کتاب چهارم- بخش پنجم
کسی می آید کسی دیگر
آن دو روز هم گذشتند. روزهاي اول تابستان بود. در خيابان اميرآباد جلوي مسجدي "قرار" داشتند. سارا زودتررسيد و چندين بار طول وعرض خيابان را طي كرد. دلشورهٌ بدي داشت. اگر نيايد. اگر مجبور بشود دوباره برگردد. چطوري دوباره به خانه برگردد؟ جواب مامان را چه بدهد؟ حوصله نداشت بعد از دروغ صبح دوباره دروغي جوركند.
« اوه! خدا را شكر! بالاخره پيدايش شد.» خودش بود خندان ميآمد. سارا خوشحال و تند به سمتش رفت.
– سلام! چطوري؟
– داشتم نا اميد ميشدم. اشكم ديگه داشت درمي اومد. اگر نمياومدي فكر ميكردم دستگير شدي. چرا ديركردي. اينا چيه دستته؟
– واسه همين ديرشد. براي خونه چراغ خوراك پزي خريدم. هيچ وسيلهاي تو خونه نداريم. هيچي. حالا ميريم ببين.
– چه جالب! يه زندگي واقعي چريكيه؟
– آره! همين طوره.
– من كه خوشحالم فرار كردم. ديگه هم بر نميگردم.
– قرار نيست برگردي.
– خوب حالا كجا بايد بريم؟
– خونه تو خيابون رباطكريمه، جلوي خط آهن،آخرخط سيزده كه پياده بشيم. تازه نيم ساعت هم تا خونه پياده روي داريم.
– نيم ساعت كه راهي نيست. من شونزده ساعت هم راه پيمايي كردهام.
– جداً! خدا رحمتش كنه. منظورت جوونيهاته؟
– درست يك سال پيش بود، همين موقع. نميدوني چقدر دلم براي كوه تنگ شده! آه، يك سال گذشته. نميتونستم تصورش رو بكنم چي پيش ميآد و حتي زنده باشم. ميدوني از چند ضربه ما جون سالم به در بردهايم؟
– دست كم سه تا ضربه به ما منتقل نشد. گيرم شش ماهي هم بيشتر از كوپن مون زنده موندهايم. ولي خوب اين شتريه كه در خونهٌ ما ميخوابه، دير و زود داره. سوخت و سوز نداره.
– ولي ما سه ماه بيشتر با هم زندگي نكرديم و حالا معلوم نيست چي پيش بياد؟ چند روز يا چند هفته.
– من كه اصلاً فكرش رو نميكنم. ولي خيلي دلم ميخواد اگه درگيري پيش بياد، من كه نميتونم فرار كنم، بتونم جونم رو فداي بقيه كنم، بقيه بتونن فرار كنن.
مرد جوان حالت چهرهاش تغيير كرد و گفت:
– ميدوني فعلاً خونهٌ ما خونهٌ تيمي نيست. به اون معني سابق ديگه چيزي باقي نمونده. خيلي چيزا تغيير كرده.
– يعني چي؟
– يعني من خودمم زياد چيزي نميدونم.
– پس چه جوري ميگي خيلي چيزا تغيير كرده؟
– قرار نيست چيزي بهت بگم.
– براي چي؟
– به خاطر وضع تو به خاطر بارداريت. كمترين اطلاعات بهت داده ميشه.
– اصلاً نميفهمم و اصلاً موافق نيستم. پس من ميخوام چيكار كنم. عاطل و باطل باشم.
– سعي كن با همين وضعت كاري پيدا كني و هرچه زودتر يك كارگر باشي، يك كارگر انقلابي. يك سري هم مطالعه بايد بكني.
– براي كار سعي ميكنم. بايد بتونم.
سر راه نان بربري و پنير خريدند و بالاخره به خانهاي كه سارا آنقدر آرزويش را داشت، رسيدند. از درخانه چند تا پله ميخورد تا داخل حياط. دست راست دو تا اتاق بغل هم بود. دست چپ حياط هيچي نبود. رو به رو زيرزمين كنارش مستراح و سمت راست راه پلهها بودكه به طبقه بالا ميرفت. وسط حياط يك حوض براي رخشتويي بود و يك شير آب هم براي روشويي.
– خوب! اون اتاق زير راه پلهها مال ماست. به خونهت خيلي خوش آمدي!
– متشكرم. واقعاً خوشحالم.
در اتاق را گشود. سارا داخل شد. اتاق خشك و خالي بود. زيلويي نا مرتب كنار اتاق افتاده بود. يك تخت يك نفره، يك تشك ابري كثيف، يك لحاف كهنه و يك متكا. يك كتري سياه و قوري رويي و يك قابلمهٌ رويي. دو سه تا قاشق رويي و چند تا استكان.
سارا ساكش را كنار اتاق گذاشت.
– خوب! اول زيلو را پهن كنيم…
مدتيگذشت. سارا جداً سعي كرد كاري پيدا كند، اما نتوانست. محله را اصلاً نميشناخت. با در و همسايه و بقال و چقال محل هم دوست شد و پرس و جوكرد. شايد معلم سرخانهاي بشود و پولي دربياورد. پولي كه براي زندگي دراختيار داشتند، براي غذا هم كافي نبود. صد و پنجاه تومان براي سه نفر. بچه هم بزرگ شده بود و نفس سارا را بريده بود. شبها خوابش نميبرد. يك شب متوجه شد از نيمههاي شب رفت وآمدهاي مشكوكي به خانه صورت ميگيرد و تا نزديك صبح ادامه دارد. در طبقهٌ بالاي خانه زن صاحبخانه زندگي ميكرد. پيرمرد زبوني هم شوهرش بود و يك دختر جوان و يك مرد جوان هم بالا بودند. ظاهراً عروس و پسرش بودند.
سارا متوجه شد. زن جوان خود را تا صبح دراختيار اين وآن قرار ميدهد وگاه صداي داد و بيداد و دعوايش نيز شنيده ميشد. اولين بار به بدبيني خود شك كرد، اما بعد يقين كرد و يك نيمه شب شوهرش را صدا كرد و موضوع را گفت.
موضوع واقعي بود. رفت وآمد تا صبح درخانه ادامه داشت. بايد هرچه زودتر از آنجا ميرفتند. اينجور خانهها اغلب به خاطر ترياك و مواد مخدر هم مورد تفتيش پليس قرار ميگرفتند. كافي بود پليس اشتباهاً به آنها هم مشكوك شود. فردا صبح سارا به دنبال اتاق خالي درمحل گشت، اما پيدا نكرد. چند روز بعد هم نتوانست. تا آن روز عصر.
– سارا! من خيلي فكركردم و بايد موضوعي را به تو بگم!
– چه فكري؟ چه موضوعي؟
– اين كه تا تولد بچه تو برگردي پيش مامانم اينا بموني.
– چي؟ برگردم؟ حرفشم نزن!
– سارا! جدي فكر كن. تو خودت ميدوني بعد از آن كه فهميدي تو اين خونه چه خبره، روز بعد بايد اينجا رو تخليه ميكرديم. براي من هيچ كاري نداره شب هرجايي ميتونم بخوابم. اما تو. با تو نميشه. بايد جا پيدا كنيم و جا هم پيدا نميشه. همين امشب اگر پليس بريزه اينجا، من چطوري تو رو بگذارم و در برم. تو هم كه نميتوني فرار كني. قبول ميكني براي من دست و پاگيري؟ وضعيت تو دائماً باعث نگراني منه. با اين حال به خودت واگذار ميكنم. هرجور خواستي تصميم بگير. ولي اگر تو بري. همين امروز من هم از اينجا ميرم. امشب اينجا نميخوابم!
اندوه شديدي سارا را گرفت. چشمانش پر از اشك شد. سرش را در سينهٌ شوهرش گذاشت.
– واقعاً نميتونم ازت جدا بشم. فقط كنار تو احساس آرامش دارم. به خاطر بچه شرايط روحي بدي دارم و نميتونم تنها باشم.
– ميفهمم! ولي من ازت ميخوام تا تولد بچه برگردي. اگه دوستم داري،كه ميدونم داري به خاطر من برو. اونجا خيال من راحتتره.
– نميدونم كه بتونم. زندگي با اونها سخت و غيرقابل تحمله.
– ميدونم. ولي من هم نميتونم ازت نگهداري كنم. چارهاي نيست.
– باشه، ميرم.
اشك سارا جاري شد. مرد ناراحت شد، اما به حفظ روحيه در هرشرايطي فكر كرد وگفت:
– بلندشو كمك كن وسايل رو جمع كنيم. وسط اتاق بگذاريم. منكه ديگه اينجا برنميگردم. صاحبخونه خودش آخر بُرج ببينه ما پيدامون نيست. خرت و پرتها رو بيرون ميريزه و اتاق رو اجاره ميده.
– واقعاً؟
– آره بابا! بيشتر از اين نيست.
– فكر نميكنه ما چي شديم؟ به پليس چيزي نميگه؟
– نميدونم هرغلطي ميخواد، بكنه. نه از ما اسم داره و نه عكس. چكار ميخواد
–
– بكنه؟ هيچ خطري نداره. اين شهر اونقدر بزرگه كه نميتونن دنبال كسي بگردن. كجاش ميتونن منو پيدا كنن.
در كمتر از نيم ساعت خرت و پرتها را وسط اتاق جمع كردند. اتاق خالي شد. ولي تمام مدت سارا گريه كرد. از هم خداحافظي كردند. تلخ بود، اما چارهاي نبود. با هم از خانه خارج شدند. تا ايستگاه اتوبوس با هم آمدند. سارا سوار شد. از پشت شيشه اتوبوس به يكديگر نگاه كردند. اشك در چشمان سارا حلقه زده بود. اتوبوس حركت كرد. باز هم با نگاه يكديگر را دنبال كردند تا كه ديگر دور و جدا شدند. آن چنان چشم و دل سارا خونين بود كه تمام دنيا را به رنگ سرخ خون ميديد. اشكهايش را رها كرد. دل و ديدهاش با هم ميباريدند.
احساسكرد بين مرگ و زندگي دست و پا ميزند. يك لحظه فكر كرد. خيلي آسان تسليم شده بود. نبايد به اين راحتي از همسرش، از مبارزه، و از هدفش جدا ميشد. پشيمان شد و در يك لحظه تصميم گرفت برگردد. شايد دير شده بود، اما بايد عجله ميكرد.
احساس كرد نيرويي عجيب او را به سوي پشت سر هل ميدهد. گويي كسي ساكش را به دستش داد و از صندلي بلندش كرد. تا آخرين لحظهكه پايش از اتوبوس به سنگفرش خيابان برخورد كرد. هنوز پراز ترديد بود. براي چي پياده شد؟ به كجا برود؟ بايد برميگشت. به سمت ايستگاه بالا. راهي نبود. شايد ميديدش. به سرعت به راه افتاد. شايد ميدويد. شايد خيلي ديرشده بود. به سه راه آذري رسيد. چه شلوغ بود. پراز سر و صداي كاميون و انبوه دستفروشها. چه جوري ميشد اينجا كسي را پيدا كرد. دلش شور ميزد. احساس ميكرد خيابان ناامن و ناآرام است. از خيابان عبور كرد. خود را به پيادهرو رساند. لحظهاي به رو به روي خود نگاه كرد. آيا كسي را ميديد؟ نميشد ديد. به سمت بالا به راه افتاد. خيابان شلوغ و پر از سر و صدا بود. صدايي خاص بين سر و صدا ها شنيد. مثل تركيدن لاستيك. اما نه مثل صداي تير بود. اما صداي تير را درست نميشناخت. شايد اشتباه كرده بود. احساس دلشوره كرد. احساسكرد زانوانش ميلرزد، اما جلوتر رفت. حس كرد موج جمعيت در پيادهرو شكاف برميدارد. سر و صدا و همهمه بود. بگير! بگير! دو نفر ميدويدند. ميتوانست ببيند. نفر جلويي تيز و چابك و بلند ميدويد. آه خودش بود! خودش! به وسط خيابان و به ميان كاميونها پيچيد و درلحظهاي از خيابان گذشت. سارا ايستاد. ساكش را به زمين گذاشت. حالا نفر دوم را هم ميديد. او هم به سرعت ميدويد. دوباره صداي تيرآمد و باز هم صداي تير. نفريكه ميدويد. انگار كه پايش به چيزي گير كرده باشد، به زمين افتاد. سارا ساكش را برداشت و به آن سو دويد. چند نفر ديگر هم كه ميدويدند، رسيدند. لباس شخصي تنشان بود اما اسلحه داشتند. عدهاي جيغ ميكشيدند. خون! تيرخورد بهش! چه خوني از بيچاره ميره! يكدفعه همه با هم هجوم آوردند. سارا با جمعيت خود را بالاي سر مجروح رساند. باصورت به زمين افتاده بود. درست فاصله بين دو شانه رو به پايين خونين و پيراهن سفيدش سرخ رنگ شده بود. رنگ صورتش مثل گچ سفيد بود. صداي ددمنشانه و حيوانياي فرياد زد:«گم شين! گم شين! جمع نشين! گفتم برين! شليك ميكنم.» جمعيت عقب رفت، اما پراكنده نشد. يك ماشين شخصي رسيد. BMWبود. دو تا سلاخ با چشم دريده ازآن پياده شدند. مجروح را روي صندلي عقب انداختند. زمين تا لب جوي آب پُر از خون بود. انگار كه خون فواره زده باشد، به اطراف پخش شده بود. سارا آرام اشك ميريخت و ميلرزيد.
جمعيت بيشتر شد. خون! همه جمع شده بودند، خون ببينند.
– چي شده؟ آقا چي شده؟
– خرابكار گرفتن. خودم ديدم. داشت ميدويد. يكهو افتاد. تيرخورد. به نظرم دو تا بودند. اما آن يكي چه زرنگ بود. خودشو انداخت لاي ماشينا. يكدفعه گم شد. هيچكس نديدش چي شد؟ كجا رفت. در رفت. من ديدم با موتور در رفت.
سارا ميان جمعيت ايستاد و به تك تك كلمات گوش ميداد. ثانيه به ثانيهها حرفها چيزي ديگري ميشد.
– مواديگرفتن؟
– نه آقاجونگفتن خرابكارگرفتن.
– خرابكار ديگه چيه؟
– كسي چه ميدونه؟ ضد حكومتن.
– ضدحكومت! پوف! چرا؟
جوانكي دخالت كرد. رنگ پريده بود، اما ازچشمانش آتش خشم ميريخت. صدايش ميلرزيد.
– بيخود ميگن خرابكار! اينا دلشون با مردم فقير بيچارهس. خونشون رو به خاطر ما مردم ميريزن و ما نميفهميم. نشنيدي داد زد: « الله اكبر!» بابا اينا مسلمونن.
– پس واسه چي بِشون ميگن خرابكار! ميگن اينا اجنبياند. ازعراق ميآن. جاسوسن.
يكي عصباني شد و دخالت كرد:
– تواَم بابا! مگه با چشماي خودت نديدي؟ جوون هيجده ساله بود. باوركن پاش به مشهد هم نرسيده بود چه برسد بهكربلا و عراق.
– خوب! اگه اينقدر جوون بود، از كجا ميفهمه حق با كيه؟
– اي بابا! اينوكه ديگه همه ميدونن! تو اين مملكت يك عدهاي آنقدر دارن كه هرشب يه دختر ميگيرن. يك عده هم مثل من و تو بايد هي جون بكنيم و جون بكنيم، خرج نصفه سالِ زن و بچهمون رو هم درنميآريم. همهش قرض و قوله. همهش بدبختي. بالاخره تحمل هم حدي داره.
– راست ميگه بابا، اينوكه راست ميگه.
– آخه اينجوري؟ اينجوري هم آدم خودشو به كشتن بده چيزي عوض ميشه؟
– آقاجون كسي زورش به ظلم نميرسه! وضع عوض بشو نيست!
ناگهان سارا دخالت كرد:
– آقا ببين! هيچ وقت هيچكس جرئت نميكنه تو اين مملكت حرف بزنه، دردشو بگه. اما همين خون كه دورش جمع شديم ترسمون رو ريخت. زبونمون رو باز كرد. يه ذره چشمون باز شد. اين خون همين رو ميخواست بگه. خوني كه ناحق روي زمين ريخته بشه، جمع نميشه، پخش ميشه. ميافته سرزبونا.
مرد لاغر اندام صورت كشيدهايكه اندكي ريش داشت و چشمانش تيز و تند ميچرخيد، گفت:
– بارك الله آبجي! معلومه يه چيزي حاليته! همينه كه گفتي!
يك ماشين پاسبان از كلانتريِ خيابان آذري رسيد. باتومها كشيده بودند. پاسبانها فحش دادند و همه راكه سمج اينور و اونور هنوز چسبيده بودند، هل ميدادند و دور ميكردند. سارا ساكش را برداشت به سمت ايستگاه برگشت. با خود فكر ميكرد: « يعني ممكنه برگشته باشه همون خونه؟ شايد به كمكم احتياج داشته باشه. فكرنميكنم تو اين منطقه بمونه حتماً با موتور در رفته. مطمئنم از منطقه خارج شد. واقعاً در رفت؟ شايد پايينتر تو محاصره افتاده باشه. نه، خدا نخواست. منكه ديدم فرار كرد.» دوباره صحنههايي را كه ديده بود به خاطرآورد.كي بود شهيد شد؟ مجروح شد يا شهيد. يك لحظه بيشتر طول نكشيد. خودم ديدم كه افتاد. مرگ چه آسون ميتونه سراغ آدم بياد. اما مردم چه زود فهميدند. فكر نميكردم همين قدرهم بفهمند. ديدن خون روشون تأثيرگذاشته بود. خون! نگاه و ذهنش روي خون خيره شده و ايستاد. يكي از بچهها يكي از آنها كه سارا از جان خود نيز بيشتر دوستش داشت، جلوي چشمانش كشته شده بود. باوركردني نبود، اما راست بود.
اتوبوس درميان دود و سياهي شهر زوزه ميكشيد و سينهٌ منطقه را ميشكافت و سارا را با خود ميبرد. به آنجا كه ديگر دراختيار سارا نبود. برايش ديگر فرقي نميكرد كجا برود و چه پيش بيايد. نميتوانست به زندگي خود فكر كند. درجلوي چشمانش آن كه عزيز بود، پرپر شده بود. احساس سوگ داشت. سوگ! اما در اين سوگ نه ميتوانست گريه كند، نه داد بزند و نه حرف بزند. خفقان مطلق بود. در ميدان شاه از اتوبوس پياده شد. به خانهٌ خودشان برنگشت. نميتوانست دوباره به مادرش دروغي بگويد. سنگين و له شده به سوي خانهٌ پدر شوهرش راه افتاد. احساس ميكرد چادر سياهي بر سر شهر، مردم، مغازهها، محلهها و همه جا كشيده شده. جز سياهي هيچ چيز نميديد. تعجب ميكرد چرا مردم آن را نميديدند. به داخل مغازهها ميرفتند، خريد ميكردند. بيرون ميآمدند. با هم حرف ميزدند. ميلوليدند.گوييگوشهايشان كر است. صداي تير را نشنيده اند وگويي چشمانشان كور است. خون را نميبينند، خون بيگناه را!
مثل خلها شده بود. با خودش حرف ميزد و يك جوري به همه نگاه ميكرد، گويي همه خُل هستند. ديگر اصلاً برايش اهميت نداشت كه كجا ميرود و چه پيش خواهد آمد. همه چيز برايشكوچك و بياهميت شده بود. براي چه بايد از آدمهايي بترسد كه از حقيقت هيچ چيز نميدانند و هيچ نميفهمند. چه اهميتي دارد كه كي هستند؟ همه سرهايشان پايين و در لاك زندگي است و چيزي از بالاي سرشان خبر ندارند، از پروازهاييكه از فراز سرشان ميگذرد.
آرام زنگ درخانه را زد. با آرامش وارد شد و چنان با تك تك روبه رو شد كه گويي همه چيز درجاي خود و عاديست. شايد هيچكس جرئت نكرد سؤال كند چه پيش آمده؟ چرا برگشتي؟ چنان رفتاركردكهگويي بايد برميگشت. بيش از همه مامان خوشحال شد. شب بود. سرشام بودند. بر سر سفره نشست. با آنان دست در سفره برد و إذا خورد و با آنان از سرسفره برخاست. خود را همچون لنگري حس ميكرد. همچون قلابي كه به خوني كه ريخته شده بود وصل بود و تنها عظمتي بود كه بايد درخاطرش نگه ميداشت آن بود و هرچيز ديگر را به دور ميريخت. به دور!
بعد ازشام به حياط آمد و قدم زد. داربست جلوي در خانه غرق نسترن بود، نسترن سرخ. شاخهايكند و در ليوان آب نهاد. به اتاقش برد و سرطاقچه گذاشت. موقع نماز به رنگ سرخ آنها نگريست و نيايش كرد. از خدا و از خون سرخ چيزي ديگري ميفهميد. همان گونه كه شاخهٌ نسترن را بايد درآب زنده نگه ميداشت. خون سرخ ريخته شده را نيز بايد زنده ميداشت. درگلدان خاطر و با آب ديده؟ يا نه! خون را بايد با خون شست. منتظر شد. به زودي خبرعمليات بچهها را خواهد شنيد.
* * *
روزهاي ديگري از راه ميرسيدند. روزهاي بارداري و رازداري. به طرز عجيبي ساكت وكم حرف شده بود. آرام بود و درخود. با صبورياي كه ازخود انتظار نداشت دوران زندان عجيبي را ميگذراند. سارا درآن خانه تقريباً با تمام دنياي خارج قطع بود. حتي راديو هم درآن خانه وجود نداشت. بله راديو حرام بود. تلويزيون كه ديگر حرام اندر حرام بود. تنها مامان يك ضبط صوت داشت كه حاج آقا از مكه آورده بود و با آن قرآن عبدالباسط و يا روضه خواني و وعظ گوش ميدادند. آن هم چه حرفهايي را. آقا بالاي منبر با آب و تاب مراسم خواستگاري و ازدواج پيامبر اكرم را تعريف ميكرد. براي سارا حيرتآور بود آنچه كه خود به نام خدا و قرآن شناخته بود وآنچه
اينجا به نام قرآن و اسلام وجود داشت دو دنياي متفاوت بود. اينجا و مناسبات آن دنياي مادون تضاد و قطع از جامعه بود و به اصطلاح به آن پرهيزكاري گفته ميشد. با پرهيز از جامعه براي خود مشكل جنسي و اخلاقي توليد نميكردند كه بعد مشكل حل آن را پيدا كنند. اين نوع اسلام مخصوص همين طبقه (بازاري) بود. در بين مردم عادي جامعه نيز چنين نوع اسلامي وجود نداشت؛ طبقه كارگر يا ساير اقشار. جالب بود كه اين طبقه و اسلامش با مردم فقير مرز هم داشت و قاطي نميشد:
كبوتر با كبوتر باز با باز كند بازاري با بازاري پرواز …
اينجا صبحها هر روز با غسل جنابت و پاكيزگي از نجاست شب قبل آغاز ميشد. بالاترين وظيفه! بعد لوليدن درخانه بود و آب و آبكشي و رعايت نجست و پاكي و فروعيات دين! تنها مامان و عزيزكه مسن بودند از خانه خارج ميشدند و خريد ميرفتندكه آن هم اغلب خريد سبزي از مش رمضان بود. بقيهٌ چيزها يعني خيار و بادمجان و گوجه فرنگي و انگور...شايد نه چيز بيشتري را آقاجان از ميدان ميخريد و با مينيبوس به خانه ميآورد. مامان هميشه يك كوه سبزي ميخريد. تقريباً پاك كردنش تا ظهر طول ميكشيد. گاه سارا كمك ميكرد. خندهدار بود. هرگز چنين تصوري از خود نداشت كه دركنار اين واقعيتها قرار گيرد. احساس ميكرد رهگذر است از كنار اين منزلگاهها خواهدگذشت و سرانجامي پُرشور را خواهد ديد. اما فعلاً چيزهاي ديگري ميديد. مثلاً همين چادرشب سبزي پاك كردن كه نشستن سرآن، باز شدن سردرد دلها و بيان همهٌ ديدهها، شنيدهها، داستانها بود.
آن روز مامان سر بساط سبزي گفت:
– امروز يك سري به مامانت بزن و دعوتشون كن پنج شنبه تشريف بيارن اينجا.
– خبريه؟
– بعله! سيسموني فاطمه خانوم را ميآرن. مهمونيه.
– براي ناهار يا عصر؟
– ناهار ميديم! بايد خريد برم، گرچه زانوهام درد ميكنه. اما من نكنم، كي بكنه؟ بنده خداها دست و پا ندارن.
– براي چي دست و پا ندارند؟ خريد كه كاري نداره.
– آره! اما نكردن. بلد نيستن.
– خوب مجبور بشن، ميكنند. كم كم ياد ميگيرند. براي چي شما يك نفر همهٌ كارها را ميكنيد؟
مامان آه بلندي كشيد:
– از اول بار اين زندگي همهش روي دوش من بود. الآن كه من كاري ندارم، اما يه روزي خريد دو تا خونه هر روز با من بود. زَفت و رَفتِ يك مادر شوهرعليل با من بود. مهمونداريها با من بود. در خونهٌ ما هميشه باز بود. مياوموند و ميرفتند. روزهاي جمعه ده تا بچه رو حموم ميبردم. زيرپوشم را در نميآوردم و پسربچهها رو هم همه رو خودم ميشستم. يعني اين مرد بيچاره كه نميرسيد پسراشو حمام ببره. بعد رختشويي شنبه بود كه حوض به آن بزرگي پُر ميشد از رخت. ديده بودي خونه نارمك رو چه حوضي داشتم؟ خودم سيمان كرده بودم. همه كاري خودم ميكردم. از بنايي تا برق تا باغچه. اون اولش كه خونه يه تكه زمين خشك و خالي بود. حاج آقام به اسم من خريد. آه. بعد از اون بلاها كه به سرم آورد، آخرش آشتي كرد. چندين سال توي اون خونهٌ فسقلي يه اتاق داشتم. اما همت يه مرد را داشتم. زمين نارمك رو خودم از برهوت بيابون آباد كردم. خودم بنايي رو شروع كردم. از همت من بود كه دو تا خونه ازتوش دراومد. اگه من نبودم كه اينها هنوز هم تو همون قفس بايد زندگي ميكردند. بيچارهها عرضه ندارند. اما كيه كه قدر بدونه؟ جوون بودم. خيلي جوون. وقتي اعظم را شوهردادن، هيچكس باورنميكرد من مادر عروس باشم. آنقدركه كمر باريك و خوش هيكل بودم. انگار نه انگار كه بچه شير دادهام. جوونيم رو روي اين زندگي گذاشتم. دلخوشيم اين مرد بود. هي …. گذشته. خدا رو شكر.
سارا با حيرت به مامان نگاه كرد. اين زن اصلاً فكر نميكرد و حتي باور نميكرد، زندگي و سعادت زن ديگري را ربوده. عشق، زندگي و شوهرش را غصب كرده است.
ناگهان پرسيد:
– اما آخه عزيز چه جوري با شما زندگي ميكرد؟ هوو داري خيلي سخته!
– عزيز نميتونست شوهرش رو زَفت كنه. آقاجون اين ور و اون ور صيغه داشت. اما من روكه گرفت. خودشگفت كه من آخري بودم و بعدش چشم و دلش ديگه جايي نرفت. شوهرداري عرضه ميخواد. شوهر اول من آن خدا بيامرز هم كه بود، هميشه ممنون من بود!
آب به دهان سارا تلخ شد. از سر سبزي بلند شد. « چه طوري ميتونه اين همه اتفاقات براي يك زن افتاده باشه؟»
– ديگه پاك نميكني. يه خورده مونده ها. ته سبزيه.
– نه! ببخشيد. يكدفعه حالم بد شد. پهلوم گرفته. اين روزها ديگه نشسته نميتونم كار كنم.
– خوب! سخته. اين ماههاي آخر خيلي سخته. نه ميتوني روي زمين بنشيني، نه شب صاف بخوابي. يك كم راه برو. برات خوبه. هوا هنوز خيلي گرم نشده تا خونهٌ مامانت برو و ناهار برگرد.
– من سرظهر برنميگردم. خيلي گرمه. عصر برميگردم. هوا كه خنك شد.
– خيلي سلام برسون!
– سلامت باشين.
در راه به دروغ فكر ميكرد. دروغهايي كه بايد ميساخت و به مامان ميگفت. از شيراز و بندرعباس تعريف ميكرد. از خانهٌ جديدش آنجا. از اين كه چرا برگشته. چه دروغهايي بايد ميساخت. دلداري دادن به مامان، تظاهر به خوشبختي، به سعادت. آه درتخيل، در سطح شعور و انديشهٌ كدام يك از اين آدمهاي ساده ميگنجد كه از ته رباط كريم برايشان حرف بزند. از دَم خط آهن، از خانهاي كه شب آدمهاي خراب در آن رفت وآمد داشتند و غذايي كه روزانه نبايد سه تومان بيشتر ميشد و از شغل شوهرش كه به كارگري و عملگي ميرفت. با اين حال دلش خون نبود. زمانه از سراشيب تندي عبور ميكرد و او در زمرهٌ خرم دلاني بود كه با قافلهٌ آينده سفر ميكردند.
از محله آب منگل كه رد شد كوچه پسكوچهها برايش ياد و بوي همسرش را ميداد. روزهاي بسياري هر روز با هم از اين كوچهها گذشته بودند. آه،گذشته بود. همه چيزگذشته بود. آيا مرد تشنهاي سيراب شده بود يا كه تشنهاي تشنهتر؟ نميدانست. همين قدر ميدانست كه پيوند محكمي بينشان نبود. سرگردان در ميانههاي راهي پُرخطر و سهمگين تنها رها شده بود. هيچ كجا برايش ساحل امن نبود. هيچ كجا كرانههاي آرزو و هدفي كه به دنبالش دل داده و روان شده بود، نبود. سرگردان بود، سرگردان.
« آه ياران، ياران. كجاييد ياران؟»
از صبح روز پنج شبنه خانه شلوغ و درتكاپو بود. جارو، شستشو، پخت و پز. ديگهاي پلو و بوي سرخ كردن سبزي قورمه و بادمجان همه جا را برداشته بود. سر و صداي بچههاي ريز و درشت سرسام آور بود. حوالي ظهر بود كه سيسموني را آوردند. يكدفعه خانه شلوغتر شد. چند ماشين مهمان هم همراه با سيسموني آمده بودند. زنها هلهلهٌ شادي سر داده بودند و فاطمه خانم خوشحال و سر بلند و مفتخر بود كه سيسموني آبروداري مادرش داده و عزيز خوشحال بود كه عروس خيلي خوشگلش امروز سرحال و راضي است. اما عزيز خود دلبستگي به دنيا و مال دنيا نداشت. حُجبي بر چهره داشت. از اظهار نظر خودداري ميكرد و لبخند بسيار سادهي گاه و بيگاه ميزد و ميگفت:« دست شما درد نكنه، چرا زحمت كشيديد؟»
اما محبوبه، خواهرشوهر بزرگ، صاحب مجلس بود و جمع را به دنبال خود ميكشيد. او بود كه هلهله ميكرد. ميگفت. ميخنديد و اظهارنظر ميكرد.تمام آدمها و آن مراسم براي سارا عجيب بود. نه، جالب بود. مادر فاطمه خانم براي تا ده سالگي بچه لباس تهيه كرده و فرستاده بود. سارا ميانديشيد، واقعاً اين مراسم يعني چه؟ دو آدم مستقل دوست دارند فرزندي داشته باشند. آيا اين فكر احمقانه نيست كه مادر دختر بايد براي بچهٌ آنها همه چيز تهيه كند؟ در غير اين صورت دخترش نزد شوهر و فاميل او خوار و كوچك ميگردد. اگر اين سيسموني به همين شكل و مورد رضايت فاطمه خانم فرستاده نميشد، دست كم چندين روز گريه ميكرد . اساساً برايش معني نداشت كه خانوادهاش چنين قيمتي براي او نپردازد. چرا اين شكل بود؟ در اينجا زن انتظار داشت برايش خرج كنند. ديگران به پايش پول بريزند. درغيراين صورت از ارزش ساقط بود. احساس ميكرد از اين مناسبات و ارزش گذاريها بيزار است و تن به چنين روشهاي زندگي نخواهد داد. هنوز فكر نكرده بودكه بچهاش براي به دنيا آمدن لباس لازم دارد.
در پايان مراسم آن روز به مادرش گفت:
– يه وقت از اين كارها نكني! من احتياج ندارم.
مامان گفت:
– تو هيچيت مثل آدميزاد نبود. ديدي مادرش چه افتخار ميكرد! من از هيچي شانس نداشتم، نه از شوهر نه از اولاد.
و آه كشيد.
دو روز بعد فاطمه خانوم دختر كوچولو و خوشگلش را به دنيا آورد. عزيز پيش او در بيمارستان بود و مامان تمام كارهاي خانه را انجام ميداد.
سارا مثل دوربين فيلمبرداري مواظب مامان بود. بيآنكه آقاجان از اوكاري خواسته باشد، خودش به سراغ زندگي عزيز رفت. جارو كرد. منظم كرد. غذا پخت و رخت شست. تمام آشپزخانه را بيرون ريخت و نظافت كرد. حياط و حوض و … آنقدر كار كرد كه ديگر حلقهٌ فيلم خاطر سارا از ضبط اين زن عجيب عاجز ماند. تمام كارها و رفتار اين زن در تواضع عجيبي پنهان ميشد. شايد چون كه شوهر عزيز را از او گرفته بود، احساس بدهكاري داشت و دلسوزانه كمك ميكرد و شايد چون عاشق بود و براستي عاشق بود اينگونه بود. كار ميكرد بيآنكه ذرهاي از اعتماد به نفس و غرور او كاسته شود. كاراكتر او جذابيتي از نزديكي عناصر متضاد ولي در سازش با هم بود. با اين حال سارا از اين مناسبات قرون وسطايي متنفر بود و با تمام روح از اين اجحافها بر زن بيزار بود. يك مرد و دو زن؟ هنوز عزيز را نميشناخت، اما قصد داشت كه كمكم با او نيز سر چادر شب سبزي بنشيند. سر اين چادر شب افسانهها و رازهاي درون به زبان رانده ميشدند. بايد صبر ميكرد.
اين خانه بيآنكه هيچ گاه آبستن تحول خاصي باشد، اما بدون آرامش و سكوت بود. پر هياهو و اغلب پر رفت وآمد بود. هر روز ساعت پنج صبح چراغ اتاق وسط كه آقاجان در آن ميخوابيد روشن ميشد.كسي از افراد خانواده به ياد نميآورد كه نماز شب و قرآن صبحگاه او ترك شده باشد. پايبندي او به دين از خودش نبود، بلكه آن را از جاي ديگري داشت. داستان آن را سارا از زبان عزيز شنيد. داستاني كه گاه كلمات آن را نيز نميفهميد.
آقاجان از شاگردان جناب شيخ بود. جناب شيخ كرامات داشت. او برزخ را ميديد و گاه از نگاه كردن به افراد خودداري ميكرد. زيرا در اثر گناه به شكل خرس يا ميمون بودند. جناب شيخ مغازه كوچكي داشت و خياط بود. شاگردان و مريدان بسياري داشت، زيرا از غيب خبر داشت. تمام شاگردانش اين را به كرات به چشم ديده بودند. آقاجان دين و ايمان خود را از جناب شيخ داشت.آنچه در محضر جناب شيخ آموخته بود سرمايهٌ معنوياي بودكه با كمك قدرت كلام و خلق خوش و چهرهٌ زيبايش، او را از رانندگي تاكسي به مديريت يكي از بزرگترين مدارس اسلامي رسانده بود. هر روز صبح در مدرسه موعظه و درس خدا شناسي داشت. در بين تجار بازار كم و بيش همه ميشناختندش، چون فرزندانشان را به مدرسه او ميفرستادند و علاوه برآن، جرئت و صلاحيت وارد شدن در بسياري موضوعات و گرفتاريهاي اجتماعي و خانوادگي آشنايان و فاميل را به خود ميداد و ريش سفيدي بود كه براستي جمعي را چو شاخه نبات به خود جذب كرده بود. جمعهها همه به خاطر آقاجان به آنجا ميآمدند. اتاقهاي طبقهٌ بالا زنانه و مردانه ميشد. دامادها و پسرانش و ساير مردان مهمان در دو اتاق وسط جمع ميشدند. دخترانش و عروسان و يا زنان فاميل در دو اتاق جلو،كه آنقدر در آنجا همهمه، هياهو و شلوغ ميشدكه گاه سارا گريزان از آنان خود راگوشهاي مخفي ميكرد.گاه كنجكاوانه سعي ميكرد سر در بياورد اين مرداني كه خود را به عنوان مرد از زنان جدا كردهاند، كي هستند؟ چه ميگويند؟ و چه كار دارند كه بايد در يك مجلس مردانه دور هم جمع شوند. بعد از ناهار وقتي سفرهها جمع ميشدند، ظرفها شسته ميشدند و زنها بچههاي كوچك را ميخواباندند يا ساكت ميكردند، درهاي وسطي اتاقها باز ميشد. زنها كنار ديوار مينشستند، اما نه آنطوركه از اتاق مردانه ديده شوند. مگر مامان يا عزيز كه مسن بودند. آنها جلوي پنجره مينشستند و از اتاق مردانه هم ديده ميشدند. آن وقت صداي رسا و بلندآقاجان به گوش ميرسيد. دعاي روز جمعه ميخواند و به دنبالش دعا ميكرد:
– بر محمد و آل محمد صلوات بفرست.
و صداي زير اما شوخ احمدآقا، داماد بزرگ آقا جان رساتر ميگفت:
– دوميش را جليلتر بفرست.
و زن و مرد صلوات ميفرستادند.
بعد دستهاي آقا جان به سمت آسمان باز ميشد و دعا ميكرد. صدايش ميلرزيد و چشمانش پر از اشك ميشد.
– خدايا ترا قسم بر محمد و آلش ما را در زمرهٌ پيروان و دوستداران محمد و آل محمد در زمره دوستداران حسين (ع ) گرداني.
خداوندا ما براعت ميجوييم از دشمنان محمد و آل محمد. و لعنت ابدي برشمر، بر يزيد. بردشمنان آل محمد. بر دشمنان امام زمان، بر زن بيحجاب!
سارا خشمگين ميشد. مردي كه در ادعا بشري را هدايت شدهتر از خود قبول نداشت، نه تنها كمترين خطري از جانب حكومت فاسد شاه حس نميكرد، بلكه ريشه نابسامانيهاي اجتماعي را در وجود زن بيحجاب ميديد كه تمام مفاسد از اوست. تفكر و قدرت تحليل او از مسائل پس ماندهٌ عصر حجر بود. اما چه كسي ميتوانست در اعتقادات آقا جان رسوخ كند؟
آقاجان ادامه ميداد:
– خدايا به حق پيامبرت ابراهيم دعا ميكنم كه در تمام خانوادهٌ من، دختران من، عروسان من، اولاد من، هيچ زن بيحجابي تا قيامت نباشد.
وآنچنان آن را جدي و محكم ميگفت كه زنان از ترس رويشان را سفتتر و محكمتر ميگرفتند و در چهرهٌ مردان، آثار غيرتي ظاهر ميشد و سارا با خودش فكر ميكرد: « پس من كه بيحجاب بودم چطور عروس تو شدم؟»
آقاجان ادامه ميداد. صدايش بلندتر، تيزتر و محكمتر از قبل ميشد.
– بترسيد از خداوند! از آن كس كه صاحب جان ماست. از روز قيامت بترسيد. روزي كه چهرهامان همه سياه باشد. روزي كه در كنار محمد و آل محمد نباشيم.
و به هيجان آمده فرياد ميزد:
– خداوندگواه باشد كه من به شما ميگويم: « خلاف شرع نكنيد! خلاف دين محمد نكنيد! محرم و نامحرم، حلال و حرام را رعايت كنيد. تو خيابون زن بيحجاب ميبينيد استعفار كنيد! رويتان را برگردانيد. هر چند كه از زن خودتان خوشگلتر و خوش قد و بالاتر باشد. زن نيست. شيطان است، شيطان. بترسيد. طمع نكنيد! مواظب دينتان باشيد. خلاف رضاي حق عمل نكنيد. خدا را از نظر دور نداريد. صلوات بفرستيد. استغفار كنيد. لعنت كنيد بر دشمنان آل محمد. مبادا سينما و اينجور محلهاي فساد و فحشا برويد. خدا ميداند كه اينجور جاها رفتن چه عاقبتي دارد. مبادا تلويزيون به خانهتان بياوريد. زن و دخترتان فاحشه ميشوند. راديو و چي ميگن گوگوش و موگوش، زنها و دخترانتون گوش نكنن كه نزد خدا مسئوليد. به خانه نياوريد و زن را فاسد نكنيد. زن نميفهمد. خداوند به زن عقل درستي نداده . شما مسئول هستيد. شما مرد هستيد. زن چه ميفهمد؟ أي خانمهاي عزيز، الگوي شما فاطمهٌ زهرا عليه السلام باشد. عفت و پاكدامني مثل جهيزيهٌ زن است. هر كس داشت همه چيز دارد و هر كس نداشت از قيامت بترسد. از رو سياهي بترسيد. شوهرانتان را به خاطر رضايت خداوند اطاعت كنيد. آهاي محبوبه توكه ميدوني چقدر من تو رو دوست دارم. اما اگر شوهرت گفت راضي نيست كه تو خانهٌ پدرت بروي، تو اجازه نداري پا از خانهٌ شوهرت بيرون بگذاري. مثال گفتم. اين احمد آقا كه الحمدالله….خداوند دامادهاي بسيار خوب به من داده و بيشترشان نيز بكند. آهاي سوري! ببينم هادي آقا از تو راضي است؟ هادي آقا از اين سوري راضي هستي؟
هادي آقا مغرورانه كلهٌ ريز و ريش كوتاهش را ميجنباند و لبخند موذيانهاي ميزد. جوانك سبزهاي بود.
– خوب! خدا را شكر، الحمدالله. الحمدالله! حرف اولم با شما. دين است و حرف آخرم دين! از نماز خود كوتاهي نكنيد. كه…
سارا از فرط خشم در درون ميجوشيد و ميخروشيد. « من كجا هستم اي آزادي؟!
اگر خدا مهلتي دهد به من يك روز كشم ز مرتجعين انتقام آزادي!»
در برابر تحقيري كه به زنان و دختران شده بود نميتوانست ساكت بنشيند. اگر امروز به اين توهينها بيتفاوت ميماند، چه بسا كه فردا بايد خودش به آن تن ميداد. نه! هنوز يك انقلابي بود. ايمان داشت آقاجان كه بدون هيچ ترديدي خود را موٌمن وخدا شناس ميداند، اشتباه فكر ميكند. تضاد جامعه زن نيست. له شدگي انسان و انسانيت تقصير زن نيست. مشكل اصلي در شالودهٌ حكومت ديكتاتوري است. در وابستگي مملكت به آمريكا است. اين واقعيتها را حتماً آقاجان هم ضمني قبول داشت. اما جرئت وارد شدن در مسئوليتش را نداشت و به زن بيحجاب بند كرده بود. صداي آقاجان محكم، گرم و پيروزمند از ارشاد ديگران هنوز به گوش ميرسيد. اما اين كه ديگر چه ميگفت؟سارا نفهميد. در فكر رفته و در كمين لحظهٌ مناسبي نشسته بود.
دوباره صداي صلوات بلند شد. بر محمد و آل محمد صلوات.
– بر دشمنان محمد و آل محمد لعنت بفرست. بيشمار.
و پس از آن لحظهاي در فاصله دو نفس سكوت برقرار شد.
يكباره سارا با صدايي بلند، متين، چون تيري كه از كمان برهد. محكم به سخن درآمد و برخاطرها فرو نشست.
– بر دشمنان اصلي آل محمد لعنت. بر يزيد زمان ما لعنت. بر بارگاه كفر و فساد، بر دربار جرم و جنايت شاه لعنت. بر رضا خان ميرپنج و بر پسر شرابخوارش لعنت. بر قاتلين جوانان مسلمان لعنت! بركساني كه گروه گروه حق طلبان و حق جويان را تيرباران ميكنند، لعنت.
سلام و درود بر جوانان و مردان و زنان پاكي كه در راه خدا و براي حق خون خود ريختند. سلام بر كساني كه از جان خود و مال و زن و فرزند خود گذشتند.
سارا ساكت شد. سكوت سنگين حكمفرما شد. در بين مردان پچ پچي افتاد. «كي بود؟»
زنان تكاني خوردند،گويي كه در جاي خود جا به جا شده باشند. چشمها به سوي سارا چرخيده بود، اما با ترديد.گوييگناهي كرده بود، ولي قابل بخشايش. چون در بينشان غريبه بود. شايد بعدها ياد ميگرفت مثل بقيهٌ زنها سر به زير ساكت و زبان بريده باشد. به هر حال فضولي كرده بود. خودش رو با آقاجون قاطي كرده بود. اما چي ميگفت: « ما كه نفهميديم. » يكي از ديگري پرسيد.
آقاجان كه لحظاتي در فكر رفته بود. به خود آمد و بيآنكه خود را باخته باشد. گفت:
– خدا لعنت كند رضا خان روكه بيحجابي رو آورد. اين بساط رو درست كرد. خداوند عذاب قبرش را زياد كندكه اينطور مردم را گرفتار كرده. انشاءالله با ظهور آقا امام زمان اين گرفتاريها تمام خواهد شد. بر قائم آل محمد صلوات.
همه با صداي بلند صلوات فرستادند و دومي را جليلتر فرستادند و سومي را و بعد درب شيشهاي ميان دو اتاق مجلس زنانه و مردانه را بستند. زنها رويشان را باز كردند و نفس راحتي كشيدند و دستشان را كه همين طور زير چانه آونگ مانده بود آزاد كردند.
عزيز با نگاه گرم و مهرباني به سارا نگاه كرد وگفت:
– بارك الله، عروسم. فكرشو ميكردم مثل شوهرت سياسي باشي، اما اينكه جرئت هم داشته باشي فكر نميكردم.
مامان دخالت كرد:
– آخه! تو نامحرم داري خوب نيست، صداي آدمو همه بشنفن! خوب زن صداش تأثير داره.
عزيز با دلخوري گفت:
– چه اشكالي داره؟ به خاطر خدا حرف زد. حقيقت روگفت. اون هم به دين مربوط ميشد. مگه حضرت زينب نبود به خاطر اسلام و به خاطر حق در همه جا سخنراني نميكرد.
مامان ديگر حرفي نزد. نميتوانست بگويد نه. جواب عزيز بجا بود.
محبوبه با خندهٌ كشداري به سارا نزديك شد:
– ناراحت نشيها. هم از كارت خوشم اومد، هم لجم گرفت! معلومه مثل شوهرت سياسي هستي.
سارا هنوز برافروخته بود. هنوز براي گفتن و براي دفاع از حق آنها حرف زيادي داشت. با آنها به صحبت نشست. ولي سخت بود، بسيار سخت كه از يك اسلام ديگر صحبت كند. اسلامي كه اسلام آقاجان نبود. اسلام براي مبارزه بود. براي دفاع از حق انساني خود و ديگران بود.آيا اين زنان چون اسير ميتوانستند يا ميخواستند كس ديگري باشند؟
* * *
يك روز عزيز سبزي مفصلي از مش رمضان خريده بود. يه كوه سبزي روي چادر شب وسط اتاق پهن بود. هر كس كه پايين بود از مهمون يا خودش معمولاً سر سبزي مينشستند. خونه هم هميشه مهمون داشت. آن روز هم ‘هما’ زن رضا، عروس دوم عزيز با مهري خانم، مامانش نشسته بودند و با عزيز درد دل ميكردند. براي گفتن هميشه حرف بود. سارا گذري از حياط رد ميشد كه بساط سبزي و چهرههاي غرقه در صحبت و درد دل كردن آنها را ديد. سارا نميشنيد چه ميگويند چون در اتاق عقبي نشسته بودند، در و پنجرههاي دوتا اتاق تو در تو هم باز بود. لبهٌ حوض نشست. ميخواست داخل اتاق شود اما ترديد داشت. هميشه از شنيدن درد دلهاي باورنكردني مهري خانم دلش به درد ميآمد. شوهرش قاسم آقا كه برادر آقاجون بود، ترياكي بود. درد دلهاي مهري خانم هميشه يا شكوه و شكايت از حاملگي بود يا از بيغيرتي شوهر ترياكي و عرق خور و رفيق باز و چاقو كش و عاشق پيشهش. با اين حال آنقدر خوش اخلاق و به قول اطرافيان بيعار بود كه هميشه داستانهايش را در حالي تعريف ميكردكه خودش از خنده روده بر ميشد.(زندگي آنقدر مسخره؟ باوركردني نبود!) خودش ميگفت: وقتي زن قاسم آقا شدم يه اتاق داشتيم كه توي اون كرسي گذاشته بوديم. يك طرف كرسي( خان جان) مادر شوهرش ميخوابيد، يك طرف هم برادر شوهرش و دو طرف هم خودش و شوهرش وآنقدر فقير بودند كه شوهرش تنها يك شلوار داشت . مهري بايد شب تا صبح آن را زير كرسي خشك ميكرد تا صبح شوهرش بپوشد و سركار برود. با آن كه سالها گذشته بود، اما هنوز اين داستان را نميتوانست فراموش كند.
سالها بعد وقتي در ته تير دو قلو چفت خانه عموي مينو، يك خانهٌ دو اتاقهٌ ارزان خريدند، به سلطنت روي زمين رسيده بود. مهري هرسال مي زاييد و آنقدر بچه داشت كه عمو جان به او ميگفت: « مهري جدي ميگم، باور كن تو روي دست سگ بلند شدي. چون سگ هفت تا توله ميزاد و تو از هفت هم گذشتي.»
مهري كروكر ميخنديد و خوشحال بود كه بالاخره بعد از شش تا دختر يك پسر زاييده بود. حالا هم كه سه تا داماد داشت باز هم حامله ميشد. دخترانش را خيلي زود دوازده يا سيزده سالگي شوهر داده بود. همين هماكه الان سر سبزي بود، آن زمان همبازي مينو بود كه دوازده ساله عقد شد. آنقدر بچه و كوچولو بودكه مينو از به خاطر آوردن اين كه همبازياش به خانهٌ شوهر رفته بود، چندشش شده بود.آن روز نميفهميد چرا بايد اين اتفاق بيفتد؟ ولي داستان، داستان فقر وكم شدن يك سر نان خور خانه بود و اين جديترين موضوع زندگي غرقه در فقر مهري خانم بود. هنوز هم كه هنوز بود، شوهرش بعد از بيست سال مرد خانهاش نبود. يا در بيابان راننده بود يا در زير زمين خانه گرم ترياك كشيدن.
از انسان بدون تربيت و پروش روح و انديشه چه باقي است؟ تنها طبيعت حيوانيش كه ممكن است آرام و صلحجو يا كه درنده و وحشي باشد. قاسم آقا هيچ وقت رام و اهلي خانواده نشد. سك يا گرگ وحشي ماند، همان به كه همسفر بيابانها شد.
رضا كه شوهر هما بود، زندگي بيسرپرست عموي ترياكيش را اداره ميكرد. اما پسر جوان خودش نيز از درگيري با آن همه تضاد ديوانه شده بود. مهري خانم مادر زن و رضا داماد، يكسره در جنگ با هم بودند و حالا هم حتماً مهري خانم داشت از دست آقا رضا گله ميكرد. مهري خانم هميشه حرف ميزد. هميشه چون كلاغ منقارش باز بود و از ظلمهاييكه بر او رفته بود دلش و دهانش دمي از گفتن باز نميايستاد. با اين حال خندههاي او در انتهاي همهٌ داستانهاي تلخش تنها سلاحي بود كه براي مقاومت در مقابل زندگي سخت و مافوق ظرفيت و توان خود داشت. زندگي با مردي كه هرگز شانه به زير بار خانواده نداد؛ مردي بالفطره ‘ لات’.
سارا نفس بلندي از اندوه به خاطر آوردن اين داستان كشيد و برخاست. به دنبال داستان ديگري بود كه بايد از زبان عزيز ميشنيد. از راهرو گذشت و به سمت اتاق رفت. دمپاييهايش را جلوي در جفت كرد و قدم به اتاق گذاشت و سلام كرد. سرها كه به سبزي پاك كردن و به گفتگو گرم بود به سويش چرخيد. همه با هم جواب سلامش را دادند. هما بلند شد و بعد مهري خانم و ديده بوسي كردند. رشته كلام قبلي پاره شده و حالا سؤالها و كنجكاويها متوجه سارا شده بود.
– راستي سارا از شوهرت چه خبر؟
– چطوري دلت ميآد تنها ولش كني؟
– چطوري پول مي فرسته و ..
– حالا كي ميآد؟
سارا آرام و متكي به خود به همهٌ سؤالها پاسخي به غير از آنچه آنها انتظار داشتند داد:
– شوهرم در پناه خداست. من تنها نگذاشتمش، خواست خدا بوده. من خيالم راحته.
– عجب ! عجب!
پاسخهاي مطمئن و غيرعادي او رشتهٌ كنجكاويها را قطع كرد. بوي غيرعادي بودن زندگي او و شوهرش به مشام همه رسيده بود. عزيز رشتهٌ كلام را در دست گرفت. نميخواست خاطر سارا آزرده شود.
— خوب! تعريف ميكردي از قاسم آقا. بالاخره رفت سركار يا خونه نشسته و ترياك ميكشه؟ بيچاره رضا! بچهام ديوونه نشه خوبه.
مهري خانم حرفش را قطع كرد:
— عزيز تو رو خدا انصاف داشته باش. من چه گناهيكردم كه هيچ كس دلش به حال من نميسوزه. شوهر ترياكي و داماد كفتر باز. اگر صبح تا شب من دعوا نكنم، باور كن يك ساعت هم سركار نميره. ولي خوب همون يك ساعت هم كه ميره باز اموراتمون ميگذره.
— آخه بنگاه كه اونقدر كاري نداره. توي‘ قرچك’ هم همه رضا رو ميشناسن. هر كي خريد و فروشي داره ميآد در خونه دنبالش .
— وا ! چه حرفها؟ مگه ميشه صبح تا شب مرد توي خونه ور دل آدم باشه. آدم كاراشو نميتونه بكنه. معذبه.
— تواَم مهري! انصاف داشته باش. كدوم داماد جووني مثل بچهٌ من خودشو به پاي زندگي بيسرپرست مادر زن و اون همه بچه ميسوزونه. هميشه ميآي اينجا همين گلهها رو داري و من هميشه بهت گفتم:« از بچهٌ من جدا شو.»
— عزيز چي ميگي؟ مگه شما دم از مسلموني نميزنيد؟ اگه رضا نباشه من كجا ميتونم اون دخترا رو با آبرو حفظ كنم.
— پس برو خدا رو شكر كن. اينقدر هم ناشكري نكن. بسه ديگه. فكر ميكني من نميكشم؟ توكه بيست سال با هوو توي يك خونه زندگي نكردي. باز من لب به ناشكري باز نميكنم. خدا كه حروم نكرده بود. شانس من اين مرد بود،كه اون دنيا ازش نميگذرم.
مهري زد زير خنده:
— به خدا عزيز جات توي بهشت اون بالا بالاهاست. من اگه جاي تو بودم همون روز اول دو شقهش ميكردم كه بذاره بره.
عزيز هم زد زير خنده. دستهايش را از سبزي تكاند وگفت.
— بلند شم يه چاي بريزم. اين عروس عزيزم هم كه اومد نشست سر سبزي. ولي طفلكي با اون شكم نميتونه دولا بشه. سارا جان تو رو خدا شما دست نزن!
چشمها به سمت شكم سارا رفت. ماههاي آخر را طي ميكرد و شكمش خيلي بزرگ شده بود. سارا از خجالت سرش را پايين انداخت.
مهري خانم با پوزخندگفت:
— چه زود هم بچه كارگذاشت. اي. اي از دست اين مردها. نه اولش كه زن ميگيرن ميفهمن چي كار كردن، نه آخرش كه ديگه بايد بميرن و از دنيا برن.
و با بياعتنايي لبهايش را جمع كرد وگفت:
— هميشه يه بهانهاي براي بيعرضگيشون دارن. ما چرا با اينها يه عمر سر ميكنيم؟ هنوز نفهميدم.
سارا حرفهاي مهري خانم را كه حاصل تلخ عبورش از واقعيتها بود نه لمس ميكرد و نه ميفهميد. براي شوهرش و راه و آرمان او ارزش قائل بود و چنين تصور عقب ماندهاي از او نداشت. فكر ميكرد او مرد عادي نيست و فاصله او با مردان عادي مثل فاصله دو سياره است و اين خود از انگيزههايي بود كه به او تاب تحمل اين شرايط غيرقابل تصور را ميداد.
عزيز سيني چاي وكاسهٌ هندوانه راكنار بساط سبزي گذاشت.
— بفرماييد! نوش جان كنيد. تو را خدا يك دقيقه سبزي را ول كنيد. زحمت كشيديد. شرمندهام.
همه دستشان را پاك كردند و دستها به سمت نعلبكي چاي رفت.
سارا رو به عزيز گفت:
— عزيز جون، دلم ميخواد امروز ديگه اون داستان دماوند رو تعريف كني. من از زبون خودت نشنيدم. فاطمه خانوم يه كم برام گفت. خودت همهش رو بگو. باور نميكنم راست بوده باشه.
چهرهٌ سبزه عزيزكمي ترش و شيرين شد. با نگاه پرسشگري به سارا نگاه كرد وگفت:
— آخ! ولش كن! ديگه گذشته. تو كه شنيدي. گفتنش هم همچين راحت نيست.
هما هم خودش را قاطي كرد:
— تو رو خدا بگو عزيز ! شما خيلي قشنگ تعريف ميكنيد. من كه نشنيدم.
مهري خانوم هم در حاليكه مثل هميشه ميخنديد،گفت:
— بگو بابا سرمون گرم ميشه ،من هم هي غيبت رضا رو نميكنم.
عزيز لبخندي زد و نگاهي به سارا كرد وگفت:
— باشه. سر سبزي ميگم. چايي تون رو بخوريد، يه قاچ هندونه بخوريد.
بعد رو به سارا كرد و پرسيد:
— ولي سارا جان واسه چي ميخواي بدوني؟
— هيچي، همين جوري. خوشم ميآد از همه چي سر در بيارم.
عزيز سري تكان داد:
— خوب جووني. آدم تو جوونيش خيلي دل و دماغ داره.
مهري خانوم دخالت كرد:
— اگه بدونيد وقتي من و منير خانم (اسم اصلي عزيز) جفتمون تازه عروس كه بوديم چه آتيشي ميسوزونديم. مثل جووناي الآن اينقدر دل مرده نبوديم. تمام فاميل رو از خنده روده بر ميكرديم. عزيز هم كه هنوز « هوو » سرش نيومده و سرش به سنگ نخورده بود. اما خوب، به عزيز ظلم شد. هركس ديگه جاي عزيز بود، يا طلاق ميگرفت يا هزار كار ديگه ميكرد. اما عزيز سرشو پايين انداخت و تحمل كرد. آسون نبود. اي! گذشت. اما ظلم ميمونه! نميگذره.
عزيز دنبالهٌ حرف مهري خانم را گرفت:
— از همه بدتر جانماز آب كشيدن ظالم و ادعاي مسلمونيشه. من كه اصلاً خيلي وقتا به اين آقا جون و ادعاهاش شك ميكنم. چند سال پيش بودكه آقاجون و بقيهٌ رفقاش ميگفتند: « قراره آقا امام زمان ظهور كنند و شهر تهران كه مركز فساده زير و رو و خاكستر بشه.» به اونها الهام شده بودكه به دماوند برن. اون موقع ما تازه خونههاي نارمك رو ساخته بوديم و نصفه نيمه بود. چقدر زندگي توش سخت بود. آب نداشتيم. برق نداشتيم. هنوز آشپزخونه نداشت. تا خرخره قرض داشتيم و شير به شير هم كه من زاييده بودم. بچهها هم همه كوچيك بودند. آقاجون هم كه اون تاكسي قراضه رو داشت. تو اين هير و بير رفقاي آقاجون هر هفته جمع ميشدن و جلسه داشتن. دعاي كميل ميخوندند. نماز شب ميخوندند. براي ظهور آقا امام زمان دعا ميكردند و ‘منتظران ظهور’ حضرت بودند. معلوم نشد چه جوري اما از قرائن و شواهدگفتن كه فلان روز و فلان ساعت بلا نازل خواهد شد. بعد آقا ظهور خواهند كرد. اونهاييكه در ركاب آقا ميخوان باشن بايد به دماوند بروند. آقاجون هم كه از اولش ادعاي ياري امام زمان رو داشت، شور و فتور ميكرد كه در ظهور آقا در ركاب باشد. خلاصه همهٌ كاراشو كرد، وصيتش رو هم كردكه به دماوند و براي جهاد بره. اون وقت فكرشو بكن…
ناگهان صداي عزيز لرزيد. ساكت شد. حالت چهرهاش به درد و عقدهٌ بزرگي فرو نشست. گويي كه لقمهٌ هضم نشدهاي سالها همين طور درگلوش مانده و خفهاش كرده باشد. دست از سبزي كشيد. صاف در صورت سارا كه بدون نفس كشيدن به او گوش ميداد، نگاه كرد. آنچنان غم و تأثري در چهرهاش بودكه سارا واقعي بودن زخم دل عزيز را به وضوح ميديد.
— خوب چي شد؟
— من هم اول خوشحال بودم كه حضرت ظهور ميكنند و جهان از ظلم و فساد نجات پيدا ميكند. من هم هميشه دعاي فرج رو خونده بودم. من هم دلم ميخواست در ظهور حضرت باشم. فكر ميكردم من و بچههام هم به دماوند ميرويم. اما…! اما آقاجون گفت مامان روكه زبر و زرنگه و ميتونه كمك كنه به دماوند ميبرن و من و همهٌ بچهها همين جا تو نارمك ميمونيم. آه كه يادم نميره.گرچه به رضاي خدا و حضرتش راضيم، اما دلم شكست. دو روز و دو شب آب چشم من قطع نشد. دل اين كه اين بچههاي كوچيك جلوي چشمم بميرن رو نداشتم. دل اين كه خودم همراه كافرها بايد عذاب خداوند را بچشم، نداشتم. من كه اينقدر به خاطر رضاي خدا از خودم گذشته بودم بايد در بلا ميموندم و شهر زير و رو ميشد.اون وقت مامان كه به من ظلم كرده و هووي من شده بود بايد در ركاب آقا هم باشه. من كه تا آن موقع آقاجون و رفقاش رو خيلي قبول داشتم. ديگه شك كردم و حرمت حرفهاش برام ريخت. بعد همكه رفتند دماوند و آقا هم ظهور نكردند وگفتند «ندا» حاصل شد، يعني زمان و ساعت ظهور حضرت تغيير كرد، برگشتند. روز از نو شد و روزي از نو. رفقاي آقاجون پراكنده شدند. ديگه جلسههاي شب جمعه برگزار نشد تا كه اون جريان زندان افتادن باقر پيش اومد. الآن اين حرفهايي كه جديداً جوونها از اسلام ميگن، بعضاً باقر ميگه يا شوهر تو سارا ميگه با عقلم به حقيقت نزديكتره تا حرفهاي آقاجون كه ميگه خدا و اسلام اينه، اما باز هم آدم ته دلش حرفهاشو قبول نداره. اين دوره و زمونه، ديگه دورهاي نبود كه سرآدم هوو بياد. من چيم كم بود كه توي سر و همسر و فاميل اين سركوفت بهم زده شد. من كه ميگم بهم ظلم شد. حالا آقاجون هر چقدر هم موٌمن و خدا شناس و خدا پرسته من به خودش هم گفتم كه ازش نميگذرم. اما ماشاءالله اينقدر خودخواهه كه باور نميكنه. اما خوب روزگاره. ظلم اصلي رو حاج آقا پدر مامان كرد كه حاضر نشد دختر عاشقش رو به پسر فقير بده. چه ميدونم؟ خدا قسمت نكنه ميگن عاشقي درد بيدرمونه. مامان هم نتونست از نفْسش بگذره. شوهر من كه ديگه طمعي به اون نداشت. بگذريم! ديگه غيبت ميشه. خدا رو شكر كه گذشته و باز هم داره ميگذره. راستي مامان تو چي كار كرد با هووش؟ بيچاره اون هم خيلي سختي كشيد.
— مامان من؟ بعد از بيست سال، هنوز هووش رو نديده. اما خوب شايد شما و مامان من، آخرين نسلهايي هستيد كه اين اتفاق رو تحمل كرديد. الآن كه قانون دو تا زن با هم رو قدغن كرده.
مهري خانم به تلخي و تندي گفت:
– قانون بهتر از دينه. چيه اين عقيدههاي قديمي. جز بدبختي براي آدم نميآره. مردا رو ولشون كني هزار تا زن هم كمشونه. همون بهتر كه فشار قانون باشه، خودشونو جمع كنن. قاسم آقا الحمدالله هر عيبي داشت اين يه عيب رو نداشت كه سر من هوو بياره. مرتباً عاشق اين و اون ميشد. اما اهل گرفتنشون نبود. يكي دو باري ميرفت پيششون و مياومد و تموم ميشد. بعضاً هم واسه من تعريف كرده. امامن خيالم راحت بود كه دوباره زن بگير نيست.
سارا كه از فشار شكم و فشار عصبي كلافه شده بود، بلند شد وگفت:
– عزيز، ممنون. داستان گوئي شما حرف نداره. ولي خوب طولاني بود. سبزي تموم شد. من بلند شدم چون ديگه نميتونم بنشينم. ميرم توي حياط قدمي بزنم.
— آه! سر تو درد آوردم. خودت اصرار كردي. ولي خوب، ثواب شد. سبزي تموم شد. خيلي ممنون.
سارا به حياط رفت و شروع به قدم زدن كرد. آنچنان متأثر و در فكر بود كه متوجه چشمان فاطمه خانم كه از پشت پنجره با حيرت او را نگاه ميكرد، نشد. برآشفته از قصهٌ عزيز راه ميرفت و فكر ميكرد. به انسان و عقايد و ايدئولوژيها كه در سرنوشت انسان دخالت و تأثير حيات بخش يا ضد آن را دارند. عقايد و آرمانها اغلب به همراه پرچم دار و در زمان خود پويا و زندهٌ كنندهٌ حيات اجتمايي هستند، ولي بعد در اثر مرور زمان به ضد خود تبديل و وسيلهٌ سركوب انسانيت ميشوند.
عزيز، زني كه 1400 سال ‘پس از ظهور دين اسلام و قوانين اجتماعي آن’ در قرن بيستم زندگي ميكند. از وجود زن ديگر و هوو در زندگيش چنان به خواري شخصيت كشيده شده بود كه زن 1400 سال قبل در جوامع قبيلگي و بدوي چادر نشيني شايد هم صحرانشيني، چنين پيچ و تابهاي فكري و روانياي را نداشت. در جامعهاي كه حتي خواندن و نوشتن وجود نداشت. اما عزيز زن فهميدهاي بود كه درحال سرخ كردن بادمجان هم كتاب ميخواند. حتي كتابهايي ماكسيم گوركي را خوانده بود و شعور اجتماعي و سياسي يافته بود. آقاجان اين انسان مدعي در موضع خدايي و خداوندگار خانوادهاش، آيا هيچ گاه، حتي يك بار، از عجز طبيعياش، از نياز جنسي خوار كنندهاش، از به بازيگرفتن و خوار كردن زندگي زن و بچههايش و از طبيعت ضعيف خود شرم كرده بود؟ نه! اوهمواره پرستندهٌ طبيعي خود بود. پنج بار زندگي و زن عقدي و ميگفتند: « بسياري زنهاي صيغه كه داشت.» هنوز هم در هر نشست و بر خاستش با نام زن و زن زيبا گل ازگلش ميشكفت و به صراحت ميگفت: « عزيزتر و محبوبتر از زن، براي مرد خداوند چيزي خلق نكرده.» و همين تخم فكري را هم لااقل در خانه و خانوادهاش افشانده بود. همين سطح انديشه. نگرشي كه مانع از آن ميشد كه به سطح بالاتري از مقام انساني و درك از خدا شناسي كه آزادي و آزادگي است، دست يابد. حداقل بينديشد و يا قبول كند آنان كه خود را فراتر از زندگي و نيازهاي فردي خود قرار ميدهند، از هستي و از خدا و از تكامل انسان درك با ارزشتري دارند.
فاطمه خانم كركرهٌ پشت پنجره را بالا كشيد و سارا را صدا زد.
— سلام و عليكم. خدا بد نده. چرا توفكري و قدم ميزني؟ يه دقيقه بيا تو. باقر مرتب به من ميگه . مواظب سارا باش، مبادا بهش سخت بگذره.
رشتهٌ افكار و هيجانات سارا گسسته شد. جواب سلام را داد و لبخندي زد و به طرف اتاق او رفت. فاطمه خانم در حالي كه بچهاش در بغلش بود، لبهٌ پنجره نشست. سارا هم كنارش نشست. به دختركوچولو نگاه كرد. به زودي خودش هم همين وضعيت را مييافت. بچه به بغل. شايد مادر شدن لذت داشت، اما هنوز سارا آن را حس نميكرد. هنوز شرم را احساس ميكرد.
فاطمه خانوم لب به شكوه گشود:
— نيگا كن چقدر لاغره. من كه از بچه خوشم نيومد. بهش ميگم «ريقو». دائم اسهال داره. شب تا صبح نميخوابه. از دستش ديوونه شدم. اختيار آدم كه دست خودش نيست. اگه به من بود اصلاً بچه نميخواستم. اما باقرآقا بچه دوست داره.
سارا سريع پرسيد:
— بچه دوست نداري، دوست داشتي چطوري زندگي كني؟ ميخواستي چيكار كني؟
— اوه! آدم ميتونه خيلي بهتر زندگيكنه. مهموني، زيارت، سفر، خوش باشه. چيه اين زندگي صبح تا شب توي هلفدوني دو تا اتاق كوچيك، زر زر يه بچهٌ ريقو، با يه شوهر شكموكه به فكر خودشه.
— از موقعي كه بچه دار شدي زندگيتون بهتر نشده؟
فاطمه جوان آهي كشيد وگفت:
— بهتر؟ نه. بدتر هم شده. باقر آقا كه ديگه كمتر منو دوست داره. دوباره افتاده دنبال سياست و رفقاش. همهش جلسه ميگذاره. من نميفهمم چي چي ميگن! فقط بايد پذيرايي كنم و چاي و ميوه آماده كنم؟ نميدونم چرا سرنوشت آدم اينه. زندگيش درست بر عكس اوني ميشه كه دلش مي خواد. خدا به من رحم كنه كه دوباره زندان نيفته. اما خوب از انصاف نگذريم. از تنبليش دست برداشته، زبر و زرنگ شده. صبح زود ميره بيرون و شب هم ديرتر ميآد. خدا كنه پولدار بشيم و يه خونه بخريم و من توش به دلخواه خودم زندگي كنم.
سارا چشم از چهرهٌ خوش و زيباي فاطمه برگرفت و نگاه به روي باغچه و گلها دوخت. از جا بلند شد وگفت:
– من ديگه ميرم بالا. مامان تنهاست. به باقر سلام برسون. بهش بگو ميخوام توي جلسههاشون بيام. بهم جواب بده.
فاطمه با تعجب نگاهش كرد و ناباورانه گفت:
– اما جلسه مردونه است.
سارا با اطمينان گفت:
— نه! تو بهش بگو. خودش مي دونه به درد من هم ميخوره.
فاطمه در حالي كه شانه بالا ميانداخت و لبها رابه حالت تعجب جمع كرده و به شكم سارا نگاه ميكرد،گفت:
— چشم ميگم. اما به چه درد زنها ميخوره؟ شما ديگه ماشاءالله پا به ماهي.
سارا به خود آمد و پرسيد:
— عيبي داره آدم با شكم بزرگ توي جلسه بره؟
— من كه نميرم از خجالت آب ميشم. وقتي شكمم بزرگ بود از پدرم هم خجالت ميكشيدم.
— راست ميگي؟ خندهام ميگيره. اما من از شكمم خجالت نميكشم. خوب طبيعيه. چيزي كه طبيعيه خجالت نداره.
— نميدونم. شايد شما كه درس خوندهايد يه چيزهاي ديگهاي ياد گرفتيد. ما كه از اولش يادمون دادند خودمونو بپوشونيم. همچي كه بعضي وقتا من دلم ميخواست توي يه قبر خودمو قايم كنم. نه اينكه خوشگل هم بودم، همهش بايد خودمو مواظبت ميكردم. اما خوب آدم خسته ميشه، نفسش ديگه بند ميآد. يه جايي ميخواد كه آزاد باشه. همهش تقصير مردهاست كه ما زنها بايد اسيرشون باشيم. اگه آدم بخواد ازشون نترسه، بايد از همون بچگي ياد بگيره، وگرنه اين ترس از معصيت هميشه با آدمه.
— من كه اصلاً از هيچ مردي واهمه ندارم. باقر خودش ميدونه. تو بهش بگو. من از جلسه سياسي خوشم ميآد .بهتر از محفل زنهاست كه دور هم جمع ميشن و هيچي واسه گفتن ندارن.
فاطمه كشيده تكرار كرد:
— باشه، چشم!
سارا خدا حافظي كرد و دور شد. فاطمه در حالي كه او را نگاه ميكرد با خودگفت:« اين دفعه كه جلسه داشتيم، اگه سارا بياد، من هم ميرم تو جلسه ميشينم. كمكم ميفهمم چي مي گن. بهتره! آدم بايد از كار شوهرش سر در بياره. من چيم از سارا كمتره؟ هيچي. باقر آقا هم خوشش ميآد من سياسي بشم.»
سارا بالا رفت. مامان پرسيد:
— كجا بودي؟ پايين چه خبربود؟
سارا سري تكان داد وگفت:
– هيچ. هيچ خبر مهمي نبود.
– پس من يه خبر برات دارم.
قلب سارا يكباره ريخت. فكر كرد خبري از همسرش شده. مامان راحت ادامه داد:
– محبوبه زنگ زد. يه خونه اجاره كردن. من چند و چونش رو پرسيدم. طبقه سوم يه اتاق تكي داره. من گفتم موقت اون اتاق رو به تو بدن. تو بايد قبل از زايمان يه جا داشته باشي. بعد اگه خواستي به سلامتي پيش شوهرت بري اتاق رو خاليش كن. اما نميشه همين طور بيسر و سامون بموني. آدميزاد يه جايي براي خودش ميخواد، يه چار ديواري. فردا بچهت به دنيا ميآد ديگه اينطور آزاد نيستي. بچه يا ونگ ميزنه يا يه جاي ساكت واسه خواب ميخواد. اينجا كه نميتوني بموني. به محبوبه گفتم:« ما امروز عصر ميآييم خونه رو ميبينيم.»
سارا بهت زده و آزرده خاطر به مامان نگاه كرد وگفت:
– اگه قراره كه من از اينجا برم كه خوب ميرم و ديگه فرقي نداره كجا باشه. شما خودتون برين خونه رو ببينيد چه جوريه؟ براي من مهم نيست. اما فكر ميكنيد با محبوبه يه جا توي يه خونه ميشه زندگي كرد؟ مي گن خيلي فضوله و خودشو همه كاره ميدونه. من به هيچ كس اجازه نميدم در زندگيم كوچكترين دخالتي بكنه. اينو بهش از جلو بگين. اگه قبول كرد من حاضرم .
مامان حيرت زده به سارا نگاه كرد وگفت:
– عجب آدمي هستي؟ خونه و زندگي برات مهم نيست. مهم برات اينه كه كسي توي كارت دخالت نكنه؟ خوب بالاخره محبوبه خواهر شوهره. اخلاقشه كه دخالت كنه.
سارا جدي گفت:
– پس من حاضر نيستم با محبوبه يك جا زندگي كنم. احتياج به هيچ چار ديواري ندارم. همين طور سرگردون بهتره.
مامان سري تكان داد و با غصه به سارا نگاه كرد وگفت:
– الله اكبر از شما جوونا ! هر كدوم يه جور كله شقين و كوتاه بيا نيستين. آخه من چه جوري اين حرف رو به محبوبه بگم؟
سارا جوابي نداد. آشفتگي و عصبانيتش به حدي بود كه از درون احساس متلاشي شدن ميكرد. روز به روز بيشتر در گل فرو ميرفت. گل واقعيت زندگي عادي؛ واقعيتي بنيان كن در برابر آرمان و آرزوهايش. دلش ميخواست خودش و بچه هر دو را بكشد. مرگ را شرافتمندانهتر از اين زندگي سراپا خاك آلود و بيارزش ميدانست. زندگياي كه آن را نميخواست. زندگياي كه متعلق به قرنهاي تكراري بود. سكون و تسليم و آرامش بود. زندگياي كه به او تحميل شده بود. احساس نفرت ميكرد. نفرتي سوزان از خودش، از اين زندگي و بيش از همه از همسرش. از مردي كه همسرش بود و حالا حتي نميدانست كجاست؟ زنده است يا در درگيري دستگير و يا كشته شده؟ آه چه فرقي داشت. به هر حال موجود زندهاي نبود و براي سارا جز زهر تلخ تنفر هديهٌ ديگري به ارمغان نياورده بود. زهريكه قطره قطره جان سارا را ميانباشت و از ريشه زردش ميكرد، سردش ميكرد، چون سرزمينيكه در آن آفتابيگرم نتابد. فقيرش ميكرد چو جاني كه از آن رايحهٌ عطري برنخيزد.
سارا نميتوانست خودكشي كند. اما گريه كرد، چون مرگ را ميديد. ميديد كه مرگ يكبار ديگر زردش ميكند. مرگ اميد و اعتمادش را ميديد. ميدانست كه آفتابي دوباره غروب ميكند. ميدانست كه از درون بار ديگري فرو ميريزد. اما يك حقيقت را در خود پر رنگتر از تمام واقعيتها به خوبي شناخته بود.كه: « ميميرد اما به ستم هرگز تسليم نميشود! صداي فرياد خود را ميشنيد. صدايي كه هرگز خاموش شدني نبود!» سارا فرياد بزن! سارا.
* * *
صبح زودِ يك روز زيبا درست وسط تابستان بود كه سارا به تندي و با ترس از پلههاي بام پايين آمد. هنوز همه در خواب بودند. او از درد بيدار شده بود. حياط بزرگ خانه را طي كرد و خود را به اتاق رساند. به سرعت ساك كوچك خود را آماده كرد و مادرش را صدا زد. رنگ از روي مادرش پريد. فخراعظم زن صاحبخانه را صدا زد. او هم نگران و مضطرب به اين طرف و آن طرف ميدويد. آقاي شيباني
شوهرش را بيدار كرد تا آنها را برساند. همه با عجله كارهايي را كه امروز در خانه ول ميماند به ديگري ميسپردند. مامان به محسن سپردكه خانهٌ چه كساني برود و خبر بدهد. فخراعظم بچهاش را به همسايهٌ رو به رويي سپرد. دو تا فلاكس چاي درست كرد. يه چيزي براي خوردن برداشت. ميدانست كه اگر امروز بچه به دنيا بيايد وكار به فردا نكشد، خيلي شانس آوردهاند. وقتي راه افتادند، سارا از درد گريه ميكرد. راننده در حالي كه بوق ميزد پا را روي گاز گذاشته و فشار داد. همه ترس داشتند. نگران و در فكر بودند. فخراعظم آهسته از سارا پرسيد:
– شماره تلفن از شوهرت داري بدم آقاي شيباني از مغازه بهش زنگ بزنه؟
سارا در حالي كه بغضش را فرو ميداد، سرش را تكان دادكه نه!
فخر اعظم با حيرت پرسيد:
– پس از كجا ميخواد بفهمه كه زنش تو بيمارستانه؟ ديگه هر كاري دستش باشه بايد زمين بگذاره و بياد.
رويش را به سمت مادر سارا برگرداند. سارا در حالي كه از درد بيتاب بود،گفت:
— از مامانم چيزي نپرسيد. ناراحت ميشه. نگران نباشيد.
و به دروغ گفت:
— اون خودش هر روز به مادرش زنگ ميزنه.
فخراعظم نفسي كشيد وگفت:
— خيالم راحت شد. خدا كنه امروز صبح زنگ بزنه و وقت باشه تا شب خودش رو برسونه. كار و زندگي و پول درآوردن هميشه هست. اما زن آدم كه هميشه نميزاد. چه معني داره آن جا كه لازمه، آدم حاضر نباشه.
آقاي شيباني از آينه نگاهي به فخراعظم كه از دلسوزي به حال دختر به خشم آمده بود. كرد وگفت:
— تو چيكار داري زن تو كار مردم دخالت ميكني؟ شايد يكي پولو بيشتر از زنش دوست داره. خيال كردي مرداي حالا مثل ما مرداي قديمي هستن كه پول رو فداي زن و بچه كنند. نه قربونت. دوره و زمونه عوض شده. آدما مثل اسب دنبال پول ميتازن. وگرنه كه…
سارا از درد جيع كوتاهي كشيد. بعد شرمگين لب به دندان گزيد. آقاي شيباني خاموش شد. فخراعظم در حالي كه با يك دست رويش را محكم گرفته بود. با دست ديگر شانه و كمر سارا را ميماليد.
ده ساعت بعد دختر كوچولويي كه با خبر تولدش آن روز همه جا را به هم ريخته بود به دنيا آمد. همه براي ديدن او آمده بودند. فقط نفر اصلي جايش خالي بود: باباش.
اما خوب اصلاً مهم نبود چون كه خسته از سفر تولد در خواب بود. جهاني را كه در آن قدم نهاده بود، نميشناخت. نه آناني راكه حاضر بودند درك ميكرد و نه آن كه غايب بود. نرم و گرم، سرخ وگرد مثل يك گلولهٌ كوچولو در خواب بود.
سارا بدون آن كه قادر به حرف زدن باشد در بستري غرق خون حيرت زده به آن همه دردي كه كشيده بود فكر ميكرد. دردي كه خواهان يك ثانيهٌ آن نبود، ولي ده ساعت تحمل كرده بود. درديكه هر لحظه به دنبال خلاصي از آن بود و در آن لحظات مرتب از خود پرسيده بود: « حاضري اسم رفقات رو بگي و درد تموم بشه؟» از خود ميپرسيد: «آيا من تاب تحمل شكنجه را دارم؟» جوابش منفي بود. در هر لحظهٌ درد تنها خلاصي از آن را ميخواست و قادر به تحمل نبود. ديوانه كننده بود. نه، قادر به تحمل نبود. حداقل با خود ميبايست صادق باشد. با اين حال نه كوچولوي به دنيا آمده برايش اهميتي داشت و نه مادر شدنش. همچنان آرزوي برگشتن به خانهٌ تيمي و زندگي با بچهها و ادامه دادن هدف در ذهنش بود. خوشحال بود. شايد يك هفته يا دو هفتهٌ ديگر با بچه به خانهٌ تيمي برود.
شايد خيلي چيزها تغيير كند. اما چيزي را از دست داده بود. اعتماد به نفس و شجاعت در برابر تحمل درد و شكنجه را. پي بردن به چنين ضعفي او را خاموش و ساكت، در درون خود فرو ميبرد. تحمل شكنجه شاخص مبارزاتي براي هر فرد مبارز بود. قبل از دستگيري كم و بيش همه توان مساوي براي مسئوليتهاي مبارزاتي دارند. اما بعد از دستگيري ايمان و قدرت مقاومت و توان روحي و جسمي در برابر شكنجه شاخص سنجش ارزشهاي مبارزاتي بود. امريكه به فرد در درون خود اعتماد به نفس ميبخشيد يا به عكس فرد فرو ميريخت و داغان ميشد.
روز بعد ساعت ده صبح بود كه پرستار صدايش كرد كه به راهرو بيايد و به تلفن جواب بدهد. به سختي از تخت پايين آمد و تا راهرو كه تلفن عمومي در آن بود رفت.گوشي را گرفت. صداي آن طرف سيم گويي كه خيلي دور بود.
— الو! الو! الو!
نه، باور نميكرد. بسيار ساده، باور نميكرد!
— تو هستي؟
— آره. خودم هستم.
— باور نميكنم. تو كجايي؟ من هيچ خبري از تو نداشتم.
صداي قاه قاه خندهٌ او از آن طرف سيم بلند شد و جواب سؤال را نداد.
— خوب! چشم شما روشن. مباركه. بچهت بدنيا اومد.
— آره! بچهٌ ما.
— چي هست؟
— دختر.
— دروغ نگو. بچهٌ من پسره. بايد راه منو ادامه بده.
— باور كن دروغ نميگم دختره.
— اذيت نكن! راستشو بگو. من خواب ديدم بچهم پسره. صبح به رحيم خوابمو گفتم. گفت: « بر عكس بچهت دختره و اسمشو ستاره بگذار.»
سارا آزرده خاطر شد اما اهميتي نداد و پرسيد:
— از كجا فهميدي من اينجام؟
— گفتم خواب ديدم. صبح زنگ زدم به سوري.گفت بيمارستاني و شماره تلفن رو داد. اما نگفت كه چي زاييدي. حالا راست بگو چيه؟ دختر يا پسر؟
— دختره. ميآي ببينيش. خيلي خوشگله. صورتش گرده.
— حتماً شكل مامانمه.
— كي ميآي ما رو ببيني؟ من دلم ميخواد ببينمت.
— نميدونم درسته يا نه؟
سارا از به خاطر آوردن آن همه دردكه بر او گذشته بود متأثر شد و دوباره گفت:
— باور كن هيچ خبري نيست. بيا!
— دلم ميخواد، اما نميشه!
— نميتونم باوركنم كه تو هستي و اينطور رفتار ميكني.
— به خاطر خودم نيست. نميتونم بيام! انشاءالله تو و بچه هردو خوب باشين.
— ولي؟
— خودت ميدوني. ولي ديگه نداره. اما خوشحالم كه به خيرگذشت.
— خوشحال شدم زنگ زدي. به رحيم سلام برسون. بگو به خاطر او اسم بچه رو ستاره ميگذارم. اما از اين اسم خوشم نميآد.
مرد خنديد وگفت:
— باشه ميگم. خدا حافظ.
— خوشحال شدم كه زنگ زدي. خدا حافظ.
سارا گوشي را گذاشت. درحالي كه به سختي قدم از قدم برميداشت، به اتاق برگشت. درگير احساسات متناقضي بود. از سويي با همهٌ وجود خوشحال بودكه او زنده است، اما از سوي ديگر از اينكه تولد دختر باعث خوشحالي پدرش نشده بود، متحير بود. فكر ميكرد اگر پسر بود شايد به ديدن بچه ميآمد و ريسك را پذيرا ميشد. باور نميكرد يك انقلابي هم در عواطف و احساسات خود براي نثار كردن هنوز اسير رسوباتِ فكري باشد كه باور نكند و دروغ پنداردكه فرزندش دختر است. نميفهميد چرا اين مرد اينگونه است؟ بغرنج در نثار عاطفه و خودخواه. حتي امروزكه پس از ماهها دوري و انتظار زنگ زد، محبتي براي نثار نداشت و نميانديشيد پيوند دو انسان بدون دوست داشتن واعتماد به آن جز تحمل يك ضرورت نيست. اگر چه مسئوليتي آگاهانه است. پاكدامني و وفادار ماندن بر پيمان زناشويي است. اما اين كه روح و عاطفهها به كجا پر ميكشند و تعلق دارند كمتر مسئله و تضاد اين پيوندهاست.
سارا عميقاً در فكربود. از خودش و هشياريش نسبت به مسئوليتهاش مطمئن بود. اگرچه خلاء وكمبود عاطفي و اعتماد امري بودكه چون جهنمي ناگزير از رويارويي با آن شده بود.
پرستار بچه را براي شير خوردن آورد. سارا سعي كرد بچه را از خواب بيدا كرده و شيرش بدهد. برخورد پدر بچه مسئوليت مضاعفي را در سارا بوجود آورده بود. دختر كوچولو به هر حال تنها بود. پدرش از همان اول‘ نه’ گفته بود. سارا از صورت پاك و قشنگ كوچولو شرمنده بود. چطور ممكن است انسان، انساني ديگر را به وجود آورد و به آن اهميت ندهد؟ سارا چنين كسي نبود، محبتي را كه بچه به آن نياز دارد حتي ذرهاي از او دريغ كند. سنگدلي صفت آشنايي با روحيه و افكار و عاطفههاي او نبود.
عصر ابي به ديدنش آمد و به شوخي گفت:
— بيرون در يكي اجازه ميخواد كه بديدنت بياد.
قلب سارا ريخت. فكر كرد بايد شوهرش باشد. يكباره بارش باراني از گل تمام روح و عاطفه و فكرش را پركرد. لبخندي زد و خوشحال شد. از اين كه دربارهٌ او بد فكر كرده بود، در خود احساس گناه و شرمندگي كرد. پرسيد:
— كيه؟
در حاليكه ميدانست كيست. جز او منتظر ديدن هيچ كس ديگر نبود. ابي گفت:
— غريبه نيست. فاميله! پسر عموته اومده ديدنت. عيبيكه نداره؟
در لحظهايگويي آب جوش بر سر سارا ريخته باشند. نفسش قطع و تنش خيس عرق شد. صورتش ازحرارت سوخت. لحظهاي به در چشم دوخت.
مهرداد بودكه با گل قشنگي به اتاق پا گذاشت. خوش قامت و زيبا و خوشحال، با نگاهي آشنا اما گرفته بود. نگاهشان لحظهاي يكديگر را تلاقي كردند؛آشنا و مهربان.
هر دو خنديدند. سارا با خود فكر كرد: « خداوند از خلقت مهرداد هيچ هدفي بيش ازكشيدن من به دوزخِِحسرت نداشته. »
مهرداد تا پايين تخت آمد و ايستاد. قلبش از ديدن مينو كنده شده بود. چقدر تغيير كرده بود. يه شكل ديگه شده بود. اما چه خوشگل. نميتوانست تصور كند و حالا داشت نگاهش ميكرد. آه از دست سرنوشت كه دستش در دست آدم نيست.
ابي گل را از دستشگرفت وگفت:
— چيه، چرا خشكت زده، تبريك بگو! نميدوني چه دختر خوشگلي زاييده.
مهرداد در حالي كه حلقهٌ اشكش را قايم ميكرد. لبهايش باز و بسته شد.
گفت: « تبريك ميگم. چه عالي. دختره.»
سارا با صداي ضعيفيگفت:
— بيا اينجا بنشين!
مهرداد تا نزديك تخت آمد.كنارش نشست.
ابي از اتاق بيرون رفت. ميدانست شش ماه است كه از شوهر سارا هيچ خبري نيست. فكر ميكرد و يا مطمئن بود كشته يا دستگير شده. اما آيا سارا با يك بچه بايد تنها ميماند؟ نه! خودش سراغ مهرداد رفته بود. شايد سارا بايد براي شروع يك زندگي دوباره و مطمئن به خاطر بچه تصميم ميگرفت. ابي احساس مسئوليت ميكرد.
هر دو ساكت بودند. مهرداد گفت:
— اميدوارم از ديدنم ناراحت نشده باشي. مزاحم شدم؟
سارا صورتش را كه همچنان از سرخي ميسوخت به سوي او كرد و با همان صداي ضعيفگفت:
— نه چيزي وجود نداره كه تو مزاحم اون شده باشي.
— حالت خوبه؟
— فكر نميكنم. انتظار ديدنت رو نداشتم. فكر ميكنم نبضم داره از كار ميافته.
ناگهان سرش گيج رفت و چشمانش روي هم افتاد.
ساعتها بيهوش يا در خواب عميقي بود. بيش از صد بار همسرش را ديدكه به ديدن او و بچه آمده. آنقدر او را در خواب ديد كه ديگر خسته و بيدار شد. اما نميتوانست تكان بخورد، سرمي در دستش بود.
ساعت دوازده شب آخرين نوبت شير بچه بود. پرستار او را صدا زد وبا لبخندگفت:
– به هوش اومدي؟ شش ساعته كه خواب هستي. خوب شد بيدار شدي وگرنه بچه تا صبح گرسنه ميموند بايد قنداقش ميداديم. چي شد يكدفعه عصر با اون كه ملاقاتي داشتي، از هوش رفتي؟ نميدوني يه دفعه اتاقت چقدر شلوغ شد. هر چي دكتر تو گوشت زد، به هوش نيومدي.گفت مال كم خونيه. بهت سرم وصل كرديم. مامان كوچولو! مگه توچند سالته؟ مثل يه عروسك ميموني. ظريف و كوچولو. حالا ميتوني بچه رو شير بدي؟
سارا سرش را به علامت مثبت تكان داد. پرستار بچه را در بغلشگذاشت.
فردا سارا به عجله بيمارستان را ترك كرد. قدرت تحمل پيش آمدن هيچ حادثهٌ عاطفي و ملاقات مجدد مهرداد را نداشت. پدر بچه و شوهرش زنده بود. سارا خود را مسئول و هشيار مييافت. نبايد آرزوي بازگشتش به خانهٌ تيمي را از دست ميداد يا به آن خيانت ميكرد. هنوز اميدوار بود. اميدوار كه با بچه به ميان جمع بچهها برگردد. جمع بچهها در نظر او چون تقدس كشتي نوح در توفان بيامان زندگي و جامعهٌ نكبت زدهٌ عادي بود. بدون آن كشتي غرق ميشد. غرق. تجربهٌ اين چند ماه برايش كافي بود.
ازبيمارستان به خانهٌ مامان( مادر شوهرش) آمد. زنيكه از خدمت و محبت و فداكاري هيچ چيز دريغ نكرد. اين زن آنچنان خود را فراموش ميكرد كه براي سارا باور نكردني، اما قابل فهم بود. زندگي چنان سرش را به صخره كوفته بودكه از خودخواهي خالياش كرده بود. زنيكه براستي از دنيا هيچ چيز جز آقاجان را نميخواست. هيچ انتظاري از هيچ كس نداشت. تنها آوازهاي سوزناكش و يا آههاي بسيار بلندش از توفانهاييكه بر اوگذشته بود، و از قصهٌ خواري و له شدگي ساليان زندگياش حكايت ميكرد. هر گاه مامان آه بلند و سوزناك ميكشيد، آقاجان قاه قاه ميخنديد و به شوخي و تمسخر ميگفت:
— چيه نير خانوم. تو ديگه پير شدي. هنوز هم آه ميكشي؟ هنوز هم ميخواي بگي: « عشق تو مرا چو سوزن زرين كرد. هر كس كه مرا ديد، تو را نفرين كرد.»
مامان با خشم و خجالت به آقاجان نگاه ميكرد. آقاجان غرق در لذت هنوز ميخنديد و دوباره نيم بيت عاشقانهٌ ديگري ميخواند. مامان ميگفت:
— مرد خجالت بكش! تو ديگه پير شدي. جلوي عروسات اين حرفها خوب نيست.
همه مي خنديدند و عجيب بودكه آقاجان اينقدر پررو بود و هر روز بايد از عشق و عاشقياش ياد ميكرد.گويي كه با آن زنده بود. اگرچه خيال ميكرد در تمام بيست و چهار ساعت ياد خدا را در ذهن دارد و دلش با نور عشق خداوند روشن است، اما اذعان ميكرد يك روز زندگي بدون مامان برايش غير قابل تصور است و يتيم ميشود.
از تلفن شوهر سارا به او در بيمارستان همه خبردار شدند. اين خبر به گوش ابي رسيد. به ديدن سارا آمد و بسيار عذر خواهي كرد.
سارا از او خواهش كرد كه دربارهٌ او و زندگيش هيچ گاه حتي يك كلام با مهرداد صحبت نكند و دفتري را كه بسته شده نگشايد. ابي قول داد كه تكرار نميشود، ولي گله كرد كه چرا سارا بين خودش و همه اينقدر فاصله انداخته، تا جايي كه باعث اشتباه ميشود. تعجب ميكرد كه چرا سارا آن روز از ديدن مهرداد شوكه شد، در حالي كه آن يك ملاقات عادي و فاميلي بود.گفت: « سارا تو زندگي را خيلي به خودت سخت ميگيري. ولي بعد نميتوني تحمل كني و از پا در ميآيي. به هر حال تو عملاً از شوهرت جدا شدي و تنها هستي. اين تنهايي را با يك بچه نميتوني ادامه بدهي. به آن فكر كن.»
سارا خونسرد و مطمئن برگشت و به ابي جواب داد:
— حرف تو درسته. زندگي يه چاله است كه با هر قدم آدم بيشتر توش فرو ميره. حالا حرف تو اينه كه من خودم را به جاي قدم به قدم كامل در يك زندگي خانوادگي خوش و خرم غرق كنم؟ ولي من اصلاً اينطور فكر نميكنم. من هنوز اميدوارم كه جايم جاي ديگري باشد و با جريان انقلاب همراه باشم، اگر چه همگام نيستم و عقب افتادم. من به خاطر بچه احساس مسئوليت ميكنم. اما بايد يك راه نجات پيدا كنم، نه راه غرق شدن.
ابي سري تكان داد و گفت:
— حالاخواهيم ديد. بگذار بچه بزرگتر شود. عقيدهات عوض ميشود. چنان سرت به سنگ خواهد خوردكه براي زندگي، خودت سراغ مهرداد خواهي رفت. خواهيم ديد. اين رشته سر دراز دارد.
سارا با خشم نگاهش كرد و جوابش را نداد. اميدوار بود و منتظر شوهرش بود
پایان بخش پنجم از کتاب کسی می اید کسی دیگر
تاریخ تحریر 1378
تاریخ چاپ 1379
ملیحه رهبری
ادامه رٌمان را می توانید از صفحه اصلی ستون وسط و پایین ترین بخش که رٌمان آفتاب از فراز شانه ات.. بخوانید.هرقسمت مستقل شده است ولازم است که فقط روی آن کلیک کنید. یا می توانید ازپایین همین صفحه درسمت راست روی کلمه ({Alter Post) کلیک کنید و ادامه دهید
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen