بسيار با ارزش و خطرناكي بود. از دختر پرسيد:– چقدر وقت داري؟– دو ساعت.– خوبه، اما به همه صحبت‌ها نمي‌رسيم.سپس وقفه كوتاهي دركلام داد و بعد با لحن كاملاً جدي پرسيد:– چرا كتاب را نخوندي؟– رغبتي به خوندن كتابهاي شريعتي ندارم.– عجب استدلالي! ولي بهتر نيست كه آدم فكرش رو محدود نكنه و باهمهٌ بينشهاي موجود آشنا بشه؟– اتفاقاً، نمي خوام كه حرفها و موضوعات مشكوك در ذهنم وارد بشه. براي چي شريعتي با وجود اين رژيم و ساواك آزادانه درحسينيهٌ ارشاد جلسات سخنراني مي‌‌گذاشت درحالي‌كه درهمان زمان ساواك براي يك شعر انقلابي، لبها را مي‌دوخت؟– مي‌دوني، ساواك آن موقع اينقدر پيچيده نبود. اصلاً اينقدر احمق بود كه معني و تأثير انقلابي اين سخنرانيها را درك نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. طرفداران دكتر همه دانشجو و روشنفكر بودند. سخنرانيهاي دكتر باعث رشد اسلام انقلابي ‎شد. بعد كه ساواك دكتر را درست شناخت، درحسينيه را بست و دكتر دستگير وكتابهايش هم ممنوع شد.– ولي اينطور كه من شنيدم. ساواك احمق نبود و دقيقاً به خاطرممانعت از رشد ماركسيسم در بين روشنفكران و طبقهٌ تحصيل كرده، به دكتر اجازهٌ سخنراني داد. تا با اشاعهٌ اسلام مترقي و نوگرايي در مذهب، شقه‌اي در قشر روشنفكر و دانشجو در دانشگاه بيندازد و آنها را دو دسته كند، تا با دو ايدئولوژي (مذهبي و غيرمذهبي) به جان هم بيفتند و موضوع اصلي يعني مبارزه با رژيم فراموش بشود.پسر برآشفت. از طرفداران سينه چاك دكتر بود و با شور و حرارت جواني كه داشت، كم تحمل بود:– چطور اين حرف را مي‌زني؟ عقايد دكتر همه، انقلابي است. تو كتاب“حسين، حسين است” را بخوان نظرت عوض مي‌شه.دختر كه از شرارت ضد مذهبي درونش مطمئن بود. پذيرفت‌كه فقط همين يك كتاب را بخواند. پسر اندكي آرام شد. شايد بحث را با دختر كه لجوج و ضد مذهب به نظر مي‌رسيد‌، بيهوده ديد.– خوب، باشه بعد دوباره صحبت مي‌كنيم. چند تا نكته امنيتي بودكه بايد بدوني. تو هم اگر چيزي داري مي‌توني بگي. مي‌دوني كه نكات امنيتي چقدر مهم هستند؟– بله! كاملاً!(ساواك همه جا بود. دستگيري ساده بود.كافي بود جزوه و كتابي را كه هميشه نزدشان بود، بيابند، ديگر ول كن نبودند. پس بخشي از وقت را به ساختن محمل و پيدا كردن جزوه در پارك و .. گذراندند.) درآن جلسه دوستش قرآن كوچكي را كه همراه داشت، گشود و آيه‌اي از قرآن را خواند:« به آنان كه ستمي‌ برآنان رفته است اجازه و فرمان پيكار داده شد و خدا به پيروزي آنان به تحقيق تواناست.»دختر انتظار فرمان به اين صريحي براي مبارزه در قرآن را نداشت. كمي هاج و واج مانده بود. با آنكه خدا را نمي‌فهميد و با بحث هم به جايي نمي‌رسيد‌ند، اما از موضعگيري قرآن عليه ستم و فرمان براي مبارزه خوشش آمد.رفيقش اصلاً ازعدم علاقه و پيشرفت او نگران نبود و با خونسردي و اطمينان خاصي، استمرار مباحثات را مفيد مي‌دانست. به عكس او، دختر درترديد عميق‌تري فرو مي‌رفت. اما آن روز يك نكته را،كه ازمينا يادگرفته بود:« با رفيق انقلابي، هيچ نكته ناگفته‌اي نداشته باشد.» به كار بست. در مورد سر و ريخت شيخي پسرجوان به او يادآوري كرد. رنگ تيره و قهوه‌اي بلوزش، انداختن آن روي شلوار و ته ريشش. همه نشانه‌اي ازغيرعادي بودن ظاهر او با جوانهاي ديگر بود. ازسويي ديگر از اينكه خودش درخيابان با فردي با چنين سر و ريختي ديده شود، احساس خجالت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.رفيقش به دقت به نكات او گوش داد و بعدگفت:– درست مي‌گي! ولي زدن ريش از ته حرامه و من نمي‌دونم اونو چيكار مي‌تونم بكنم؟ اما مي‌پرسم. لباسم را مي‌تونم تغيير بدهم.مينو واژه هاي اسلامي را كه از زبان پسر مي‌شنيد، حس و لمس نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. برايش كلمهٌ حرام نامأنوس بود. درخانه اصلاً سر وكاري با حلال و حرام و مذهب نداشتند. نمي‌فهميد كه ريش حرام يعني چه؟ احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد پا به دنيايي مملو از تمسخرگذاشته. تصور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد اين حرفها را براي ماهرخ و مهوش تعريف كند، چه قشقرقي راه مي‌اندازند.پسر پرسيد:– تو ديگه چيزي براي‌گفتن نداري؟ كسي بويي نبرده؟ مامانت اينا؟ يا در راه توسط دوست وآشنايي ديده نشدي؟دختر يكباره تكان خورد. شايد هم يك دور، دور خودش چرخيد و چشمانش را غبار سنگيني‌گرفت. چگونه پاسخ اين سؤال را بدهد؟ مي‌دانست‌كه در تماس با افرادي‌كه به جد وارد مبارزه شده‌اند،كاملاً بايد صادق بود. رابطه براساس زلالي و صداقت و پاكي است.– چرا ساكتي؟ اتفاقي افتاده؟ سبك و سنگين نكن. اگر چيزي هست بگو. قطع رابطه با تو بهتر از زدن ضربه به ساير افراد جنبش است. مي‌داني؟دختر خيلي سريع برخود مسلط شد و عادي و بي‌تفاوت، در فراموشي كامل عاطفه‌هايش گفت:– چيز جدي‌اي نبود. توي اتوبوس يك قوم و خويشي را ديدم. من آشنايي ندادم. بعد چك كردم، دنبالم نيامد.– كي بود؟دختر تأملي‌كرد و بي‌اعتنا گفت: پسر عموم بود. ولي ما رفت وآمد نداريم.پسر سرش را تكان داد وگفت: « همون كه؟ »(ظاهراً او هم از ماجرا خبر داشت. همهٌ خبرداشتند!)دختر با تندي‌گفت: «گفتم كه، خانواده‌هاي ما رفت وآمد ندارند.» و عدم تمايل خود را به ادامه گفتگو نشان داد. بعد هردو برخاستند و راه افتادند. قبل از ترك پارك، قرار بعدي و قرار زاپاس آن را گذاشتند. يك شماره تلفن هم براي مواقع اضطراري رد و بدل كردند. رفيقش تجربه‌اي از دست يافتن ساواك به شماره تلفن را نقل‌كردكه با شكافتن آستركت يك سمپات فدائيها، شمارهٌ يادداشت شده روي آستر كت را به دست آورده و بعد از اين طريق موفق به ضربه مي‌شوند.خطاها و تجربيات امنيتي كه سينه به سينه نقل مي‌شد، جدي بودند. پيكر ارزشمندترين و پاك بازترين قهرمانان، اين تجربيات را با پذيرش شكنجه و مرگ، بها پرداخته بود. بنا بر اين نبايد دوباره تكرار مي‌شد.در انتهاي‌كار رفيقش به اوگفت:« بعد از قرار و در طول مسير خود را چك كن‌كه آيا تعقيب مي‌شوي يا نه؟ و همچنين در قرار بعدي. ابتدا هيچ آشنايي نده تا هر دو از عادي بودن و سلامت وضع هم مطمئن شويم.مينو مي‌دانست كه از زماني‌كه تماس با اين رفيق شروع شده، خطر هم شروع شده. ضرب المثل بچه ها بودكه :« عمر يك چريك بيشتر ازشش ماه نيست.»از شروع كار تا دستگيري وگاه تا زندان و شكنجه و شهادت، روي هم شش ماه طول مي‌كشيد و حالا از شش ماه چقدرگذشته يا چقدر مانده بود؟لحظاتي بعد خداحافظي كردند. اندكي دوستانه تر از قبل. دختر از اينكه دربارهٌ ظاهر نامناسب پسر به اوگفته و او پذيرفته بود، احساس ارضاء خودخواهي‌اش را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.گويي از تمسخر او به عنوان يك پسر يا مرد و يا كوچك شمردنش راحتي خاطر و احساس رضايت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. هرچه بود احساس غريبي بود. نوعي تنفر وكينه از اين جنس درخاطر داشت.صبورانه درصف طولاني اتوبوس ايستاد. تا كه بالاخره هم اتوبوس و هم جايي خالي گيرش آمد. خنده‌اش‌گرفت. موفقيت بود! حالا او وآنهاي ديگر كه نشسته بودند، خوشحال و راضي بودند وآنهايي‌كه ايستاده بودند و شايد بايد يك يا دو ساعت ديگر هم همچنان مي‌ايستادند، ناراضي و عصبي. لحظاتي دركوك مسافران رفت، اما خيلي زود اتفاقات آن روز دوباره به خاطرش آمد. لحظه‌ها برايش جدي شده بودند و افكارش مسئولانه‌تر بودند. و حال و هواي عادات روشنفكري را نداشتند. ناراحت بود. چون خود به تنهائي قادر به تشخيص درستِ آنچه تا به اينجا پيش آمده بود، نبود. بايد با بچه‌ها صحبت و مشورت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. آيا ادامه دهد يا نه؟‌ سراغ كدامشان برود؟ چه كلكي براي بيرون رفتن از خانه جور كند؟ در فكر بود. اتوبوس در ايستگاه درست جلوي كافه‌اي ايستاد. عطرمست كنندهٌ قهوه‌كه به مشامش رسيدگيجش كرد و تمام افكار و آرامش روحي‌اش را به هم ريخت. از داخل اتوبوس‌گويي به ناگاه به داخل كافه و به آن روز، آن سال، آن خاطره، آن ياد، آن لحظات شيرين كشيده شد. آن قهوه، و فال قهوه، و قهقههٌ خنده آنها و“ عقد دخترعمو و پسر عمو درآسمانها” ولي در انتها افسوس او باقي مانده بود و“ زمين خالي از مهر و پيوند”. عنان ياد را به بالهاي غم سپرد و تسليم سايه‌هاي همزادش شد،كه جدائي ناپذير، به ديار عشق و حسرت، تلخي و جدايي مي‌بردش. خاموش خود را به شعله‌هاي عشق و كين سپرد. دمي‌ در عشق و دمي‌ دركين مي‌سوخت و فرياد درونش اوج مي‌گرفت. شقيقه‌هايش را با سرانگشتان فشرد. چشمانش از اشك پر شده بود و صدايي خفه‌گلويش را پاره مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد:« آه! چطورتو دل‌كندي از آن همه عشق؟ چطور چشم بستي برآن همه عشق؟ چطور تحمل‌كردي؟ چگونه مُردار شدن را پذيرفتي؟ ولي من مي‌سوزم. هنوز مي‌سوزم و تا به كي... نمي‌دانم. اما خسته‌ام، خسته از اين بي‌پاياني عشق.»برخاست. هنوز چند ايستگاه مانده بود. اما قادر به تحمل نبود. به سرعت جمعيت را پشت سرگذاشت. به خيابان فرعي پيچيد و در خلوت كوچه فرو رفت. زخم چركين دل سرباز كرده و سيل اشكش جاري بود. به درخت تنومند توتي شانه داد. قطرات اشكش را با سرانگشت بر پوستهٌ سخت درخت كشيد. دلش مي‌خواست تنها نباشد و دردش را به كسي بگويد. با موجودي زنده، زنده‌تر از انسانهاي بي‌عاطفه و مرده. به حركت آرام برگ درختان چشم دوخت و آرام پرسيد:« تو بگو! تو بگوكه من چه كنم؟ با اين درد چه كنم؟ با غرورم. با شاخه‌هاي شكسته غرورم و با هيزم شكني كه هميشه و همه جا، هنوز با من است، چه كنم؟»درخت خاموش بود و صبور، دخترآخرين قطره‌هاي اشك را تكاند. سبك شد. به راه افتاد. غمگين بود و فكور. جوانهٌ انديشه‌ا‌‌ي درفكر او قوت مي‌گرفت. از خود پرسيد:« آيا اوهم مي‌تواند تغيير كند؟ آيا او هم مي‌تواند مثل ما باشد؟ همفكر؟ همراه؟ انسان! چرا نه؟ واگر كه نه؟ من چه‌كنم؟ بايد! بايد كه برگردد ومن اين كار را خواهم كرد. چطور؟»نمي‌دانست اما راه آن را پيدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.چشمانش از برق خوشحالي درخشيدند. از برق تصميمي‌كه چند سال به آن پشت كرده بود. سايه‌هاي طولاني غمِ چهره‌اش كوتاهتر مي‌شدند. اما ترديد كرد. شايد كه تنها خيال بافته بود. سري تكان داد. به دور و برش نگاه كرد. هيچ چيز نمي‌ديد. هيچ چيز، مگر زندگي دلزده و نكبت‌بار شهر و مردم درمانده‌تر ازخودش را. فاصلهٌ باقيمانده تا خانه را دوست داشت كُند و سست طي كند. اما ناگهان ياد هراس از نعره‌هاي آقاجان و دير رسيدن به خانه، هجوم سرعت را به پاهايش ريخت و ديگر رخوت روٌيايي برايش باقي نگذاشت. به خيابان خورشيد كه رسيد، وارد بقالي سركوچه شد. سلام و عليكي با بقال كرد. تلفني به مهوش زد و قرار فردا را با او گذاشت. مهوش پرسيد: « نمي‌شه‌ نياي؟ چون تازه ديدمت وخيلي سخته مجبور بشم دوباره ببينمت.» مينو هم به خنده فحشي به او داد و خوشحال به خاطر ديدار فردا از بقالي بيرون رفت.به خانه كه رسيد بي‌حوصله بود. خوشبختانه آقاجان نيامده بود. احتمالاً خانه آن يكي زنش بود. دلجويي از محسن كرد كه خوب و سر به راه، همه كارها را كرده بود.لباس عوض كرد و سراغ قدسي و بچه‌ها رفت. مي‌خواست با تلويزيون سرش راگرم كند.– سلام قدسي. زنده‌اي؟طعنه و لبخند قدسي همواره با هم بود. معلوم نبود چرا در دختر ظرفيت تحمل نيشخندهايش را مي‌ديد.– زهرما رو سلام. باز يتيم شدي سراغ من اومدي؟– آره ديگه!– از صبح كدوم گوري بودي؟ سير ديديش؟– چه بدجنسي! رفته بودم خونهٌ شهناز. خودت كه مي‌دوني اون كه رفته ديگه برنمي‌گرده.قاه قاه خندهٌ قدسي بلند شد.– شوخي كردم. مي‌دونم اهل اين حرفها نيستي. ولي چشمم كه به‌ت افتاد، يكدفعه ديدم مثل اون روزها شدي. زرد و پژمرده. چشمات ماتم گرفته. هان! نيست؟ خودت نمي‌فهمي؟ شايد به‌ش فكر كردي؟دختر سري تكان داد:– نمي‌دونم چمه! يه حاليم. يه حال بد.– چي شده؟ نكنه ديديش؟ توخيابوني، جايي؟– كي؟ من؟ نه بابا!– به من دروغ نگو! من از قيافهٌ آدما مي‌فهمم، راست مي‌گن يا دروغ.– مثلاً از كجاي من فهميدي دروغ مي‌گم.– خونهٌ دوستات بري و بياي اينجور نيستي. معقول مي‌شي.مينو در دل به هشياري و ناكسي قدسي احسنت گفت.– باشه حالا كه با وفايي، واست مي‌گم كه اتفاقي توي اتوبوس ديدمش.– به به! مبارك باشه! چي گفتي و چي شنيدي؟– باوركن، آره. هيچ كدوم حرفي نزديم.– مگه مي‌شه. بي‌عرضه! خوب باهاش حرف مي‌زدي.– كي؟ من؟ كه چي بشه؟ لياقت نداشت.– اگه نداشت. پس چرا حالت خرابه؟– نه نيست. هيچ خبري نيست. بلند شو كيك و بستني برام بيار. چند روزه منو فراموش كردي.– برو بردار. اما خوشحال شدم. انگار خودم معشوقم رو ديده باشم.هر دو قاه قاه خنديدند. دختر پرسيد:– واقعاً توكسي رو دوست داشتي؟قدسي به شوخي و جدي آه بلندي كشيد وگفت:– اي بابا. يتيم بيچاره رو چه به عشق و عاشقي! گورم كجا بودكه كفنم باشه!مينو بلند شد و به طرف انبار راه افتاد.اين طرف حياط، شرق حياط، يك اتاق و يك آشپزخانه و يك حمام و يك انبار دست قدسي بود. قدسي بهترين حسني‌كه داشت، خالي بودنش از حرض وآز و از ادا و اطوارهاي صاحبخانه بازي و نيازمند بودنش به دوستي و يكرنگي بود وبه ندرت مي‌شد به خوبي او زني يافت. به راحتي با خانوادهٌ آنها جوشيده بود و چندان با ساير همسايه‌ها رغبتي به رفت و آمد نشان نمي‌داد. كمي‌خجالتي بود، اما با مستأجرينش ساده و صميمي و دوست بود. دختر يتيمي بودكه در خانهٌ خاله بزرگ مي‌شود. پسرخاله‌اش را دوست دارد، اما از آنجا كه عملاً به كلفتي در خانهٌ خاله گماشته شده، به پسرخاله از ننگِ كلفتي، نزديك نمي‌شود و خاله هم كه از عشق پسر بويي برده، به سرعت دختر برادر پولدارش را براي پسر مي‌گيرد و داغي بر جگر قدسي مي‌گذارد. قدسي را به مرد چهل ساله‌اي در هجده‌سالگي شوهر مي‌دهد و قدسي با خنديدني كه تنها خاص ظرفيت اوست، بيان مي‌كند كه جهيزيه اش يك دست رختخواب بود كه آن هم شب عروسي داخل جوي آب افتاد وكروكر مي‌خندد.چند سال بعد پسرخالهٌ قدسي در تصادف فلج مي‌شود و براي هميشه فلج مي‌ماند و قدسي مي‌گويد:« از آه من بود!» با شوهرش دو بيگانه يا دو ديوارند. مينو حيرت مي‌كند چگونه بدون عشق و هم‌زباني زندگي كرده‌اند و چهار دختر دارند. قدسي به دخترانش عشق مي‌ورزد. تلاش و تار‌ و پودش به پاي آنهاست. مينو ازكتابهايي كه مي‌خواند و از سياست كم و بيش چشم وگوش او را باز كرده. تا جائي‌كه قدسي كم و بيش مي‌فهمد، ريشهٌ بدبختيها كجاست. دختر بزرگ قدسي، امسال به اولين سال دبيرستان وارد مي‌شود. از ذكاوت و هوش بسيار سرشار است. مينو همواره در بچه‌ها به دنبال نبوغ مي‌گردد. به نظرش اين دختر نابغه است. شايد در آينده يك انقلابي بشود.مينو كيك و بستني برداشت و به اتاق برگشت و رو به روي تلويزيون نشست. اغلب برنامه‌هايش چرت و پرت بود. بچه ها، مثل مگس به دور شيريني و بستني‌اش جمع شدند. بدون افاده‌اي بستني‌اش را با بچه ها ليس زد و با آنها خورد، وكيك را هم همه با هم دندان زدند. هميشه ياد داستانهاي زندان مي‌افتاد. در همان ظرف كه غذا مي‌خوري، بعد مجبوري تويش بشاشي. اينها نبايد روحيه‌ات را خرد كند. بايد خودتو عادت بدي. سوسول نباش! قدسي شام درست مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مينو بلند شد و دور و برش پلكيد. هميشه براش از سياست حرف مي‌زد دليل و برهان مي‌آورد. شب قدسي حرفها را به شوهرش آقا سيد مي‌گفت و مرد تأييد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. سيدكارگر دانا وآگاهي بود. مي‌فهميد سهم كمي از دنيا به او رسيده، اما رنج وكار و زحمت بسيار. پس به وجود عده‌اي دزد و چپاولگر كه دسترنجش را مي‌برند عقيده داشت. اما حاضر نبود براي منافع طبقاتي‌اش بجنگد و انگيزهٌ چنداني هم نداشت. از سياست فقط خوشش مي‌آمد. به همين دليل قدسي علاقه داشت اخبار سياسي بخصوص مربوط به درگيري چريك‌ها را بشنود و شب با آب و تاب براي شوهرش تعريف كند.قدسي كتلت درست مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مينو به كمك آمده و آنها را زير و رو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با هم دوست بودند. عليرغم فاصلهٌ فكري و سني. مينو تا هرجا كه هركس به او راه مي‌داد، صميمي مي‌شد. قدسي به محسن پول داد نان بخرد وبه مينو گفت : « مامانتون نيست، تنها نباشين. بياييد دور هم شام بخوريم.» دختر راحت پذيرفت. سفره را پهن كردند. ممكن بود آقا سيد هم برسد.هواي حياط گرم بود هنوز دم داشت. خوردن غذا درهواي گرم تابستان چندان لذتي نداشت، حتي شام. دست پخت قدسي هميشه خوشمزه بود وشايد اين تنها لذتي بود كه قدسي از وجود خودش مي‌برد. مينو به شوخي از او تعريف كرد و قدسي اين لذت را پنهان نكرد.– چي فكركردي؟ اگه چهار تا بچه نداشتم، الآن آشپز دربار بودم!مينو مي‌خنديد:– اگه چنين عرضه‌اي داشتي حتماً به تو زهر مي‌داديم توي غذاي شاه و فرح بريزي و يك ملتي نجات پيدا كنه.آه يادآوري مرگ شاه و فرح عجيب لذتبخش است. چطور ممكن است آنها بميرند. در اوج قدرت و در داعيهٌ دروازه‌هاي تمدن بزرگ و در لذت دستگيري گُرگُر مبارزين و مجاهدين و سركوب مخالفين! انديشهٌ سرنگون كردن آنها بر چه مبناي واقعي‌اي استوار است؟ آينده! آه آينده! تو چگونه خواهي بود؟دختر آنچنان سريع در انديشه‌هاي دور و دراز فرو مي‌رفت كه فراموش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، كجاست؟ تلويزيون برنامهٌ واريته داشت، همه غرق تماشا بودند و شام در سكوت تمام شد. مينو كمك كرد سفره را جمع كردند. خواست ظرفها را بشويد كه قدسي نگذاشت. او هم اصرار نكرد و خداحافظي كرد. قدسي گفت: « بيا تلويزيون تماشا كن، سرت گرم بشه. الآن مي‌ري تو سوراخي اتاق و هي فكراي بي‌خود مي‌كني؟ حيف جوونيت نيست؟ چيه سرتو كردي تو سياست. آدم جرئت نمي‌كنه طرفت بياد. بيا دخترخوبي بشو سياستو ولش كن. مي‌دوني كه چقدر دوستت دارم. جرئت كنم بيام خواستگاريت!»دختر خنديد: حتماً واسه پسرت كه بدنيا نيومده. نديده كه نمي‌تونم عاشقش بشم و سياستو ول كنم.قدسي با پُررويي ادامه داد: « نه جون تو، مگه داداشم چه عيبي داره؟»مينوهم با پُررويي جواب داد: « يك عيب، خوشبخت آن كه كره خر به دنيا آمد و خر از دنيا رفت!»قدسي ناراحت شد و فرياد زد: « پُررو! بي تربيت!»دختر هم جواب داد: « ببخشيد! ولي يه چيزي گفتم كه هيچ وقت ديگه دلت منو براي داداشت نخواد!»قدسي آخرين فحش را داد: « آدم نيستي!»دختر اصلاً ناراحت نشد. مي‌دانست قدسي هم به دل نمي‌گيرد. اما وقتي حرف خواستگاري مردهاي عادي مي‌شد، خيلي بيشتر از اين دلش به هم مي‌خورد.وارد اتاق نشد راهش را كشيد به سمت پشت بام كه رختخوابها را پهن كند. لذتي هم از نسيمي‌كه از لابلاي درختاي باغ مي‌آمد ببرد. از طبقه دوم كه رد مي‌شد، خيالش راحت بود كه هيچكس در راه پله‌ها نيست. صداي تلويزيون بلند بود و همه سرگرم واريته بودند. مطمئناً، همسايه دست راست و چپ و بالا و پايين كوچه و نه بلكه همهٌ ملت سرشان گرم بود، گرم تلويزيون و برنامه‌هايش. سر ملت را بايد گرم كرد. روزش را از رنج و شبش را از روٌيا وآرزو و فيلم و سرگرمي و لذت تماشاي آنچه ديگران دارند. وقيحانه تر و پُر فريب‌تر از همه آگهي‌هاي تبليغاتي و زندگي قسطي و يخچال و فريزر و پنكه و ماشين پيكان و روغن نباتي و كفش ملي و دستمال حرير و جوائز بليط بخت آزمايي و جايزه پيكان سال و چه و چه‌ها بود! براي همين از تلويزيون و فريبهاي‌آن و اميدهاي پوچ وغيرواقعي‌كه مي‌داد متنفر و بيزار بود. ولي فيلم‌هاي پليسي – جاسوسي را به خاطر ترفندهاي پليسي به دقت نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. معمولاً بقيه دوستانش هم دراين حد رابطه‌اي با پس ماندهٌ برنامه‌هاي تلويزيون داشتند. تلويزيون كه هيچ چيز نداشت.به پشت بام كه رسيد، رختخوابها پهن بود و محسن جاها را انداخته بود. در دل مهرباني وخوبي برادر را تحسين كرد. هنوز براي خواب زود بود .كمي در هواي خنك بام نفس تازه كرد و به پايين برگشت. محسن هنوز پاي تلويزيون بود.روي‌كاناپه كه زير پنجره اتاق قرار داشت، دراز كشيد به صداي شب و به صداي سكوت گوش كرد. نجواي نسيم درگوش برگها، هوس شنيدن صداي باران را در جان تشنه‌اش، آتش مي‌زد. چند سال بود كه قرابت عجيبي با صداي باران يافته بود. هيچوقت آسمان نمي‌باريد، اما بارها او از شنيدن صداي باران حتي از خواب بيدار شده بود. نمي‌دانست چرا از آن بهاركه آتش به جان شكوفه‌ها و جوانه‌هاي باغش ريخت، هميشه مثل خاك سوخته‌اي نياز به باران، ريزش باران و صداي باران داشت. اما دريغ كه آسمان را با او گرمي محبتي نبود. هيچوقت باران نمي‌باريد. هيچكس نبود. هيچكس، حتي خداي سطر اول قصه‌ها، كه عمق تنهاييش را از ايمان به وجود برتري پُركند. يك كسي، يك دستي، يك معجزه‌اي! اگر باران مي‌باريد، غبارغمش‌گوئي شسته مي‌شد و رنگين كمان لبخندي به روي لبانش قوس غنچه‌اي مي‌زد.آهي كشيد. هيچ آرزوئيش، روئيدني نبود. چرا؟ زمانهٌ عجيبي بود. همان طور كه در حسرتهايش پيچ و تاب مي‌خورد، نيروي عجيبي در خود حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. نيرويي‌كه از يأس اميد مي‌آفريد و راههاي بستهٌ آرزوها را مي‌توانست با آن بگشايد. قلم وكاغذي برداشت و نوشت:آرزو، سربه سنگ مي‌سايد وكوير، رود آرزو را مي‌بلعدو من خدا را، خواهم بودكه آرزو را،ازدل سنگ تا به سبزه برويانمآن آرزو را كه، محبت بودوخلق خواهم كرد،گندمي‌ را كهدركشتزارهاي ما نبودتادستانِ فقيرمان رابا ناني از فطير محبت، پُركنيم.كلمه به كلمه با اشك به نوك انگشتان و قلمش، مي‌چكيد. عشق نوشتن هم برايش مثل سراب شيندن صداي باران بود. انساني گشته بود. آرزو درآرزو درآرزو. بالاخره روزي خواهم نوشت، اما نه امروز.صداي داد و بيداد مهوش هميشه درگوشش بود:‎ « بايد انقلابيِ نويسنده بود! نه نويسندهٌ انقلابي! مي‌فهمي! نسل ما و مبارزه چريكي دوران ما جوان است و صحنهِ آتش سلاح دارد. چرا به درون كاغذها بخزيم! هنوز خاك بوي خونهاي گرم چريك‌ها را مي‌دهد و هيچكس نگفته تمام شدند يا راهشان بي رهرو است.»به سرعت از كاناپه پايين جست، كتاب “برمي‌گرديم گل نسرين بچينيم را برداشت” و از نو شروع به خواندن كرد. مي‌خواست پيش از آنكه آن ماليخوليا وآن شبح بعد از ظهر مغزش را تسخير كند خود را به افكار ديگري پيوند بزند. به آزادي وآزادگي، به اميد و به نيروي حيات انساني، وبه زيباييهايي‌كه اين كتاب به روح مرده مي‌تاباند، بينديشد.نمي‌دانست چرا امروز وقتي در اتوبوس داشت از پا در مي‌آمد، سعي كرده بود تماماً به رُز فرانس فكركند و نيازمندانه دستانش را به سوي اوگرفته بود و رُز با مهرباني كمكش كرده بود. رُز مظهر توانستن، صداقت و سادگي بود و مظهر فداكردن پيوندهاي شيرين زندگي به كامِ آرمان بزرگ آزادي.شروع به خواندن كرد. از محسن خبري نبود. ساعتها بودكه محو تلويزيون شده بود. با صداي چرخش كليد در قفل در و صداي‌گامهاي سنگين سيد به روي پله و راهرو، عبور تند و شتابزده‌اش از حياط و لحظاتي بعد، پيدا شدنِ سر وكلهٌ محسن، مينو چشم از كتاب برگرفت و نگاهي آرام به برادر كرد. محسن هنوز غرق فيلم بود. محسن هم متوجه او شد.– نخوابيدي؟– نه!– كتاب مي‌خوني؟– آره– فيلم بلفه گور بود. چقدر وحشتناكه، بازتموم نشد و واسه هفتهٌ بعد موند.– همان روح!– آره. شب تنهايي رو پُشت بوم مي‌ترسم.مينو خنديد:– واسه همين من امشب نگاه نكردم. عوضش من نمي‌ترسم. اما خيالت راحت. توكه مشكل نداري، سرتو بگذاري، راحت تا صبح رفتي. روحم بياد من بيچارهٌ حساس از خواب بيدار مي‌شم.محسن خنديد:– شوخي كردم. فيلمه، حقيقت كه نيست.دختر خنديد:– تو و ترس؟ خيلي راحت از ديوار راست بالا مي‌ري!محسن باخندهٌ نجيبانه‌اي از تعريف مينو و يادآوري داستان آن روز، گفت:– تو ول كن نيستي.– معلومه ولت نمي‌كنم، بعيد نيست اينبار از آسمانخراش بالا بري. هواتو دارم.محسن لحن لوطي وار داشت:– هوامونو داشته باش! بريم بخوابيم؟– دارم كتاب مي‌خونم.– باشه من رفتم.– نمي‌ترسي؟– نه بابا، مسخره است.– محسن راستي .. (مينو به سرعتي كه تصورش را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، تصميمي‌گرفت.)– مي‌توني فردا يكسري خونهٌ فريده بري؟– واسه چي؟– چون تنها نباشي. مامان نيست، من هم نيستم.– آره. مي‌رم. تو مي‌آي؟– نه، بايد برم پيش مهوش. اما توكه رفتي، سلام برسون. بعد هم به ابي‎ بگو هم اينكه زودتر بستهٌ جديد رو بياره، هم بياد اينجا كارش دارم .– بستهٌ چي؟– خودش مي‌دونه. كتاب. همين. برو بخواب.محسن سؤالي نكرد و رفت. مطيع بود.مينو تا آخرين قطره‌هاي خواب به خواندن ادامه داد. آخر شب بود كه كتاب را بست و چراغ را خاموش كرد وبه سمت پله ها رفت.پشت بام خالي به نظر مي‌آمد. جاي مامان خالي بود وخواهرش هم كه رفته بود و حس دلگيري‌اي از نبود خود به جا گذاشته بود. تا وقتي بود، هيچ پيوندي باهم نداشتند، اما امروز كاملاً تغيير فضاي خانه و جاي خالي‌اش حس مي‌شد. مينو احساس مي كرد،گويي با رفتن او جا و فضا براي خودش بيشتر و بزرگتر شده. انگار كه فضا يا چيزخالي بيشتري به دست آورده بود. يادي ازآنها كرد و در رختخواب دراز كشيد. خيلي زود پلكهايش روي هم رفت. اما خوابش نمي‌برد. پشت پلكها، يك سايهٌ آشنا نشسته بود. نيمرخي كه امروز ديده بود، باچشمان گود و نافذ و نگاه اندوهبار، جاي تصويرهاي قديمي‌شبانه را امشب عوض كرده بود. لحظهٌ ديدار وآن دقايق كوتاه، بارها و بارها درذهنش تكرار شد. دوباره و صدباره. شب از نيمه‌گذشت. درمانده از اين عشق، مانده بودكه چه كند؟ و سرانجام هيچ مقاومتي نكرد. هيچ شب تاريكي اين كار را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. هرگز نتوانسته بود يك شب نيز جدا از ياد او به خواب رفته باشد. يادي كه شبهاي بسيار بالشش را از اشكهاي داغ خيس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. جايي نخوانده و ازكسي نشنيده بود. آيا تنها حديث خودش بود؟ به هزار زبان به دلش گفته بود: « نيست. باوركن. تمام شد. رفت.» اما در پشت پلكهاي او هرشب خاطره نقش خود را مي‌زد و روٌيا، كاخهاي خود را مي‌ساخت. اما كه آفتاب واقعيت صبح، از برف سفيد لباس عروس ديشب چيزي بر پيكر خواب باقي نمي‌‌گذاشت. وهمه عرياني بود و تحقير وجام پُرتنفر تلخي كه صبح دختر ازدست روشن خورشيد واقعيت نوش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.چه سخت بود و چرا و چسان بود اين دل و اين زندگيش؟ آيا بايد به همين روال مي‌رفت؟ نه. نمي‌خواست بين عشق وكين بماند. تصميم خود را گرفت. بايد پايان مي‌داد. بايد به كينه پايان مي‌داد وتنها عشق بود كه بايد باقي مي‌ماند. وقتي تصميمي مي‌گرفت‎‎‎‎، مي‌دانست‌كه مي‌تواند آن را تحقق بخشد.صبح خوبي بود. همهٌ برنامه‌هايش از شب قبل ريخته شده بود.محسن به خانهٌ فريده مي‌رفت و او به خانه مهوش. قدسي هم مي‌دانست چيزي به مامان نبايد بگويد. اين چند سال با زحمتهايي كه كشيده بود، توانسته بود دوستاني را كه با او همكاري كنند، دست و پا كند. ضديت و دشمني خاصي دور و برش نبود. اغلب جوانهايي كه كله‌شان بوي قورمه سبزي مي‌داد، انبوهي ضديت فاميل و اقوام و دوست و آشنا را عليه خودشان برمي‌انگيختند. مثل داستان ماهي سياه و كفچه ماهيها. مينو از اين لايه بي سر و صدا عبور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.ـ

پایان بخش سوم از کتاب

برای مطالعه بقیه مطلب در پایین همین صفحه و روی کلمه

Ältere Post

کلیک کنید.ـ