آزادی ممنوع،زندگی ممنوع، مبارزه ممنوع
کتاب دوم-بخش چهارم
گاه از تمام روزها و ساعات عمر انسان تنها يك روز با يك ساعت آن ميتواند يك شاخه گل سرخ باشد. اما اگرآن گل سرخ، آن شب يا آن روز زيبا رسيد، بايد زندگي را، جشنگرفت. دختر در دل جشني به تمام معني داشت. نميخواستآن شب هيچ قدرتي شاخهگلش را بشكند و اين نيروي بزرگي بود كه امشب او را به جلو مي برد و همه چيز را هم همين نيرو تعيين ميكرد.
رسيدند. مينو از تاكسي كه پايش را به زمين گذاشت ، صداي تاپ تاپ قلبش به هوا رفت. شايد مهرداد آمده باشد. ابي در را باز كرد. مينوگفت:
– گل را به من بده خودم به خواهرم بدهم.
– خير. آ آ. مگه بنده چُلاقم كه شما به خانمم گل بدين؟
– اذيت نكن، گل رو بده! ايدهاش از من بوده. خودم بايد بهش بدم. اگه خواستي يه وقت ديگه خودت براش گل بخر.
– حرف نزن! كتك ميخوري. ماده مهمه، نه ايده. پولشو من دادم.
– تو! تو آدم بدجنسي هستي. ميخواي به زنت دروغ بگي.
– هيس! حرف نباشه، جوجه.
در راهرو را باز كرده و هر دو از پلهها بالا رفتند. با شنيدن صداي پا فريده درآستانهٌ در ظاهر شد. مهرداد نرسيده بود. مينو سلام كرد. فريده از ديدنش خوشحال و متعجب شد:
– سلام. تو؟ چه عجب!
به بالا كه رسيد با خوشحالي يكديگر را درآغوش گرفتند.
فريده با تعجب پرسيد:
– از كجا ميآين؟ كسي به توگل داده يا كه واسهٌ منگل آوردي. باور نميكنم.
– اينجاست! دسته گل شما اينجاست. بفرماييد! اميدوارم كه صد سال زنده باشيد. (ابي بودكه جواب داد).
– ناقلا چه خبره امشب؟ سر من كلاه نگذاريد. منكه تولدم نيست. اما چهگل قشنگي.
هر سه خنديدند و به داخل اتاق رفتند.
فريده همچنان كه گلها را در بغل داشت و به مينو و سر و لباسش نگاه ميكرد، پرسيد:
– مينو خبريه؟ هم خوشگل شدي و هم شيك كردي، عروسي دوستات بودي؟
– نه! اما، چه جوري بگم.آخه، اصلاً تقصير ابي است. مهرداد رو دعوت كرده بياد اينجا.
– به خدا دروغ ميگه. الهي گردنت بشكنه. مادر شيطون! من از سايه شما دو تا هم بيزارم! اما خودتونو خيلي دوست دارم. انشاءالله امشب تصميمتون رو بگيريد و با هم خوشبخت بشين. ما رو هم از دلهره و دلواپسي در بيارين.
فريده با خوشحالي و تحسين به مينو گفت:
– خوب، پس تو هم بعله ديگه! انشاءالله مباركه.
مينو لبخندي زد، اما جوابي نداد. در درون ناآرام و مضطرب بود. منتظر مهرداد بود. دير نكرده بود، اما مينو مطمئن نبود. به هيچ چيز مطمئن نبود. بيش از هرچيز به اينكه
بتواند بقيه را امشب نسبت به نظر خودش قانع كند.
دختر جلوي آينه رفت و به تندي موهايش را شانه كرد. دستي به لباسش كشيد و خود را منظم كرد. قلبش به تندي ميزد. شاخه گل را برداشت.
فريده سر به سرشگذاشت:
– آن بيچاره، خودش كشته مُردهته. نگران خوشگليات نباش.
دختر خجالت كشيد وگفت:
– دلم مثل سير و سركه مي جوشه. كي در زد؟
– بايد خودش باشه! اين موقع شب كسي خونهٌ كسي نميره. نگاه كن از اينجا معلومه.
با هم از پنجره به حياط نگاه كردند. خودش بودكه ابي را بغل كرد. معلوم بود خوشحاله. صداي خندهشان ميآمد. با هم از حياطگذشتند.
مينو به سمت در اتاق دويد. وارد پاگرد شد و بالاي پلهها ايستاد.
مهرداد به پلهها رسيده بود. سرش را بلند كرد و او را ديد. هر دو خنديدند. دختر زيبا چو عروسي بودكه از پلهها پايين ميآمد.
پسر لحظهاي برجا ماند و بعد دستها را گشود و به سوي او به بالا دويد. ميانهٌ پلهها يك لحظه به هم نگاه كردند. آشنا بودند، بسيارآشنا با هم. آشناي جان. گواه آن اشك شوقشان بود وگرمي دوبارهٌ دستانشان. دختر چون پيچكي ازشاخههاي اوآويخت. صداي قلب يكديگر را ميشنيدند، و مثل گذشتهها، هر دو از شوق ميلرزيدند.
در فضا صداي خندهٌ آميخته بهگريهشان شنيده ميشد.
ابي همانجا پايين پلهها ايستاد. چشمانش پر از اشك شده بود. صبركرد تا رعد وبرق بگذرد. خم شد بستهاي كه حدس زد كيك يا شيريني باشد، از پاي پله برداشت.
سرفهاي كرد وگفت:
– بچهها من دارم ميآم بالا.
هردو خود را كنار كشيدند. ابي بالا آمد وگفت:
– بفرماييد تو! توي راه پلهها كه نميشه از مهمون پذيرايي كرد. نميدونم چي بگم. مثل مهمون ناخوونده ميمونيد.آدم دست و پاشوگم ميكنه. آخ خدايا كف پام درد گرفت!
خندهاي كوتاه در فضا پيچيد و بعد هر سه وارد اتاق شدند. فريده بيش از همه خوشحال بود. سالها اندوه خواهر را ديده بود و عشقي مرگ آور را كه او را پژمرده كرده بود. و امشب خوشحالي و شكفتن او را دوباره ميديد. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و جواب سلام مهرداد را داد:
– سلام مهردادآقا. خوش آمدي. خدا را شكر كه من اين روز را مي بينم.
– فريده خانوم، من هم خدا رو شكر ميكنم. چي بايد بگم؟ اصلاً زبونم بند اومده. شرمندهام. از مينو و از شما، از ابي.
صدايش ميلرزيد. شرمگين سرش را پايين انداخت.
– اين حرفها چيه؟ براي گذشته خودتون رو ناراحت نكنيد. چرا شرمنده! همه چيز ميتونه جبران بشه. بستگي به شما داره.
– من ميتونم. قسم ميخورم.
با شنيدن كلمهٌ قسم، مينو و ابي زدند زيرخنده و به دنبال آن فريده وآخر از همه مهرداد هم به حرف خود خنديد. مدتي هرچهار نفر بلند خنديدند و به دنبال آن، صميميت طبيعي بين اعضاي يك فاميل بينشان برقرار شد.كسي غريبه نبود.
مينو به دنبال گلدان وآب براي گلها از اتاق بيرون رفت. فريده تند وسريع سفره را براي شام پهن كرد. ابي به پايين براي آوردن شام رفت. مهرداد روي صندلي نشست و شاخه گل را روي زانوانش گذاشت. زرورق آن را باز كرد وگل را بوييد و به مينو نگاه كردكه به اتاق برگشته و در حال گذاشتن گلها درگلدان بود. صورتش شاد و شكفته ميخنديد و درآن پيراهن حرير سفيد، چون عروس يا همان گلها، پاك و پرغرور مي نمود.
افسردگياي قلبش را چنگ زد. فاصلهاي را بين خود و دختر حس ميكرد. فاصلهاي پُرنشدني. خيانت وكثافت زندگي گذشتهاش در پيش چشمانش مجسم ميشد و مثل پردهاي جلو ديدگانش ميايستاد. احساس كرد در درون شكسته است و در مقابل دختر غروري ندارد. احساس كرد بسيار كوچك است. نتوانست تحمل كند. برخاست و به سمت دختر رفت و شاخه گل را به او داد وگفت:
– بگذارش توي گلدون! فكر ميكنم من لياقتش رو ندارم.
دختر با تعجب برگشت ولي طولاني نگاهش كرد. صورت مهرداد سرخ و برآشفته بود.
– چي؟ تو يكدفعه چهت شد؟
– داشتم نيگات ميكردم. توخيلي معصومي. خودمو شايستهٌ گُلت نمي بينم. نميتونم دروغ بگم. از خودم بدم ميآد.
دختر با تعجب نگاهش كرد و خونسرد پرسيد:
– همين؟ همه حرفهات رو زدي؟ خداحافظي كنيم؟
– نه! خداحافظي نه، اصلاً من چي ميگم؟ نميفهمم.
– بريم بنشينيم صحبت كنيم. هوم؟ تراس بهتره.
در تراس نشستند. لحظاتي پسر سرش را در ميان دستان گرفت و فشرد.
دختر آرام اما محكم صدايش كرد:
– مهرداد منو نيگا كن!
پسر سرش را بالا آورد. نگاهش پايين و دستانش به دور زانوانش حلقه ماند.
– ابي از طرف تو با پدرم صحبت كرد. اگه برات بگم امشب شادترين شب زندگي منه، باور ميكني؟ تو براي من نامه داده بودي. نامهات سراسر زنده شدن و اميد و عشق بود. تو سلام كردي ومن هم به توسلام ميكنم.گذشتهٌ تو اگر به من مربوطه،كه من بخشيدم و تموم شد. دلم ميخواد الآن يك چيزي رو بفهمي. من عاشق تو هستم مهرداد. عاشق! بيا، تو هم مثل من امشب رو شادترين شب زندگيت بدون.
مهردادگريه ميكرد. قطرات اشك پهنهٌ صورت مردانهاش را خيسكرده بود. از دلداري دختر، از اينكه آنچه را كه فكر ميكرد مثل لجن به او چسبيده، پاك خواهد شد، از اينكه چنان عشق با ارزشي نثارش ميشد، از اين همه خوشبختي. همچنان كه ميگريست و ميخنديد، سرش را كنار پاي مينو به زمين نهاد .
دختر به تندي پاي خود را كنار كشيد و سر او را بالا آورد. صورتش را درميان دستان گرفت. سالها بود كه اين صورت را دوست داشت و سالها از آخرين بوسهشان ميگذشت. چرا از هم جدا شدند؟ هنوز هم به درستي نميدانست . فقط ميدانست او را دوست دارد و شايد تا زنده است، دوستش بدارد.
گلي را كه روي زمين افتاده بود، برداشت و جلوي چشمان او گرفت وگفت:
– مال توست! خود گل ميگه كه مال توست. برشدار!
نگاه پسر از روي گل به روي صورت دختر رفت. عشق و اطميناني كه درچهرهاش بود، تمام ترديدهايش را محو ميكرد. خود را فراموش و او را باور كرد. گل راگرفت و مثل گذشته او را به آغوش كشيد و با اولين بوسه پس از سالها، هر دو حس ميكردند كه از جان خود جدا و در جان هم آميختهاند.
سفرهٌ شام پهن بود. ابي و فريده منتظر، بر سرسفره نشسته بودند. هيچ صدايي از تراس نميآمد، حتي صداي نفس، صداي باد، يا جيرجيرسوسكها.
ابي رو به فريده پرسيد:
– چي شدند؟ انگار كه هيچكس تو تراس نيست. هر چيگوش ميدم هيچ صدايي نميآد. ميگم كه نكنه يه وقت از عشق مردهاند؟
– چيكارشون داري؟ بعد از چند سال به هم رسيدن. تو شامت رو بخور!
– آخه، دوست دارم دور هم باشيم. يكبار صداشون مي زنم فقط!
– بچهها غذا سرد شد! ما منتظر شما هستيم.
هر دو برخاستند و به اتاق رفتند. مينو جلوي آينه رفت و گيسوان آشفتهاش را شانه كرد. مهرداد به سمت روشويي رفت. صورتش را شست و به اتاق برگشت.
ابي مسخرهكرد:
– صبح به خير! يكي صورتش را ميشوره، يكي سرش را شانه ميكنه. معلومه چه خبره؟
دختر با پررويي جواب داد:
– معلومه! خبر عروسيه. ابي تو بايد همين امشب ما دو تا رو عقد كني!
ابي با چشمهاي گرد مهرداد را نگاه كرد. مهرداد شوكه و ناراحت به سوي دختر نگاه كرد. دختر آرام و مطمئن نشسته وآنها را نگاه ميكرد.
ابي بشقاب غذا را كنار گذاشت وگفت:
– عجب رويي توداري! مگه من “آقا” هستم كه شما رو عقد كنم . هركس عقد ميخواد، اول ميره خواستگاري.
مهرداد با لبخند گفت:
– من از خدا ميخوام. من كه حرفي ندارم. اين هفته كه عموجون هست، من خودم ميآم خواستگاري.
دختر گفت:
– اصلاً شوخي نميكنم. خواهش ميكنم همه تون به حرف من گوش بدين.
ابي گفت:
– تو ديوونه هستي. گوش دادن به حرف تو همان و خرشدن همان. با آن زبان چرب و نرمت آنچنان جادو ميكنيكه نميشه در رفت. مامانِ مهرداد رو ببينكه رفته جادو كرده تا شما دو تا جدا بشيد. تو خودت جادوگري. جادو بهت اثر نداره.
بقيه خنديدند. و دختر كمي ناراحت شد. ابي ادامه داد:
– من تو رو ميشناسم. من ميرم پايين و به حرفهاي توگوش نميدم.
و بلند شد سيني غذا را برداشت. دختر آرام اما مطمئن و جدي گفت:
– ابي خواهش ميكنم سيني غذا رو بگذار زمين و بنشين.
ابي شوخي را قطع كرد و نشست.
– بفرماييد.
– موضوع اينهكه ما چهار تا آدم كه الآن زير اين طاق نشستهايم،كمي فرق پيداكردهايم با آدمهاي ديگه كه همين الآن توي خونههاشون نشستهاند. از يك وجه مثل آنهاييم. عاطفه و احساس و علائقمون. از طرف ديگه در معرض شناختن مسئوليت اجتماعي قرار گرفتهايم و وجدان عمل بهآن را هم داريم.آگاهان جامعه فقط روشنفكرها نيستند. يك عدهاي دارند مبارزه ميكنند و بايد به وسيلهٌ بقيه حداقل پشتيباني بشن. كداميك از شما چريكي درخانه تان را بزند، نه ميگوييد؟ تو فريده؟ تو ابي؟ تو مهرداد؟
هر سه سري به علامت نه، تكان دادند.
– پس من هم نه!
مكث كرد و ناگهان محكم گفت:
– اما در خونهٌ منو زدند ومن جلسات متعدد با آنها برخورد داشتم و قانع هستم كه ميتوانم به آنها كمك كنم و جلو برم. من حتي با آنها كوه رفتم. مهرداد برايت ننوشتم؟
– چرا!
– و تو درجواب به من اطمينان بيشتري كرده بودي و نگران نشدي. درسته؟
– درسته!
همه ساكت گوش ميدادند.
– من بايد جلو بروم و اين جلو رفتن تا دستگيري و شكنجه و اعدام است. چون همكاري ميكنم. لطفاً بگو ابي، مجازات پخش و توزيع جزوات چريكها و دادن آنها به دوستان و تكثير خطي چند سال زندان است؟
– كمكم پنج سال.
– خوب. من از طرفي در يك چنين شرايطي هستم و از طرف ديگرگذشتهاي دارم. قبل از تمام اينآگاهيها بود كه من در زندگيام عاشق شدم. گذشت زمان و انبوه كتاب هم منو از اين عشق جدا نكرد و حتي امروز هم بارسنگيني است كه مرا له ميكند. راه ازدواج و زندگي بسته است، چون گفتن نه به چريكها و به مبارزه است. من به هيچ قيمت اينكارو نميكنم! ولي من مهرداد را دوست دارم . شايد اگر مهرداد به اين سرعت گذشته را جبران نميكرد، به دل من هم به اين سرعت دوباره برنميگشت. ولي اين عشق بايد بار خودشو به زمين بگذاره. چطور ميشه اينكارو كرد جز با عقد؟ شايد حتي يك شب، اما چرا نه؟ فرداي من مال خودم نيست. نميتونم به كسي بفروشم.
ابي پوزخندي زد:
– يك شب!؟ هان؟ ايده از توئه؟
مهرداد هم به شوخيگفت:
– به كمتر از هزار شب“بله” نميگم. ها.ها.ها.
فريده گفت:
– ولي براي عقد اجازهٌ آقاجون رو ميخواد. ابي تعريف كرد كه آقاجون گفته: « اجازه نميده».
دختر جواب داد:
– آن با من! من يك قرن از نظر فكري ازآقاجون جلوترم و متكي بهكمك و انتخاب او نيستم. احتياج به كفيل ندارم. اون حلًه. اما مهرداد، چرا باور نميكني كه موقعش رسيده به همه ادعاهايي كه درنامهات كرده بودي، جواب بدي. تو به اندازه كافي آگاه هستي.
لبخند مهرداد روي لبانش خشك شد. دهانش نيمه باز، اما خاموش ماند. احساس كرد
دستش خاليست و هيچ برگي ندارد رو كند و هيچ كلمهاي ندارد كه بگويد. تمام اتفاقات فشردهٌ آن مدت يكباره به نظرش مثل يك كوه آمد. يا بايد از آن بالا ميرفت، يا صداي خراب شدن و فرو ريختن آن را پشت سر ميشنيد. اما ديگر قدرت خراب كردن، نابود كردن و نامردي نداشت. مطمئن بود ديگر آن كسي نيست كه به مينو نه بگويد. به هيچ قيمت! داستان را خوب درك ميكرد. هيچ خواست بيشتري نميتوانست به زبان بياورد، چون آن وقت چانه زدن براي خودش و زندگيش بود. اين طرف يا آن طرف را بايد انتخاب ميكرد. متحير اما با تحسين به مينو نگاه كرد. چشمها همه به او دوخته شده بود. لحظهٌ خاصي برايش در زندگي بود لحظهٌ انتخاب مردي، يا نامردي و فرار.
نفسي را كه درسينه حبس كرده بود، بيرون داد و درحالي كه انگشتانش را محكم در هم مي فشرد و به مينو نگاه ميكرد، گفت:
– نه، نميخوام و به عقب برنميگردم. ولي منو در برابر مسئوليت عجيبي قرار ميدي كه نميفهمم، اما به خودت واگذار ميكنم. تو هر تصميمي بگيري، موافقم. تمام اختيار با تو. ازدواج بعد از آن عشق و چنين شبي سالهاست كه آرزوي من هم هست، اما با اين تقدير، فكرش رو هم نميكردم. با اين حال ميگم « بله». به خاطر تو.
ابي قاه قاه خنديد وگفت:
– نگفتم جادوگره! بيا، طفلكي مهرداد رو قانع كرد. خوب البته ما هم قانع هستيم.
بعد برخاست به سمت طاقچه رفت و قرآن بزرگي را كه در جلد مخمل قرمز قشنگي قرار داشت، برداشت و برگشت. كنار مينو نشست و به مهرداد گفت:
– بيا نزديك. اين طرف من بنشين.
قرآن را از جلد بيرون آورد. دستانش ميلرزيد. ورق زد و بعد انگشت خود را به روي آيهاي نهاد. رو به مينو پرسيد:
– مهريهات چيه؟
– من نميدونم. شايد يه شاخه گل و يك جلد كتاب ممنوع.
مهرداد با تعجب نگاهش كرد.
– اينكه مهريه نميشه.
دختر خنديد:
– اختيار مهريه با منه. ميتوني بله نگي.
– آخه. بعداً پشيمون نشي. فكر نكني من كم گذاشتم.
– نميخوام كه خودمو بفروشم.
– صحيح! بنده موافقم. با همهٌ شرايط عروس خانوم موافقم.
– خوب، ساكت! پس شروع ميكنيم. بسم الله الرحمن الرحيم…
ابي خطبه را خواند. هردو بله گفتند و بعد ابي تبريك گفت و قرآن را بست و از ميان آن دو برخاست. هردو به هم نگاه كردند و با هم خنديدند و… باوركردني نبود. مال هم بودند. ابي و فريده شروع كردند به كف زدن. شوق بزرگي آنچنان اتاق كوچك را فرا گرفت كه گويي در و ديوار هم ميرقصيدند. باد خنكي از پنجره به درون آمد. پرده تكان ميخورد. ابي زير لب با خود گفت:« انگار خدايي هست كه ديده نميشه، اما هست و با ماست.»
فريده در حالي كه صداي ضبط صوت را بلند ميكرد. كيك را بُريد و جلوي عروس و داماد گرفت. نگاهشان كرد.گويي ميخواست اين شب باورنكردني را به خاطر بسپارد. به نظرش رسيد همه چيز زيباست. نه تنها آن دو دلداده،كه گويي عالم زيباست. شايد زندگي براستي زيباست. دوست داشت برقصد، اما تا به حال نرقصيده بود و بلد نبود.
ابي درحاليكه با لذت كيك ميخورد، به فريده نزديك شد و با خندهٌ خاص خودگفت:
– نگفتم، خواهرت موفق ميشه. اين مينو رو فقط من ميشناسم. فكرشم نميكردم يه روز منو وادار كنه، خطبهٌ عقد بخونم. خدا كنه عوضي عقد نكرده باشم.
– نه بابا من يادمه. مال ما هم همينطور بود. نيگاشون كن چه خيالشون راحت شده. من كه فكر ميكنم همينجوري هم خوشبخت هستند.
– هركس يه جور خوشبخته. يكي “آزاد” خوشبخته و يكي در بند زندگي.
– بايد ببينيم آخر و عاقبت كارشون به كجا ميكشه؟ مثل ما سر از زندگي در ميآرن، يا كه يه راه ديگهاي ميرن.
– خواهيم ديد. اما مثل ما نميشن.
– سفره رو جمع كن. بريم پايين. ظاهراً ما اين بالا مزاحميم.
– توي تراس پشه بند رو براشون بزن. يه دست رختخواب هم بنداز!
ابي هرچه را كه ممكن بود نياز مهمان باشد، دم دست گذاشت و بعد پرسيد:
– كسي چيز ديگري هم لازم داره؟
– كبريت!
– سيگار ميكشي؟
– نه! ترك كردهام. ميخواهم آبگرمكن رو روشن كنم.
ابي بلند خنديد و دست برادرانهاي برشانهٌ مهرداد زد و به شوخيگفت:
– آدميزاد موجود عجيبيه. يك لحظه هم از فكر خودش غافل نيست. بارك الله پسرخوب! خوشم اومد.
– منظورت از پسرخوب، باجناقه؟ آره؟
ابي درحاليكه به حرف مهرداد ميخنديد، از پلهها پايين آمد. چراغها را خاموش كرد و به داخل هال رفت. صداي گريهٌ فريده بر جا ميخكوبش كرد. تعجب كرد. زنش هيچوقت گريه نميكرد. اصلاً آدم حساس يا زود رنجي نبود.
– اي بابا شب عروسي خواهرش كه آدم گريه نميكنه. اون وقت ميگن حسوديش شد!
– معلومه كه به اين شكل عروسي كسي حسوديش نميشه. اما گريهام ازدست ظلمه. ظلم توي اين مملكت! چطوريه كه يك عدهاي تمام ثروت اين مملكت را مي چاپند و هرشب با يك نفر عروسي ميكنند و عدهاي ديگه بايد براي حق مردم مبارزه كنند و عمرشون به ازدواج كفاف نده وكشته بشن يا عروسي شون بشه يك شب و نتونند با هم زندگي كنند، چون منتظر دستگيري و زندان هستند.
– حق با توست، اما گريه كه دردي رو دوا نميكنه. خواهش ميكنم امشب روگريه نكن و نفوس بد نزن. من هم روحيهام خراب ميشه. فكركن چه مسئوليتي براي خودم درست كردم.
فريده درحاليكه اشكهايش را پاك ميكرد، گفت:
– نترس بابا. هيچي نميشه. خواهر منو همه ميشناسن. هيچكس جرئت نميكنه به اون شك كنه. تازه گناه كه نكرده، عقد كرده. آدما ده سال هم عقد كرده ميمونند. طوري نميشه. من نميفهمم چرا بعضيها اينقدر سياده دل هستند. خوشبختي بقيه رو نميتونن بفهمند. همهاش بدبيني. دخالت توي زندگي مردم. فضولي. آخه به كسي چه مربوطه؟
– خوب ازخواهرت دفاع ميكني. اما اگر فردا بايك نفر توي خيابون دستگير بشه و بيفته زندون، مهرداد ميتونه تحمل كنه؟ زمين و زمان رو به هم نميدوزه؟ امشب كوتاه اومد. فردا چي؟ فكر نميكني ما چهارتا امشب ديوونه بوديم ويك عاقل توي ما نبود؟
– خيالتو اينقدر ناراحت نكن. من از كارهاي خواهرم مطمئنم. ديدي. اختيار طلاق روهم دست خودش گرفت. مهرداد هم قبول كرد.
– تو همهاش از خواهرت دفاع ميكني. اصلاً به فكر من نيستي. ميرم حياط قدم بزنم. شايد بفهمم اصلاً چه اتفاقي افتاده.
توي تراس هوا خنك بود.آسمان پرستاره بود و ماه زيبا مي تابيد. همه جا ساكت بود.
– شب قشنگيه. نيست؟
– چرا. شبي زيباتر از هزار شبه.
– به اندازهٌ هزار شب يا همهٌ عمرم خوشحالم.
– من هم همينطور. اما يكدفعه يك چيزخنده داري يادم افتاد.مهرداد برات تعريف كنم؟
– چي؟ بگو.
– يادت ميآد، آن سال عيد من يك هفته خونهٌ شما موندم.
– كاملاً يادمه.
– بعد اومدند دنبالم و بايد برميگشتم. اومدم اتاقت خداحافظي كنم. يك بوسهٌ خيلي طولاني و شيرين بينمون گذشت. از من پرسيدي:« توكي مال من ميشي؟» از حرفت تعجب كردم. واقعاً فكر ميكردم وقتي آدم كسي رو دوست داره، ديگه به اون تعلق داره. اين حرف ديگه چيه؟
– چه خنده داره كه من اين سؤالو از توكردم! تو چي جوابمو دادي؟
– يه لحظه فكر كردم. ديدم واقعاً نميدونم كي؟ بهتگفتم:« نميدونمكي؟ اما ميدونم جز تومال كس ديگهاي نميشم.» شايد تو فراموشكردي، اما من احساس پابندي به حرفم ميكردم. امشب يكدفعه اين قولي كه تو هوا به تو دادم، يادم افتاد.
– تو به همهٌ قولهات وفادار موندي.
– تو هم به قولهاييكه امشب دادي وفادار باش. خيلي سختتر از قولهاي گذشته است. راستي به من بگو تو الآن چيكار ميكني؟ جزكتاب و درسكه خبرش رو دارم. كارت چيه؟ چقدر پول ميگيري؟
– روزا مثل سگ كار ميكنم. پيش شوهر خالهام. ديديش، بايد يادت مونده باشه. بعد پولامو دارم جمع ميكنم.
– جمع ميكني واسه چي؟
– واسه چي نداره؟ به خاطر اون قرض عموجون. به خاطر تو. يادت نيست كه بابات تو رو به كسي قول داده و پول قرض كرده.
– آخ مهرداد! بايد منو ببخشي.
يكباره خنديد. بلند و طولاني و از ته دل. آنچنان كه سكوت نيمه شب و خواب محله را شكست.
– هيس! همه رو از خواب بيدار كردي. يكدفعه چهت شد؟ چرا ميخندي؟
– هيچي به كلي داستان از يادم رفته بود.
– مگه داستان بود؟ اگه بهم دروغ گفته باشي، به خدا ميكُشمت، چون پدر من از كار و اضافه كار در اومد.
– اوه نه، اين داستانها دروغ نيستند. براي من هم پيش اومد. ولي راستش چون همون موقع هم تو رو دوست داشتم، نه گفتم و تموم شد. اما فكرشو بكن من با اين داستان تو رو تكون دادم. به هرحال تأثير زيادي روي توگذاشت.
مهرداد چشمانش را كه گرد روي صورت دختر مانده بود، برگرفت وگفت:
– آه! نفسم آزاد شد. از زير بار قرض در اومدم. كابوس يك كاميون پول تموم شد. چه راحت ...به خدا من باور كرده بودم. ولي مي بخشمت چون به خاطر من دروغ گفتي. در واقع تو به خاطر من همه كاركردي. حتي دروغ گفتي. ميفهمم و من براي تو چيكار كردم؟ هيچكار.
– چرا، تو زندگيت و خودت رو تغيير دادي. ارزشهات رو عوضكردي.كاري سنگينتر از پول. ترك آن عادتها آسون نبود. من ازت خواسته بودم.
– آره، اما دلم ميخواد براي تو، براي خودت يه كاري بكنم. بگو!
– براي من كاري بكني؟ دوستم داشته باش. من با تو خوشبختم. با تو زنده هستم. همين!
صدايش لرزيد. مهرداد خم شد و با محبت در صورتش نگاه كرد وگفت:
– تو همسرم هستي. تو هميشه با مني. چه دور باشي، يا كه نزديك.
دم صبح ابي صدايشان زد:
– مهرداد! مهرداد!
مهرداد ازجا پريد. از پشه بند بيرون رفت. هوا هنوز تاريك بود. تنها سپيده دميده بود.
ابي با لبخند صبح به خيرگفت:
– باجناق عزيزم، مبارك باشه داماديت.
– آه! سلامت باشيد باجناق عزيزترم. راستي كه آقا هستي.
– عروست چطوره؟ خوبه؟
– آره. خوب. خوابه.
– ميري سركار؟
– آره بايد برم. ساعت چنده؟
– ساعت يك ربع به پنج است. من صبحانه درست كردم. يه چيزي بخور!
– دستت درد نكنه. گرسنه نيستم. يه حاليم، ميدوني؟
– حالتو ميفهمم. از خوشحاليه. نخوابيدي؟
– نه! ميرم دوش بگيرم. بايد خواب ازسرم بپره.
دستي به عنوان تشكر به شانه ابي زد. خميازهاي كشيد و به سمت راهرو رفت. دوش گرفت و به پشه بند برگشت و دراز كشيد. چشم به افق وآسمان دوخت. خورشيد درآن دور دستها طلوع ميكرد. احساس خاصي داشت. خوشحالي؟ نه! انگار كه خودش را خوشبخت – نه– بيشتر از خوشبخت احساس ميكرد. انگار كه همه دنيا را مثل يك پادشاه فاتح، فتح كرده. برايش عجيب بود. در عمرش به پادشاهي فكر نكرده بود. ولي امروز خود را فراتر از مكان حس ميكرد. فراتر از مكان و فراتر از زمان. حس نميكرد، شبي بود وگذشت. درجان خود چيزي را حس ميكرد. در جان و در فكر و در روح خود، سبك بود و بيگانه با گذشته. بيگانه با زمان ومكاني كه گذشته بود. به افق رو به رو نگاه كرد. خورشيد طلوع ميكرد و بالا ميآمد. دميدن نور را نگاه كرد كه مثل پادشاهي بر جهان حاكم ميشد. حس ميكرد يك جايي در جان خودش نيزگويي خورشيد طلوع ميكند و پادشاهي نور وجودش را فرا ميگيرد. طلوع نور را حس ميكرد. نور بود و تنها نور. شعف خاصي جانش را فرا گرفت. «جهان خورشيد و جان نيز خورشيدي دارد». گويي كه كشفي كرده باشد چرخيد وبه همسرش خيره ماند. خواب بود. آه، دلش ميخواست كه طلوع خورشيد وحاكميت نور را به او نشان دهد. در دلش چيز ديگري حس ميكرد. رنگ بود يا حس؟ نميدانست. اما سبز بود. سبز بود و پاك. همه خوبي بود، مثل نماز. آيا خدا را حسكرده بود؟ نميدانست، اما خوشحال بود و قلبش از محبت لبريز بود. محبتيكه آن را تا به حال نشناخته بود. نگاهي به گذشته و به پشت سرافكند. احساس شرم كرد. از خود به عنوان انسان و از بقيهٌ انسانها.
چه زشت بود. چوگرازي يك به يك مرزهاي انساني را دريده بود. احساسكرد جهان پُراز چشم است. چشماني بينا، مثل نور و همه او را نگاه ميكنند و همه او را ديدهاند، در همه جا. از شرم ميخواست گريبان خود را بدرد.گريست. در اشكهاي راستين خود باور ميكردكه بازگشتي به زشتيها و تاريكي و تجاوز نخواهد داشت. به خورشيد چشم دوخت. در پرتوآفتاب خود را عاشق مي يافت. عاشق بر انسان و پاكي. از خوشحالي و خوشبختي گريست.
– چرا گريه ميكني؟
– آخ چيزي نيست. خوشحالم.
– از چي؟
– از نور. خورشيد رو نگاه كن. من طلوع نور را حس كردم.
– حالت خوبه؟
– آره، خوب. درست مثل يك پادشاه فاتح سرحالم.
– چي؟ ديگه اسمشو نيار. پادشاهان كارشون فقط ظلمكردن بوده.
– باشه، يه چيز ديگه. خورشيد رو نيگا كن، وقتي ميآد، شب ديگه ميره. من احساس ميكنم، در وجودم خورشيد اومده. شب رفته و دلم روشن شده. چه جوري برات بگم. شايد اينجوري، گوش كن:
شب تاريك رفت وآمد روز
وه چه روزي چو بخت من پيروز
پادشاه ستارگان امروز
از افق سر برون نكرده هنوز
باز شد ديدگان من ازخواب
به به از آفتاب عالمتاب
ميدوني، خوشحالم، آنقدر كه دلم ميخواد تمام مردم رو در اين خوشحالي شريك كنم و به هركس شاخهاي نور بدم.
دختر ساكت بود وگوش ميداد.« شاخهاي نور. شاخهاي نور به هركس.» آيا براستي خودشآنقدر خوشبخت بودكه ميتوانستآن را تقسيم كند و به هركس سهمي از خوشبختي بدهد.؟آري خوشبخت بود. خوشبختي اگر در دلي بتابد، چون خورشيد بيپايان است و اگر بر سري بگسترد، مثل آسمان بزرگ و فراخ است. آنگاه احساس فقر از جان رخت مي بندد و تو ميتواني ببخشي. ميتواني بگذري و نثار كني از آنچه كه بيپايان داري.
ابي مهرداد را صدا كرد:
– مهرداد بدو ديرت نشه.
مهرداد خم شد. عروسش را غرق بوسه كرد. صورتش داغ و تبدار بود.
– مينو مواظب خودت باش. تو تب كردي. من بايد برم، اما عصر برميگردم. ساعت چهار بيا سركوچه با همون لباس ديشبت. يادت نره منتظرت ميمونم.
– يادم نميره، خداحافظ.
پسر به اتاق رفت. لباس پوشيد.گل سرخش را از گلدان برداشت و به سرعت پايين رفت. دختر چشمانش را بست. دوست داشت به خواب رود، به خوابي شيرين و سفري كه ديگر از آن باز نگردد. مهرداد دم در ابي را بغل كرد وگفت:
– تو انسان هستي. خيلي انسان. محبت برادرانه رو ازت ياد گرفتم. تا آخرعمرم ازت متشكرم. از تو و فريده خانوم. خيلي بهش سلام برسون. بگو نگران نباشه. من با دل و جونم مينو رو دوست دارم. هيچ اتفاق بدي نميافته. خيالش راحت باشه.
ابي مسخرهاشكرد:
– امروز صبح پادشاهيته! زياد حرف ميزني. غروب كه بشه همهاش يادت ميره.
– نه ابي، به خدا وقتش نيست برات بگم. من انگار با دو تا چشمام خدا رو هم ديدم. درسته آدم بدي بودم، اما به خدا دلم پاكه.
ابي قاه قاه خنديد.
– پسر تو مستي، مست. مواظب باش تصادف نكني. برو به سلامت.
– باشه. اما يه آسپيرين براي مينو ببر، تب داشت.كاش ميشد بمونم.
– برو. نميشه.
پسر به سختي جان كندن از حياط كنده شد و بيرون رفت.
ابي در را به روي مهرداد بست. و چند لحظهاي ناراحت پشت در ايستاد و با خود گفت: « جوون بيچاره! » به سرعت بالا آمد. كمد را به هم ريخت وآسپرين را پيدا كرد و رفت پشت پشه بند و مينو را صدا كرد.
– مينو، بيداري؟ برات قرص آوردم. مهردادگفت تب داري.
– مرسي. اما تبم زياد نيست.
– پاشو بيا توي اتاق بخواب. الآن اونجا آفتاب ميافته.
ظهرگذشته بود كه فريده مينو را صدا كرد:
– مينو حالت چطوره؟
دستش را روي پيشاني خواهر نهاد.
– تبت قطع شده! بلند شو دوش بگير و غذا بخور.
فريده احساس دلسوزي شديدي ميكرد. مينو چشم باز كرد. چشمانش به گودي نشسته بود. بلند شد و نشست.
– چه بيحالم! ساعت چنده؟ ساعت چهار سركوچه با مهرداد قرار دارم.
– ضعف كردي. غذا بخوري خوب ميشي. دوش بگير برات خوبه. فعلاً اين دو تا قاشق كاچي را بخور، براي عروس خوبه.
مينو از شنيدن كلمهٌ عروس خنديد. فريده هم از ته دل خنديد. هر دو با هم خنديدند.
ساعت چهار مينو از در بيرون رفت. تا سر خيابان راهي نبود. مهرداد را ديد. كنار ماشينش ايستاده بود. كت و شلوار شيكي به تن داشت. دختر خندهاش گرفت. نزديك شد. بيشتر خنديد وقتي كه ديد ماشين را هم گل زده. در حاليكه نرم ميخنديد، پرسيد:
– اين كارا چيه كردي؟
– دوست داشتم جشن بگيرم.
– ولي ديشب بود و تموم شد. چه قضاي كت و شلوار دامادي ديشب رو هم به جا آوردي.
– چرا كه نه؟ ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.
– تو رو خدا زودتر تمومش كن. دلم شور ميزنه.
– خوب بريم عكاسي؟!
– نه، بريم هفت حوض.
– واسه چي؟
– واسه اينكه محلهٌ شماست. هفت حوض بايد ببينه كه بالاخره ما با هم خوشبخت شديم. بگذار يه داستان خنده دار برات بگم. اولين بار كه من با عموجون رفته بودم دور فلكه گردش و هفت حوض رو ديدم، از عموم پرسيدم كه چرا هفت تا حوضه؟ اون هم كه خيلي كلكه و از خركردن آدما خوشش ميآد،گفت:« براي اينكه مُراد ميده. اما بايد با دل پاك جوريكه هيچكس نفهمه يه سكهٌ كاملاً نو، توش بيندازي.» يكي دوسال بعد وقتي ما عاشق هم شديم. هر وقت من ميآمدم خونهتون، از اتوبوس كه پياده ميشدم، يكراست ميرفتم طرف حوضها و يك سكه توش ميانداختم. بعد هم منتظر بودم مُرادم رو بده. خوب. ديشب داد. بايد برم سكهٌ آخر و توش بندازم.
با شليك خندهٌ پسر فرمان ماشين از دستش در رفت و ترمز كرد. دختر هم آرام ميخنديد.
– شوخي ميگي يا جدي؟ اما فرق نميكنه. ميريم هفت حوض. من هم هفت حوضو خيلي دوست دارم.
– همونجا ميتونيم عكس بندازيم.
– نه! گفتم عكاسي افشين. بايد افشين باشه. توكه منو ميشناسي.
– اوه، خيلي فرقي نميكنه.
آخرين ساعاتي بودكه با هم بودند. اما خوش بود. دور هفت حوض بوق زدند. بعد پياده شدند و توي حوضها سكههاي يك ريالي ريختند. پيدا كردن سكهها بچههاي دور فلكه را ميتوانست خوشحال كند. بعد به سمت عكاسي حركت كردند.
عكاس، پسرجوان، خوش برخورد و خوش چهرهاي بود. پسر با او صحبت كرد و او آنها را به سمت اتاقي راهنماييكرد. اتاق براي جشن يا نامزدي تزئين شده بود.
مرد گفت:
– شما ميتوانيد آماده شويد!
مهرداد بستهاي را كه همراه آورده بود، باز كرد. دختر با تعجب نگاه ميكردكه چيست؟ بعد يكه خورد. يك تاج گل سفيد بود. ظريف و زيبا با توري تا شانه. نميدانست چه عكسالعملي نشان دهد. همه چيز را تمام شده ميدانست. ساكت بر جاي ماند. پسر دو تا جعبهٌ كوچك ديگر را هم بازكرد. حتماً حلقه بود؟ اما نه، يك حلقه براي پسر و يك انگشتر ظريف براي او بود. برآشفت وگفت:
– مهرداد من اين كارها رو دوست ندارم!
– ميدونم. ولي من دوست دارم. به خاطر من، خوب؟ خواهش ميكنم. چند دقيقه بيشتر نيست، بعد همه چيز مطابق ميل تو ميشه.
– از دست تو!
عكاس وارد شد و كنار هم نشاندشان و بي رودربايستي گفت:
– چه زوج قشنگي. عكسهاي خوبي ميشه. خوب. شروع ميكنيم. آماده. حالا ميتونين حلقه رو دست هم بكنين. حالا همديگر رو ببوسين.
حالا، حالا، هفت هشت جور عكس انداخت و بعد گفت:
– مرسي. تمام.
مهرداد او را به خانه رساند. قبل از خداحافظي دفتركوچكي را كه جلد سياهي داشت. از جيب درآورد و به طرف دختر دراز كرد.
– اين ديگه چيه؟
– يادت نيست؟ سه سال پيش روز تولدم بهم دادي؟ شش صفحهاش رو خالي گذاشته بودي براي روزهاي خوش آينده. حالا موقعشه. دفتر و پُركن.
– چي؟ تو هنوز داريش؟
– چي فكركردي؟
– باشه برات مي نويسم. ديگه چي؟
– آه! نرو!
گفت و مغموم خاموش ماند. ذهنش آشوب بود و بندي از قلبش پاره ميشد كه تاب آن را نداشت. دلش ميخواست كه فريادي بزند و اين روند معقول تا بدينجا آمده را در هم بشكند، دست زنش را بگيرد و ديگر رها نكند. تحمل دوزخي دوباره را نداشت. اما جرئت آزردن دختر را عليرغم درد خود نداشت.
فكر دختركار نميكرد و قلبش آشفته بود و خود را به قفسهٌ سينه ميكوبيد. با اين حال تمام قدرت خود را جمع كرد. سعيكرد صدايش نلرزد. روي خود را به سوي پسر چرخاند و مطمئن گفت:
– هدفي كه به خاطرش از هم جدا مي شيم، با ارزشه. با ارزشتر از ما و يك زندگي عادي.
و قادر به گفتن كلامي بيشتر نشد. لحظهٌ جدايي سخت بود. اشكي كه درچشمان هر دو بود، بوي خون ميداد، انگار كه از يك چشمهٌ جاري خون جدا ميشد. نتوانستند خداحافظي كنند. دختر درب ماشين را باز كرد وگلها را بغل كرد و به سوي خانه دويد.
به خانه كه رسيد، دوست داشت گريه كند. اما نه جايي داشت و نه جرئت اشك ريختن. مامان از ديدن آن همه گل تعجب كرد. با خونسرديگفت: خواهرش به او هديه كرده. ترس و دلهره داشت كه كسي بويي نبرد. سعي كرد عادي و مثل هميشه همهٌ سؤالات مامان را جواب دهد. مامان چشمش به انگشتر افتاد.
– انگشتر از كجا آوردي؟ قشنگه، بايدگرون باشه.
– فريده بهم داد. واسش تنگ بود.
از دروغهاي خود شرم كرد.
– دستش درد نكنه. حالا كه دور شده، چه مهربون شده. از قديم گفته اند دوري و دوستي. بالاخره يك خواهركه بيشتر نداره.
لحظهاي در سكوت و ترديد فرو رفت. بعد ناگهان گفت:
– راستي مامان مثل اينكه سرما خوردم. تب دارم.
– ببينم.
مامان پيشانياش را دست گذاشت.
– آخ. چه داغي. چشمات هم چه گود نشسته. چت شده؟
– نميدونم. آقاجون كجاست؟
– رفته گاراژ. ماشينش خرابه. محسن هم رفته كمك. شب هم ميره اون خونهاش. تنها بودم. خوب شد اومدي. حالا برات سوپ درست كنم؟
– نه هيچي ميل ندارم.
مامان غر زد.
– هيچوقت تو هيچي ميل نداري. آخرش از بيغذايي ميميري. معلوم نيست غصهٌ چي رو ميخوري؟ ديشب خواب پريشوني ديدم. مهرداد رو خواب ديدم تو هم باهاش بودي. هرچي صداتون كردم، جواب نداديد. ديگه شب جايي نمون، فكر من خراب ميشه.
رنگ مينو سرخ شد و عرق سردي بر تيرهٌ پشتش نشست. هيچ جوابي نداد. مامان هم ادامه نداد. گلهايي را كه در دست داشت، داخل گلدان در پنجرهگذاشت. آن همه زيبايي براي اولين بار به خانهٌ آنها قدم گذاشته بود.
به سمت گنجهاش رفت. لباسهاي خاطره انگيزش را دوباره درگنجه آويخت. چشمش به قفسهٌ كتابها افتاد. يكباره هراسي از وظايف انجام نشده وجودش را فرا گرفت. بيست ساعت در خواب و بيداري گذشته بود. كيف پولش را برداشت و براي تلفن به مريم بيرون رفت. براي فردا قرارگذاشت و برگشت. بايد فكر ميكرد و براي قرار بعدي آماده ميشد و انبوهيكار ميكرد. از خانه هم خارج نميشد. به هر قيمت بايد تمام وظايفش را انجام ميداد. از رويا رويي با مجيد و حسابرسي او وحشت داشت.
فردا مريم آمد. مينو از او براي رساندن اخبار و جزوه به بچهها و برگرداندن جزوههاي قبلي كمك گرفت . مريم با محبت و وظيفه شناسي خاصي كه در او بود، بخشي از كارها را پذيرفت. مينو هيچ صحبتي با او دربارهٌ زندگي شخصياش و آنچه اتفاق افتاده بود، نكرد. اما صبح چشم مريم كه به او افتاد، با آن صداي قشنگ و پُرخندهاش پرسيد:
– چي شده، چرا داري از دست ميري؟ چقدر صورتت لاغر شده.
– چيزي نيست. از ديروز تب دارم.
آن روز مريم زود از مينو جدا شد و براي انجام كارها رفت. اگر مانده بود، شايد مينو همه چيز را به او ميگفت. شايد بايد با كسي صحبت ميكرد. اما ميدانست اگر صحبت كند، نظرخوبي نسبت به او نخواهند داشت. پس خاموش ماند.
مينو تا چهارشنبه بايد كتابي را ميخواند، به نام «حكومت اسلامي» به قلم خميني. اين كتاب ممنوع بود و همچنين يك جزوه كه ‘دفاعيات انقلابيون’ بود. اول كتاب را خواند. از كتاب نه چيزي فهميد، نه خوشش آمد. ولي جزوه را چندين بار خواند وتحسين كرد. كلام به كلامش مثل آيات نويني بود. باران بود. رحمت بود. نور بود وگندم و سبزينهٌ حيات. تمام فكر و جانش را زيبايي دفاعيات پُركرده بود. با خواندنش احساس رهايي ميكرد، از خودش، وابستگيها و علائق شخصياش.
دختر فكري به خاطرش رسيد. دفتري را كه مهرداد به او داده بود آورد و نگاهي به صفحات قبل آن انداخت. از احساسات سه سال پيش خود خندهاشگرفت، اگر چه آن زمان صادقانه بود. خوشحال شد از اينكه زندگيش به اين روال عادي پيش نرفت و دگرگون شد و حالا سه سال بعد براي عشق و زندگي، كلمات ديگري شناخته بود. پس بر صفحهٌ سفيد دفتر نوشت:
« به نام آزادي، به نام پيشتازان و راهگشايان آزادي!
به نام آنان كه بن بست شكن بودند. و از طليعهٌ همت و ارادهشان راه زندگي مبارزاتي را بر روحهاي سركش و پرطغيان جوانان گشودند و هموار كردند. در شرايطي برعهد خودم با تو وفا كردمكه با عهد و پيمان بالاتري آشنا شدهام كه هرانسان آگاه وآزادي در قبال جامعه و وطن خود دارد و در اين راه من هم يك رهرو هستم. آنچه كه در اين دفتركوچك برايت ميخواهم به يادگار بگذارم، چيزي فراموش شدني و فناپذير از شخص خودم نيست. بلكه از خورشيدهاي فنا ناپذيري است كه ماندگاري هر ستاره و هركس هم بسته به نزديكيش به همين خورشيدها دارد. در غير اين صورت سرانجاممان چون سيارات سرد و سياه و تاريك، تنهاييست و خاموشي.
اگر قرار استكه در اين دفتر سطوري ماندني و فناناپذير برجاي بگذارم، اگر قرار استكه شمعي را زنده نگه دارم، راستش را بگويم، من از خود چيزي ندارم! مثل هر خاك سادهاي. اما من قصهٌ كوهي و عشقي ديگر را ميتوانم به تو هديه كنم. به خاطر من، به خاطر عشق، يك بارآن را بخوان. تمامي رنجهايت را فراموش خواهيكرد و رگهايت از خون ديگر و قلبت ازعشق ديگري خواهد شكفت. اما تنها ميتوانم سطور مختصري را از افسانهٌ يكي از اين نمادهاي عشق و قهرماني برايت بنويسم. شش برگ دفتر كمتر از آنست كه افسانه يا اسطورهاي را درخود جاي دهد.
“ به فرد و جفت سوگند
به شب، آنگاه كه سپري مي شود سوگند
آيا در اين سوگندي است براي خردمند؟
آيا نديدي كه پروردگار تو با عاد چه كرد؟
يا ارم دارنده بناهاي رفيع؟
كه مانندش در كشورها بوجود نيامده بود؟
و با ثمودكه در ميان وادي، صخرهها ميشكافتند؟
و نديدي كه پرودگار تو با فرعون چه كرد؟
با آنان كه درشهرها طغيان و ديكتاتوري كردند؟
و درآنها به فساد و تبهكاري افزودند؟
پس خدا تازيانهٌ عذاب برآنها فرو ريخت!
همانا كه پروردگار تو دركمينگاه است!” […]
“ به نظر ما و ايدئولوژيمان در شرايط فعلي اين پيكار، يعني قيام مسلحانه برعليه سيستم حاكم شاهنشاهي، وظيفهٌ انساني هر فرد است و تعلل و سستي براي هرعنصرآگاه گناهي بس عظيم است.” […]
“ و اين ماييمكه قيام كردهايم تا سايهٌ شما اشرار و غارتگران سرگردنه را از سرملت كمكنيم و مطمئنيم كه اگر ما نتوانيم به چنين هدف مقدسي دست يابيم، برادران كوچكتر ما چنين خواهند كرد و بالاخره شما محكوم به زواليد.”[…]
“ يك عده تحصيل كرده و روشنفكر نه ساديسم دارند و نه دزد سرگردنهاند كه اسلحه به دست بگيرند. مگر برادران سياهكل ما بهترين و پاكترين جوانان جامعه نبودند. شما با تلاشتان نتوانستيد در بين صد و هفتاد نفرگروه ما فرديكه از نظر اخلاقي و انساني داراي عالي ترين مزاياي اخلاقي نباشد پيدا كنيد. ما به اين جهت سلاح به دستگرفتهايم كه شرافت اجتماعي جامعهٌ خودمان را در خطر و تهديد دزدان سرگردنه ديدهايمكه با دست باز و پشتيباني امپرياليسم آمريكا، با چراغ به دزدي آمدهاند. از قيام نوح و اسپارتاكوس تا قيام حسينابن علي و جنبشهاي مترقي امروزي، نيروهاي حق هميشه مورد تهمت ستمگران بوده اند و اينك شما نيز ما را به جرم شرارت محاكمه ميكنيد.”[…]
“شما از كجا ميدانيدكه پسر پادشاه هم فرد عاقلي است كه تبعيت و اطاعت از او را ضروري ميدانيد؟ بدين جهت دفاع از سلطنت موروثي، ارتجاعي است.
پادشاهان چون به شهري درآيند فساد كنند و افتخارات آن را تباه كنند. مشي تاريخي آنها چنين است. به تاريخ خودمان بنگريد. جشن 2500 ساله ميگيريد و ياد دوران باستاني و شاهان ميكنيد.كدام شاه؟ تازيانه به دريا زدن كه جشن نميخواهد. مگر شاپور بزرگترين امپراتور شما نبودكه كتف انسانها را سوراخ ميكرد. پادشاه عادلتان يك شبه 40000 آزاديخواه را زنده به گور نمود. مگر فراموش كردهايم كه آقا محمدخان قاجار كرمان را به شهر كوران تبديل كرد. جلال و جبروت پادشاهان تاريخي خود را خوب مشاهده كنيد.”[...]
“ خلاصه كنم، ديديم كه اولاً شما اشراريد نه ما. ثانياً سيستم پوسيدهٌ سلطنتي دوران تاريخي خود را گذرانده و رو به اضمحلال است و اين وظيفهماست كه با ارادهٌ خود و نثار خون خودمان اضمحلال آن را تصريح نماييم. ثالثاً برخورد ما با شما برخورد حيات با مرگ است. يا شما بايد باقي بمانيد يا ما، بنابر اصل تكامل جهان و ضرورت تاريخ. جنبش انقلابي خلق پيروز خواهد شد. مرگ يا حيات ما هر دو پيروزي است. ما با خونمان پيروزي را خريدهايم. از سخنان علي(ع) : « مرگ در آنگونه زندگي است كه شما مغلوب باشيد و زندگي درآن مرگي است كه غالب باشيد.» شما هرچه بكوشيد، هر نقشه و طرح و توطئهاي كه بريزيد، موفقيت ما تضمين است.»[…]
خوب مهرداد، صفحات دفتر رو به پايان است. با پايان آن دفتر عشق و زندگي كوتاه ما نيز بسته مي شود. ولي دفتر انقلاب هنوز دريايي ازحقايق خونين، از اين اقيانوس پُركف برلب دارد. اميدوارم اين دفتر و اين سطور چون فانوسي روشن برايت بماند.
برايت آروزي همگامي و همراهي با پيشتازان انقلابي را دارم.»
مينو
اوه! نفس راحتي كشيد. دفتر را محكم بست: « يك يادگار عالي! اگر جرئت داري بخونش!» خوشحال بودكه بالاخره موضوع تمام شد. تمام شد ديگر! احساس ميكرد اين موضوع پشت سرگذاشته ميشود وآنچنان از ذهن و روحش دور مي شود كه گويي صدسال قبل اتفاق افتاده. چيزي تمام شده بود. در خود ديگر نسبت به آن احساسي نداشت. كار داشت. كار! بايد خيلي كار ميكرد. انتقاد مجيد را به ياد ميآورد:«كار بكنيد. كار.كار.» فردا قرار داشت اگر امشب آقاجان ميآمد، فردا بايد چه كار ميكرد؟ چطور سرقرار ميرفت؟ نميدانست، اما بايد كاري ميكرد. كار! حتماً تا فردا يك راه و شايد بهترين راه را پيدا ميكرد. اما او هنوز نيامده بود و تا آمدنش ميشد يك نسخه از روي دفاعيات بنويسد وتكثير كند. با خود فكر ميكرد، چطور اين دفاعيات از زندان به بيرون منتقل شده؟ نميدانست؟ نميتوانست بفهمد. مهم نبود. مهم اين بودكه بايد از روي آنها تكثير ميكرد. برخاست دفتر مثلثاتش را كه خيلي ورق سفيد باقيمانده داشت، آورد و ادامهاش را براي نوشتن جزوه انتخاب كرد. به اين شكل چرخاندن جزوه ميتوانست كم خطرتر باشد. از ابتكار خودش لبخندي زد، اما مطمئن بود ابتكارش براي مهوش مسخره است و او حتماً يك اشكال گُنده در آن پيدا ميكند. اخلاقش اين بود. انتظار بالايي داشت. انتظار نبوغ.كارهاي خارق العاده، واقعي و مؤثر. به غير از آن ديگر هرچه بود يا چندان اهميتي نداشت. يا مسخره بود.
به هرحال شروع به نوشتن كرد. آنچه اهميت داشت، تكثير يك نسخه بيشتر بود.
شب آقاجان آمد. فردا هم خانه بود. چون موتور ماشين بايد تعمير ميشد. تا آخر هفته زندگي بر همه حرام بود. دعوا هميشه بود. بهانه هميشه بود. باروت فشار و عقده در پدر و مادر متراكم بود و جرقه هميشه وجود داشت و به راحتي زده ميشد. دختر بايد به هر قيمت از بروز دعوا جلوگيري ميكرد. اگر دعوا ميشد، ديگر غيرممكن بودكه بشود فردا با آقاجان حرف زد. بايد خوشحال و راضي باشد. دختر تا آخر شب پيش آقاجان نشست و هر جا مامان خواست حرف تلخي بزند و دعوا شروع بشود، دخالت كرد. آن شب به خير گذشت. فردا هم بايد كاري ميكرد كه آقاجان براي سرزدن به عمه جان از خانه خارج شود. عمه فلج بود وآقاجان هر وقت بيكار ميشد به او سر ميزد. بعد بامامان ميشد كنار آمد.
براي آنكه بيرون آمدنش از خانه در ساعت سه بعد از ظهر خيلي عادي باشد. چادر نماز سبك و نازك مامان را سر كرد و براي اولين بار بدون آنكه براي خروج از خانه اجازه بگيرد، از خانه خارج شد و به آنچه كه چه پيش خواهد آمد و بعد با چه برخوردي رو به رو خواهد شد، فكر نكرد. قرار با مجيد مهمتر از اين حرفها بود كه به موانع راه فكر كند.
دختر به سرعت و پياده به سوي پارك پهلوي در چهارراه پهلوي راه افتاد. درست
يك ساعت در راه بود. از اينكه چادر سركرده بود، احساس ميكرد مسخره و خنده دار به نظر مي رسد. شايد همه نگاهش ميكنند. در اين قبيل خيابانهاي بالاي شهر، مردم شيك لباس مي پوشيدند. به غير از خودش هيچ چادرياي نديد.
صورتش از گرما و راه طولاني سرخ شده بود. به پارك مزخرف پهلوي رسيد و پلهها را پايين رفت. خيلي گشت، اما مجيد نبود. دوباره پلهها را بالا آمد. درآخرين پله يكباره مثل برق گرفتهها خشكش زد.
اول باور نكرد. اما نه، خودش بود. مجيد كه به سختي و با كمك دو چوب زير بغل آهسته از پلههاي پارك پايين ميآمد. او هم مينو را چون چادر سركرده بود، در نگاه اول نشناخت. دختر احساس كرد غافلگير شده و نميتواند بفهمد موضوع چيست و چه عكس العملي بايد نشان دهد. فكر كرد شايد مجيد دستگير و شكنجه شده. پاهايش زخمي است و با چوب زير بغل سر قرار آمده. بايد آشنايي نميداد و فرار ميكرد. اما پارك راه فرار و در جنوبي نداشت و رو به جلو به سمت مجيد هم نميتوانست حركت كند. بدون آنكه خود را ببازد، خونسرد به مجيد و دور و بر او وآدمها نگاه كرد. چيز مشكوكي به نظرش نرسيد. به سمت مجيد رفت و تصميم گرفت از كنار اوگذشته و از پارك خارج شود. طبعاً اگر خطري بود، مجيد آشنايي نميداد. به نزديك مجيد رسيد. مجيد او را شناخت و سلام كرد. دختر جواب سلام داد وهنوز در شُوك بودكه جريان چيه؟ تنها فكري كه به خاطرش رسيد اين بود كه مجيد به اين شكل عاديسازي كرده كه كسي به او مشكوك نشود. با خود گفت:« اين آدم چقدر عجيبه!»
همراه مجيد از پلهها پايين آمد. يك نيمكت براي نشستن پيدا كردند. پارك كوچك و شلوغ بود. رو به رويشان يك نيمكت خالي بود كه همزمان يك مرد آمد و نشست و منتظر ماند. دختر گيج، به مجيد نگاه كرد و پرسيد:
– چي شده؟ چرا با عصا آمدي؟ اصلاً انتظار چنين صحنهاي نداشتم. توكه سالم بودي.
مجيد خنديد:
– اتفاقه ديگه! هيچي تصادف كردم. زانوم يك بلايي سرش اومده.
مينو ناراحت شد. واقعاً طاقت ديدن و تحمل درد بچهها را نداشت. پرسيد:
– درد داري؟
مجيد گفت:
–آره. خيلي درد داره. اما عجب جلاده اين ساواك كه دست و پاي بچهها رو ميشكنه.
نفر رو به رويشان به آنها زُل زده بود.
مجيد پرسيد:
– اون كيه؟ مطمئنيكه كسي دنبالت نبود؟
– آره! من از خونه اومدم. كسي دنبالم نبود. توي پارك خيلي دنبالت گشتم. شايد دنبال من راه افتاده.
مجيد گفت:
– بعيد نيست. به چادر نمازت مشكوك شده باشه. اول نشناختمت و بعد واقعاً خندهام گرفت. اما خوب بايد صبركرد كمكم تو هم عوض ميشي.
دختر خيلي جدي گفت:
– من اعتقادي به چادر ندارم. فقط براي مشكوك نشدن مامانم چادر سركردم.
مجيد سري تكان داد:
– بد نيست. خوبه. اما چادر سركردنت هم خنده داره.
– خوب من هم فكركردم، تو براي اينكه بهت مشكوك نشوند با عصا آمدي.
مجيد با صداي بلند خنديد. مرد رو به رو بلند شد و رفت.
مجيد پرسيد:
– خوب! چه خبر؟!
– من كتاب وجزوه را خواندم و يك نسخه از دفاعيات را در يك دفتر رياضي نوشتم كه بين بچهها بچرخانم. هردو را هم آوردهام. چطور ميتوني از من پس بگيري؟ هر دو دستت كه عصا ميگيري؟
مجيد جواب نداد، ولي پرسيد:
– كتاب را خواندي؟ چه سؤالي داري؟
دختر سؤالاتش را دربارهٌكتاب، درست مثل هر روشنفكري كه كتابي را ميخواند وآزادنه انتقاد ميكند ،مطرح كرد. مجيد با برخورد مثبت به سؤالات او جواب داد ولي جوابهاي مجيد هم براي او اساساً قابل فهم و قانع كننده نبود. دختر سؤالات جديد مطرح ميكرد. در انتها مجيد با تأسف گفت
– مي داني، اصلاً اين كتاب براي اين نيست كه تو بخواني وسؤال مطرح كني، بلكه بايد بخواني وآن را قبول كني. مشكل با تو اين است كه نميداني مرجع تقليد كيه وچيه و دربارهٌ چيزي كه مرجع تقليد بگه، بحث نميكنن.
چشمهاي مينو از تعجب و عصبانيت گرد شده بود وگفت:
– من هيچوقت حرفهاي هيچكس را بدون فهميدن و بحث كردن، نميپذيرم .
يك ساعت بحث بيحاصل مجيد را عصباني كرد. در انتها گفت:
– ميدوني؟ تو آدمي جدلي هستي. همهاش دنبال سؤال پيدا كردن و قانع شدن هستي. درحاليكه...
دخترضمن آنكه معني كلمهٌ عجيب جدلي را نفهميد و نپرسيد هم يعني چه؟ تند جواب داد:
– انتظار داري چشم بسته قانع باشم؟
– نه، ميدوني، من با توسروكلهاي ميزنم كه با بقيهٌ دختران تويگروهمان چنين نيازي نيست. اونا بحث نميكنند. فقط گوش ميكنند وآمادهٌ فداكاري هستند. اونا سمت عقيدتي مشخصي دارند كه تونداري.
مينوساكت شد و ديگر بحث نكرد. مجيد چند خبر جديد برايش نقل كرد و بعد از حماسهٌ مقاومت همايون كتيرايي تعريف كرد مجيدگفت:
– آنقدر به كف پاي كتيرايي شلاق مي زنند كه تمام پوست و گوشت پايش ميريزد. در تمام مدت حتي يك آخ هم نميگويد. بعد براي شكنجهٌ بيشتر به او ميگويند بلند شود و روي كف پاها راه برود. درحالي كه بعد از شكنجه اساساً رويكف پا نميشود ايستاد. كتيرايي براي خرد كردن جلادان آنچنان راحت روي پاهاي بدون پوست وگوشت راه ميرودكه انگار روي پرقو است. جلادانش انگشت به دهن ميمانند.
مينو هيچ شكي به صحت گفتارهاي مجيد نداشت، اما نميتوانست حتي تصور كند. اين آدم با چه نيرو و چه انگيزهاي قادر به خلق چنين حماسهاي بوده؟ هميشه پس از شنيدن داستان مقاومتها، سكوت كرده و به فكر فرو ميرفت.
آن روز مجيد زانو درد شديدي داشت و مرتب روي نيمكت جا به جا ميشد. پارك هم خيلي نامناسب و شلوغ بود. تصميم به ترك پارك گرفتند و برخاستند. مجيد به سختي راه ميرفت و مينو با نگراني او را همراهي ميكرد. از پارك خارج شدند. مينو نميدانست آيا مجيد قرار مجددي با اوخواهد گذاشت يا نه؟ امروزكه همهاش به جنگ و دعوا گذشت. ولي مجيد براي يك هفته بعد با او قرار گذاشت و با صميميت خاص خودش خداحافظي كرد. دختر پياده به سمت خانه راه افتاد. احساس سنگيني وآشفتگي فكري و ترس ازآخر و عاقبت اسلام و مذهب و واقعيات آن داشت. احساس ميكرد همه چيز را راجع به اين ايدئولوژي نميداند، چيزهاييكه اگر بداند شايد اساساً موافق نباشد براي اين هدف و ايده مبارزه كند. بايد فكر ميكرد.
هرباركه از قرار برميگشت، همين جنگهاي فكري را داشت و مجبور ميشد جديتر و بيشتر فكر بكند. در واقع تضادي بود بين افكار و انديشههايكهنه مذهبي و افكار و انديشههاي مذهبي انقلابي نو. اما هنوز مرزهاي كشيده شده و محكمي بين اين دو تفكركه درجوهر با يكديگر آميختني نبودند، وجود نداشت. امري كه بطور طبيعي، مينو را گيج ميكرد. اما عجيب بود كه آن دو رفيق اصلاً مشكلي نداشتند. براي مينو هرچه به انقلابيون مترقي مربوط ميشد، نو و سرشار از روح زندگي، شكوفايي و خلاقيت بود. بقيه افكاري مُرده بودكه پتانسيلي در انسان برنميانگيخت. مثلاً همينكتاب خمينيكه مجيد روي آن تعصب نشان داد، حتي يك كلمهٌ آن هم به درد امروز نميخورد. تأثيرش با يك سطر جزوههاي انقلابي قابل مقايسه نبود. براي چه جزوكتابهاي آموزش ايدئولوژي بود، نميفهميد. درگير و دار جنگهاي فكريش نسبت به يك موضوع مشكوك شد. اين گروهكه با آنها آشنا شده بودكي هستند؟ مستقل؟ يك شاخه ازمجاهدين يا چه؟
علت اينكه هويت گروه را نميدانست به خاطر اطلاعات و مسائل امنيتي بود. ولي بايد سؤال ميكرد. شايد پاسخ ميدادند و شايد هم نه!
سر راه به داروخانه رفت و يك بسته قرص خريد و سريع به سمت خانه حركت كرد. نميدانست آقاجان به خانه برگشته يا نه؟ آه از اينكلمه و نام آقاجان.
آقاجان اين نان آور خانه و صاحب امتياز حاكميت بر زندگي و چگونه زندگي كردن بقيه. مردي بدون منطق و عقب مانده، تندخو و عصبي، اماكارگر و زحمتكشيكه از فشاري كه بيش از توانش تحمل ميكرد، اغلب و به راحتي خانه را به جهنم تبديل ميكرد. جهنمي كه ديگر هيچ ميلي براي زندگي در آن باقي نميماند.
به خانه رسيد. از پلهها پايين رفت. مامان در حياط لب حوض نشسته بود. دختر سلام كرد. مامان با ترشرويي پرسيد:
– كجا بودي؟
دختر محكم و خونسرد پاسخ داد:
– هيچ جا! با چادر نماز رفتم تا داروخانه قرص خريدم.
و قرص را نشان داد. مادر از لحن محكم و مطمئن جواب او تعجب كرد و ديگرجرئت نكرد پيله بكند. دختر چادر را از سرش برداشت و لبهٌ پنجره انداخت. ازگرمي هوا و ضعيفي بدنش تب كرده بود. لب حوض آمد. شير را بازكرد و صورتش را مشت مشت آب زد. اما آب هم گرم بود. مامان پرسيد:
– هنوز تب داري؟ خاك شير با يخ درست كنم؟
دختر جواب مثبت داد و مامان پاشد و به سمت آشپزخانه رفت.
قدسي طبق معمول درآشپزخانه بود. سرش را بيرون آورد و پرسيد:
– چي شده داري ميميري؟ واسه چي تب كردي؟ نكنه دستهگل آب دادي؟
از شنيدن اين حرف انگار كه آب يخ روي سردختر ريخته باشند، شوكه شد. تمام تنش خيس عرق سرد شد. قلبش به اضطراب عجيبي افتاد. با عصبانيت و ترشرويي به قدسي نگاه كرد و جواب نداد.
قدسي متوجه ناراحتي و عصبانيت او شد و به سرعت گفت:
– پاشو بيا اينجا. ببخشيد منظوري نداشتم.
مينو برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. توي درگاهي آشپزخانه روي زمين نشست. عصباني شده بود و دلش ميخواست سر قدسي داد بزند، اما خشم خود را فرو خورد وآرام اما جدي به قدسي گفت:
– اين چه حرفي بودكه زدي؟ مثل اين بودكه يك سطل آب روي سرم بريزند. يكدفعه شوكه شدم. توكه خودت ميدوني من چه كاره هستم؟ چرا هر وقت از بيرون ميآم يك حرفي بايد بار من كني؟! بايد يه كاري كنم كه دفعهٌ آخرت باشه. حالا بگو ببينم تو اصلاً دنبال چي هستي؟
– چته؟ چرا تب ميكني؟ از روزي كه آن دسته گل سرخ قشنگ را با خودت آوردي، مريض هستي. هر خري ميفهمه آن دستهگل عادي نيست. انگار هر يكيش با آدم حرف مي زنه. از اينكه يك نفر تو را آنقدر دوست داره، حسوديم ميشه.
– مينو قاه قاه خنديد وسرش را تكان داد وگفت:
– آخ قدسي، تو چقدر سادهاي! هر چي توي دلته، زبونت هم همونو ميگه. باوركن دوستت دارم. من اگه بيكار بودم، يه كتاب دربارهٌ تو و تولههاي خوشگلت مينوشتم.
– قدسي حرفش را قطع كرد:
– من شانس ندارم كه يكي كتاب بدبختيهاي منو بنويسه. تو هم اگه كتاب بنويسي، حتماً همهاش دربارهٌ دوستات وسياست مينويسي.
– دختر خنديد.
– آه من؟ نه، هيچوقت عمرم به اينكارها قد نميده. اما چرا به من حسوديت ميشه؟ سرنوشتها فعلاً همه يكيه. همه هم تلخ. اگه بتونيم اين اوضاع رو عوض كنيم، سرنوشت همه بهتر بشه، اون وقت آدم خوشبخته.
– آه! مگه اوضاع به اين حرفها عوض شدنيه؟ شما چند تا جوون هم داريد باجون خودتون بازي ميكنيد.
– كي؟ من و دوستام، ما نه كارهاي هستيم و نه كاري ميكنيم.
– خوبه خوبه از من قايم نكن. فكر ميكني من نميفهمم، دوستات توي اون اتاق پشتي همهاش كتاب ميخونند. يا خودت قيافهات رو عوض ميكني، بيرون ميري؟ همين امروز با چادر رفتي، پريشب با لباس حرير سفيد، يك دفعه شب نيستي، يكدفعه صبح نيستي. تو آدمو خيالاتي ميكني.
– تو بيكاري فكر و خيال ميكني. مثل جاني دالر هم افتادي دنبال منكه چي؟ اصلاً بگو ببينم اگه من پسر بودم، تو اينقدر توكوك من ميرفتي؟ براي چي بقول خودت دلت شور منو ميزنه؟
– چي، پسر؟ پسر اگه بوديكه هيچكس كاري به كارت نداشت. براي مرد و پسر هيچ كاري عيب نيست!
– عيبي داره زنها و دخترها هم براي حق مردم و حق خودشون بجنگند. چرا بايد زنها اينقدر بترسند؟
از آن طرف حياط مامان صدايش زد:
– بيا! آقاجون اومده. بيا خاكشير درست كردم، بخور!
دختر از جايش بلند شد. نگاهي محبت آميز به قدسي كرد وگفت:
– من بايد برم. بايد برم مواظب باشم كه دعوا نشه. خودت كه خبرداري.
قدسي سرش را تكان داد. مينو به اتاق آمد و سلام كرد. آقاجان جواب سرسنگيني داد وكتش را كه كنده بود، به جا لباسيآويخت. قيافهاش ناراحت بود. بالاخره عمه خواهرش بود كه سكته كرده و تنها گوشهٌ اتاقش افتاده وكسي به او سر نميزد. حالا هم اوقاتش تلخ بود و پرسيد:
– چرا شما نميرويد به عمهتان سر بزنيد. پيرزن عليل كسي رو نداره.
– شما اگر اجازه بدين كه من تنها برم، من هر هفته ميرم. مامان نميآد.
– من كيگفتم نرو! منكي اجازه ندادم! حالا برو! هرهفته برو! از صبح تا حالا كه اومدم، داشتم خونهاش رو تميز ميكردم. همه جا گندگرفته بود. نه شوهر داره، نه بچه. شما مثل بچههاش بوديد. چرا فريده پيش ايران خانم نميره؟
– ابي اجازه نميده و ميگه صاحبخونهاش آدم خرابيه.
– ابي غلط كرده، پسرهٌ احمق! ثواب داره دخترم. تو برو، هر هفته برو.
– باشه من هر هفته مي رم. شما به مامان بگين.
– من مي گم! اجازه داري.
مينو خوشحال شد. به اين ترتيب هرهفته يك روز ثابت ميتوانست از خانه خارج شود. به عمه سر بزند و يك قرار هم اجرا كند.
آقاجان همانطوركه صحبت ميكرد، روي پتو نشست و به دو متكاييكه روي هم چيده شده بود، تكيه زد و بعد نالهاش بلند شد:
– آخ مادر! آخ مادر.
آقاجان هميشه مادرش را صدا ميكرد. مادريكه سالها مرده بود چطور ميتوانست پسرش را كمك كند؟ سالها پيش يك عكس از مادر بزرگ روي طاقچه كنار عكس جواني آقاجان بود. زن ميانسال و قشنگي بود. پيراهن سفيدي به تن داشت و با نگاه جدي و پُرتهاجمي به بيننده نگاه ميكرد. نگاهش مثل نگاه مادربزرگها مهربان نبود، بلكه يك شخصيت امركننده را تداعي ميكرد. به هر حال مادربزرگ مرده بود و پسرش را درتلاطم طوفانها چو كشتي شكستهأي گذاشته و رفته بود و پسر هنوز مادرش را صدا ميكرد و به كمك مي طلبيد؟ چرا هيچكدام از زنهايش را صدا نميكرد؟ يا هيچيك از بچههايش را؟ چرا در اعماق ضميرش تنها به محبت مادرش اطمينان داشت؟
جواب چراهاي خود را نميدانست.
آقاجان “آخ مادر” ديگري گفت و روي پتو دراز كشيد و مُتكا را زيرسرش گذاشت. پيرمرد آنچنان جدي مادرش را صدا ميكردكه گويي او واقعاً ميآيد. دخترسرش را تكان داد. آيا واقعاً اين زندگي است؟ چرا آدمها براي اين همه رنج و بدبختي ميآيند و بعد ميروند؟ زندگي چه داستان ديگري ميتواند باشد؟ نميدانست. تمام داستان را نميدانست. اما ميدانست مسير اين سيل گل آلود پرلجن را ميتوان تغييرداد. ميتوان اين باتلاق را خشك كرد و از درون آن خاك حاصلخيزي براي نسلهاي آينده به وجود آورد. ياد حرفهاي مجيد وحماسهاي كه برايش تعريف كرده بود، افتاد. ياد قهرمانان وسواراني كه بربال تندباد حوادث مثل طوفان از فراز اين سرزمينگذشتهاند. هيچكس حتي يكي از آنها را از نزديك نديده. با هم و دسته جمعي ساخته شدند. فولاد شدند. برفرق رژيم فرود آمدند و دسته جمعي رفتند و اعدام شدند. دادگاه 32 نفرسياهكلي. دادگاه گروه گروه شهداي مجاهد. هيچكس نميداند آيا يكي از آنها زنده مانده و در بيرون زندان است يا نه؟ يكي، تنها وجود يكيشان به زندگي عطرگلستان ميدهد. از فصلها، از آفتاب، از رنگ آسمان و از محبت نسيم ميتوان فهميد كه هنوز يكي از آنها باقيست. نفس ميكشد، نفسش به هوا بوي زندگي مي بخشد، انگار كه بوي دود و لجن اين شهر جهنمي محو ميشود. يا…يا... دوست داشت باز هم به آنها فكر كند و به زندگي و به عشق ايمان داشته باشد، به زندگي و به عشق ايماني قوي داشته باشد.
ياد شعري از آنها برديوار سلول افتاد:
زندگي زيباست اي زيبا
زنده انديشان به زيبايي رسند
آنقدر زيباست اين بي باز
كز برايش ميتوان از جان گذشت
صداي زنگ در از جا پراندش. چه زنگ بدي! چه خبره مگه؟ چه حادثهاي؟
نميدانست، اما مجبور بود به حوادث پاسخ بدهد، در را به روي زندگي باز كند و شكيبا و بردبار فراتر از سختيها خود را قرار دهد. آيا ممكن بود؟ بايد امتحان ميشد.
برخاست به سوي در رفت و بيخيال در را گشود. يكباره رنگش پريد و قلبش آنچنان تند زد كه صداي آن را در شقيقههاي سرش ميشنيد. دو مرد با كت و شلوار تيره، با عينك دودي و قيافهٌ كريه پشت در بودند. بدون شك ساواكي بودند. چه زود پيداش كردند! از كجا؟ يكي از آنها با صداي كلفت پرسيد:
– منزل آقاي …؟
– قادر نبود جواب بدهد. با سري به سنگيني كوه گفت:
– بله.
– آقاي … تشريف دارند؟ شما دخترشون هستيد؟
– بله!
منتظر شد حمله كنند و دستگيرش كنند، اما پرسيدند:
– حسين پسر ايشونه؟
با شنيدن نامي به غير از نام خودش گويي روح به تنش برگشت. به سرعت خود را كنترل كرد:
– بله! چه فرمايشي داشتيد؟ من خواهر ناتني ايشان هستم.
گفت و تا بنا گوش سرخ شد.
– ميخواستيم با پدرتون صحبت كنيم. كار شخصي داريم. بگين از ادارهٌ آگاهي كارشون دارند.
با نگراني پرسيد:
– اتفاقي افتاده آقا! برادرم طوري شده؟
– چرا از ما سؤال ميكنيد دخترخانم؟ ما چند تا سؤال كوچك از پدرتان داريم.
– باشه. صبركنيد. صداشون ميكنم.
دختر آقاجان را صدا كرد:
– دم در دو تا آقا شما را كار دارند. گفتند دربارهٌ داداشه و از طرف ادارهٌ آگاهي هستند.
آقاجان با شنيدن اسم ادارهٌ آگاهي از جا پريد و گفت:
– يا حضرت عباس! ببين حالا چه خبر شده.
و چند فحش نثار“داداش” كرد و دمپايي پوشيد و از پلهها بالا رفت.
دختر پرسيد:
– من هم بيام!
آقاجان فكري كرد وگفت:
– بيا! اما عقب وايسا، من كه سواد ندارم.
مينو بايد هرچه زودتر ميفهميد چه خبر شده؟ با آقاجان بالا رفت و پشت لنگهٌ در ايستاد.
آقاجان سلام و تعارف كرد:
– آقايان عزيز، بفرماييد تو!
– ممنون! ما فقط چند سؤال كوچك داشتيم. شما با ماتشريف بيارين ادارهٌ آگاهي.
– اجازه مي فرماييد لباس بپوشم؟
– مانعي ندارد. لباس بپوشيد. شناسنامهتان را هم بياوريد.
آقاجان با عجله پايين آمد وشلوارش را به پا كرد و با داد و بيداد دنبال شناسنامهاش در كمد گشت كه پيدا نكرد. مامان آن را از ته چمدان پيدا كرد و به او داد. رفت.
مينو شوكه وسط اتاق ايستاده بود. مامان غرولند ميكرد:
– چه مردِ شلوغ كُنيه! بلد نيست بدون داد و بيداد شناسنامه اش رو برداره.
رو به مينو پرسيد:
– چي شده بود؟ مردها كي بودند؟ چي كار داشتن؟ كجا رفت.
– من هم نميدونم!
– نگفت كي ميآد؟
– چرا گفتند: چند تا سؤال دارند. به خاطر داداش بُردندش ادارهٌ آگاهي!
– مگه حسين چيكار كرده؟
– من هم نميدونم.
– خدا به خير كنه، پسره ديوونه است. توچهت شده؟ چرا ترسيدي؟ رنگت پريده. يككم نمك بگذار دهنت!
دختر به خود آمد.« شايد داداش كاري كرده، به هرحال او آدم سياسي است. ولي چرا من ترسيدم. عجب ريخت و قيافهٌ وحشتناكي اين ساواكيها دارند. از همون اول يه طوري رفتار ميكنند، طرف مقابل بترسه، توي دلش خالي بشه. وقتي به طور واقعي باهاشون رو به رو شدي، اون وقت معلوم ميشه كه چند مرده حلاجي و اهل مبارزه هستي يا نه؟ اونها كه مبارز واقعي بودند، بدون ترس با اينها رو به رو ميشدند. بدون ترس. و اينآشغالها را خيلي پايين و پست ميديدند. خيلي پايين! و آن حماسههاي شگفت انگيز را خلق ميكردند. حماسه! من چه كاركردم؟ آخ! پس چرا من ترسيدم؟! چرا ضعف نشان دادم. چرا؟»
مامان دوباره شروع كرد:
– اگر حسين يه كاري كرده و از طرف ادارهٌ آگاهي باشند كه ول نميكنند. بايد يك نفر از خودشون بيگناهي آقاجونو ضمانت كنه تا ول كنند. بايد ساروخاني را خبر كنيم. تو برو به مسعود آقا زنگ بزن! زود برو!
– كي؟ من؟ هيچوقت با آنها حرف نميزنم. چرا دلتون شور ميزنه؟ آقاجان خودش زرنگه. خودش بلده چه كار كنه.
مامان رو به محسن كرد.
– تو برو زنگ بزن. اون بدبخت الآن اسيره و نميدونه چيكاركنه. اين دختره خيرنداره.
محسن رو به مينو كرد و پرسيد:
– چي ميگه؟ چيكار كنم؟ تو چرا نميري؟
– من؟ معلومه! من نميخوام از ساواك تقاضاي كمك كنم. من ترجيح ميدم آقاجان خودش اين پدرسوختهها را از نزديك بشناسه و متنفر بشه. فردا يك اتفاقي براي من افتاد، به من حق بده. ولي تو برو زنگ بزن و جريان را بگو. ساروخاني خودش وارده، ميدونه چيكاركنه.
مامان از توي كمد يك شماره تلفن بيرون آورد. مينو خندهاش گرفت. با آنكه مامان بيسواد بود، اما باهوش بود. شماره را به محسن داد:
– پسرم نيگا كن ببين خودشه؟! شمارهٌ ساروخانيه؟
محسن شماره واسم را نگاه كرد وگفت:
– درسته! مال مسعود ساروخاني است.
– اين 5 زارو بگير و برو از لبنياتي سركوچه تلفن بزن. سلام برسون. يادت نرهها! بعدم بگو…
محسن ديگه گوش نداد و دَمِ درگاهيِ اتاق دم پاييهاي گندهاش را به پا كرد و صداي گامهاي كند و بيميلش در راهرو پيچيد.
تا آخرشب آقاجان برنگشت و همه رفتند خوابيدند. مامان خيالش ناراحت بود، اگرچه ساروخانيگفته بود:« ناراحت نباشيد. من خودم آزادش ميكنم.»
دختر به روز عجيبي فكر ميكرد كه در ماكزيمم شوك برايشگذشته بود. مجيد و پارك، قدسي وحرفهايش، ساواك وآقاجان. « بدبختيها هيچوقت تك نميآيند، هميشه با هم ميآيند.»
آقاجان هميشه يك تكيه كلام داشت. ميگفت:« عجب روز نحسي بود!»
آيا واقعاً روز نحسي بود! تضادهاي پيش آمده همه واقعي بودند. وقتيآدم قدم در راه مبارزه ميگذارد، طبيعي است كه ساواك در پارك يا دَم درب خانه به سراغ آدم بيايد. پس ديگر چرا نحس؟ آنچه پيش آمده بود، تجربه بود و بايد با مجيد دربارهٌ ضعف خودش و ترس و تبديل آن به نقطهٌ قوت صحبت ميكرد وآن وقت راه دوباره برايش با اطمينان قابل ادامه دادن بود.
صبح آقاجان در اتاق عقبي خوابيده بود. مينوكه از بام پايين آمد وآقاجان را ديد هم خوشحال شد و هم ناراحت. ناراحت از اينكه روز نحس و تلخي در پيش است و آقاجان خانه است و خوشحال از اينكه ماجرا تمام شد و به خيرگذشت. اما بايد هرچه زودتر سر از ته و توي قضيه در ميآورد. معلوم نبودآقاجان كي بيدار شود. گاهي مثل غول ميخوابيد. خانه ساكت وآرام بود. مامان آهسته كار ميكرد. مينو هم در ميان انبوه كتابها فرو رفته بود. گاهگاه صداي نالهٌ «آخ مادر»آقاجان به گوش ميرسيد. بالاخره بيدار شد و مامان براي آقاجان صبحانه برد. دختر سلام كرد و سرسفره كنارآقاجان نشست. آقاجان شبكلاه سفيدش را روي سرجا به جا كرد و استكان چاي را هورتي كشيد. دختر پرسيد:
– آقاجون چه خبرشده بود؟ حسين چه كاركرده بود؟ شما را چه كار داشتند؟
آقاجان لقمهٌ نان و پنير را فرو برد و لبها را جمع كرد و سرش را با تعجب تكان داد:
– خدا آن روز سياه را نياره كه سر وكار آدم با اين مادرقحبهها بيفته. حرف حاليشون نيست. اون بچه هوا گرم بوده، زده به سرش. بردنش بيمارستان. آنجا ميخواستن بخوابونندش كه شروع كرده به فحش دادن، به شاه هم فحش داده. رييس بيمارستان براش مسئوليت داشته. به اطلاعات خبر ميده. حالا منو خواسته بودند كه يا بايد جريمه بدم. يا بجاي آن ديوانه بروم زندان و حبس. چونكه بچه ديوونهام به شاه فحش داده. هرچي ميگفتم بابا، از قديم هم گفتهاند: حرف ديوانه و بچه ملاك نيست، حاليشون نبود. يقهٌ منوگرفته بودندكه چرا بچهات به تو فحش نداده، به اعليحضرت فحش داده. هرچي ميگفتم بابا من هشت سرعائله و دو تا كرايه خانه دارم، پول ندارم جريمه بدهم، ميگفتند اگه وضعت خوب نيست، چرا دو تا زن داري؟ پس ميتوني! هر چي ميگفتم نفهم بودم دوتا زن گرفتم. دوباره يه پرت و پلاي ديگه ميگفتن. اينقدر كه اينا احمق هستند! خدا فقط پدر و مادر مسعود را بيامرزه. تلفن زد. بعد هم خودش آمد. اينقدر از من امضاء گرفتند، انگار كه خون كردهام.
آقاجان شستش را نشان داد. جوهري بود. مامان با غرور گفت:
– بايد قدر منو بدوني. من عقل كردم گفتم به مسعود آقا زنگ بزنند وگرنه خدا مي دونه چقدر حبس برات ميبريدند.
آقاجان نگاه مسخرهاي به مامان كرد وگفت:
– تو كي هستي، خدا كمك كرد. من ديروز به آن خواهر عليل رسيدگي و كمك كردم. خدا هم بدادم رسيد. تو وسيله شدي.
مامان كه اوقاتش تلخ شده بود، گفت:
– تو از اولش قدرنشناس بودي. بايد دلم نمي سوخت، آن وقت از كجا خدا ميخواست به دادت برسه؟!
جرقهٌ دعوا خيلي آسون زده ميشد. مينو داد زد:
– دعوا راه نيندازيد، آدم بفهمه بالاخره چي شد؟
دوباره پرسيد:
– بالاخره چي شد؟ چي گفتند؟ داداش كجاست؟
آقاجان با تلخي جواب داد:
– چي ميخواست بشه. سر بيگناه تا پايين دار ميره، بالاي دار نميره! نصفه شب ولم كردند. مسعود آقا منو آورد خونه. اما ضامنم شد كه ما در همه فاميلمون اصلاً آدم سياسي نداريم. شايد به خير گذشته باشه. حسين حالش خرابه. دكترا اجازه ندادند اينا ببرندش زندان. بيمارستان خوابوندنش. پسرهٌ بي خير! اولاد همهاش دردسره فايدهاي نداره.
مامان داد زد:
– خودت كردي. خودت بچه رو بي مادر و ديوونه كردي! ميخواستي با همون زن زندگي كني.
آقاجان چشمانش گرد شد. مينو از اتاق دويد بيرون. آقاجان استكان چاي را پرتكرد.
مامان غرولند كنان از اتاق آمد بيرون، تا كتك نخورد. آقاجان فحش ميداد و سريال ديگري از جهنم دعوا تكرار ميشد. هميشه همينطور بود.
قدسي سرش را از پنجره بيرون آورد و با حركت سر از مينو پرسيد:« چه خبرشده؟» دختر سرش را تكان داد كه:« هيچي!»
بيحوصله رفت و زير درخت شاه توت چتري كه برگهايش برگشته و تا لب زمين ميرسيد، نشست. زانوانش را بغل كرد و به حياط نگاه كرد. آفتاب جهنمي تابستان تا لب حوض را گرفته بود. باغچه خشك بود. چمنها هم سوخته بودند. چمنهايي كه آقا سيد تخمشان را پاشيده بود. درخت آلبالو عبوس وكج وكوله رو به پنجرهٌ اتاق دعوا را نگاه ميكرد. به گلهاي سرخش نگاه كرد، انگار كه تازه امروز صبح خشك شده بودند. دلش براي گلها سرخها سوخت. آهي كشيد. همه چيز تمام ميشود. همه چيز، وتنها جهنم است كه باقي ميماند. تنها جهنم است كه سهم بخش بزرگي از انسانهاست.
يكباره تكاني خورد. ولي من نميخواهم كه هيزمي براي اين جهنم باشم. من اين سرنوشت را تغيير خواهم داد. من نخواهم گذاشت كه كسي از سوختن من لذت ببرد. هيچكس! هيچكس!
بلند شد محكم و استوار به سمت اتاق رفت. آقاجان هنوز داشت فحش ميداد:
– زندگي همهاش بدبختيه! زن بدبختي! اولاد بدبختي! كار بدبختي! اي مذهبت رو شكر! تو ديگه چه خدايي هستي؟! من چه گناهيكردهام؟
دختر ياد حرف گوركي افتاد. ملت تا زمانيكه خره، بايد منتظر باركشيدن هم باشه. هيچي! گناهت و تنها گناهت اين است كه نميداني بدبختيها نه از آسمان بلكه از زيرطاق حكومت مي باره و ميريزه پايين! تنها گناه نسل تو اين است كه دولت ملي دكترمصدق را حمايت نكرد و سرنگون شد وآمريكا شاه را آورد. افسوس كه به هيچ زباني نميتواني بفهمي و اين سعادت شاه وهمه شاهان بوده كه ملت نميفهمد و براي شاه شمشير نميكشد ولي براي خدا ميكشد. تو نميفهمي ولي منكه ميفهمم، پس براي اين حقيقت كار ميكنم. حقيقت سرنگون كردن شاه. من با چريكها كار ميكنم. ما خواهيم جنگيد. ما ميخواهيم نسلي باشيم كه وظيفهٌ خود را مقدس و بالاتر از هرچيز ميداند و انجام ميدهد. نسلي جاري چو زايندهرود. چو زايندهرود و دنباله دار.......
* * *
پایان بخش چهارم از کتاب دوم:زندگی ممنوع ، آزادی ممنوع
تاریخ تحریر سال 1377
تاریخ چاپ 1379
ملیحه رهبری
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه (AlterPost{) کلیک کنید و ادامه دهید.
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه (AlterPost{) کلیک کنید و ادامه دهید.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen