کتاب اول-بخش چهارم
نسلی دیگر و راهی دیگر
نسلی دیگر و راهی دیگر
بخش چهارم
براي رفتن به خانه مهوش ساعت ده صبح را انتخاب كرد كه حساسيت مادر مهوش برانگيخته نشود. مادر مهوش
زن بسيار شكاكي بود. حتي روي ساعت رفت وآمدهاي عادي يا غيرعادي دوستان مهوش، تيز بود. مينو پشت دركه رسيد تشويش خاصي داشت. زنگ طبقهٌ بالا را زد. بچه ها در را باز كردند و مينوگفت با مهوش كار دارد. بچه ها او را بالا بردند. مينو حتي اسم خواهر و برادرهاي مهوش را بلد نبود. نميدانست چند تا هستند. نه فقط مهوش بلكه براي ساير بچه ها هم كلاً مسائل خانوادگي افراد بياهميت بود . هيچ كدام نه به خانوادهٌ خود اهميتي ميدادند ونه دربارهاش صحبتي ميكردند. اساس گفتگوها حول مسائل سياسي و مبارزه و اخبار آن بود. مسائل شخصي مجالي براي طرح وگفتگو نداشت. تنها مطلبي كه گاه و بيگاه صحبت ميشد، جنگ با خانواده به خاطر آزادي بود. به ندرت كسي از شغل پدر ديگري خبر داشت.بچهها مينو را به يك اتاق در طبقه سوم هدايت كردند. مهوش در را گشود و با خوشرويي خنديد.مينو خوشحال داخل شد و با تعجب پرسيد:– اتاق خودته؟مهوش با بياعتنايي جواب داد:– آره!مينو خنديد:– وضعت خوب شده! (سابقاً در اتاق پذيرايي يكديگر را ميديدند.)مهوش نيشخندي زد:– به جاي آزادي چيزهاي ديگري به آدم ميدهند، تا نگويدآزادي. البته آزادي سياسي!– خوب چه خبر؟ خودت بگو!– يعني الكي اومدي اينجا؟– نميشه دلم برات تنگ شده باشه و دوستت داشته باشم يا هوس كرده باشم به ثروتمندترين دوستم سري بزنم و دلي از عزاي ميوهٌ درست و حسابي در بياورم ؟مهوش خنديد:– تهمت ثروتمند چيه به من ميزني؟ نگاه كن اتاقم چقدر مفلسه!– كاملاً! بخصوص سيگار وينستونت! واسه چي سيگار ميكشي؟ اون هم سيگار آمريكايي؟مهوش شانه ها را بالا انداخت.– ميدونم كه نبايد بكشم. اما نميتونم به همهٌ آنچه كه پي بردهام عمل كنم. اگه يه روز مبارز جدياي بشم راحت كنار ميگذارم. الآن كه كاري جز كتاب خوندن وحرص خوردن ندارم.– چي دستته؟ بازم سقراط و افلاطون! يا چيز جديدي از دكتر ساعدي؟– نه بابا، چرت و پرتهاي ديگه، ولش كن. بگو چه خبر! چيزي برام آوردي؟– عجله نكن. حرف وكار زياده. ناهار هم ميمونم. مفصل صحبت ميكنيم.– پس برم برات چيزي بيارم.– بهتره كه مامانت شك نكنه.مهوش خندهٌ تمسخرآميزي كرد.– اون! اينقدر بدبينه كه خدا ميدونه. جلوجلو، تمام سناريو رو خوانده. فكر كردن دربارهاش فايده نداره. منو بيشتر از اين حرفها نااميد كرده كه بتونم كلكي بهش بزنم. ولي خوب، ظاهر تو حداكثر مثل بچههاي درسخونه و محاله مامان فكركنه، كلهات مثل من خراب باشه. احتمالاً از تو خوشش ميآد.مهوش از اتاق بيرون رفت و مينو نگاهي به دور و بر انداخت.اتاق روشن و بزرگي كنار تراس خانه بود. تخت و كمد و ميز و كتابخانه. بقيهاش شلختگي و بينظمي و تنبلي خاص مهوش بودكه در انزخار و نفرتي كه از عادات و ارزشهاي خرده بورژواي تازه به دوران رسيده داشت، از نظم و نزاكت دوري ميكرد. حتي اغلب حرفها و يا منظورش را به شوخي وكنايه و هزل ميگفت. كاراكتر خاصي داشت. از حد معمول با هوشتر و پيچيده تر بود اما سجاياي اخلاقي خاصي نداشت. بعضاً به نظر ميرسيد به هيج انساني عاطفه ندارد، حتي به جمع بچه ها. به هيچكس و هيچ چيز جز رسيدن و وصل به يك تشكيلات منسجم انقلابي و چريكها، علاقمند نبود و روي آن پافشار ميكرد. نوعي شك فلسفي يا... او را احاطه ميكرد. از اينكه يك روزي گول خورده باشد، متنفر بود، ولي فعال بود. به محافل و جاهاي مختلف سرميكشيد. بارها با غلامحسين ساعدي صحبت كرده بود و به اين طيف روشنفكران كه درهتل مرمر جمع ميشدند، فحش ميداد. مينو امروز قصد داشت دوباره دربارهٌ ساعدي از او سؤال كند.مهوش با ملازمتِ خواهر و برادر كوچكترش وارد شدند و چيزهايي را روي ميز چيدند. مينو مطمئن بود گوجه سبز در ظرف ميوه نيست. درست حدس زده بود، چون گوجه سبز ميوهٌ فقير بيچارهها بود. مادر مهوش عمد داشت موقعيت طبقاتي خود را به رخ بكشد و از اين تظاهر راضي بود. زن تحصيلكردهاي بود. ليسانس زبان فرانسه داشت. ولي جسماً به شدت ضعيف و رنجور وكم توان بود و به زحمت ازعهدهٌ كارها برميآمد. با اين حال از نفوذ خود برخانواده كوتاه نميآمد و جدي بود.امروز مهوش برخلاف هميشه اندكي بشاش و خوشرو به نظر ميآمد.مينو ترديد داشت كه اين خوشحالي به خاطرآمدن او باشد. به هرحال، خوشايند بود.رو به روي هم نشستند. مهوش دامن پُرگل و پُر چيني تا مچ پا به تن داشت و موهاي مشكي مجعدش را كوتاه كرده بود. صورتش بازتر شده و مژگان برگشته و بلندش جلب توجه ميكرد. قدي متوسط مايل به كوتاه، صورتي گرد و سفيد و لبهاي خوش فرم داشت، و روي هم رفته زيبا مينمود. اما بينهايت مغرور بود، آنقدر كه هيچ مردي يا پسري را آدم بداند. همه را به مسخره ميگرفت. به نظر مينو غيرممكن ميآمد كه روزي، اين دختر بينياز و بياعتنا مردي يا پسري را دوست بدارد و يا اساساً با كسي ازدواج كند.با اين احوال نزد مينو از ارزش خاصي برخوردار بود. چون اولين دختر سياسياي بود كه شناخته بود. همان برخورد اول هم راحت به مينو گفته بود، خبر داريكه شاه آدم كثيف و عياشي است؟خوب، يا بخور ياحرف بزن. اصلاً واسه كدومشون اومدي؟ اين طور هم بِرو بِر منو نيگا نكن.– تو بگو چه خبر؟ چه خبر جديد؟– جديد؟ يك فحش جديد يادگرفتم. ميخواي بهت بدم! از دكتر ساعدي ياد گرفتم. ساواك برده بودش بازجويي ومرتب بهش اين فحشو ميدادن. اون هم ياد گرفته بود، راه ميرفت و به خودش ميگفت.– چي!؟ چي بهشگفته بودن.– مادر قحبه! دكترمكه لهجهاش تركيه به جاي قاف، گ وگحبه ميگفت .مينو ناراحت شد و در فكر رفت. اين ساواك عجب بيشرمه! راستي كه آدم دستش بيفته، چه كارها و چه حرفها..!– واسه چي دكتر وگرفته بودن؟– الكي! واسه ترسوندن! يك آدم شناخته شده مثل دكتر چه كاري ميتونه بكنه؟– خوب! كتابهاش!– آره! اما راستش من كه به كلي از دكتر و امثالش نااميدم . اوايل يك جور ديگه انتظار داشتم. خيلي باهاش بحث ميكردم. بعد به اين نتيجه رسيدم كه اينها، نويسندهٌ انقلابي هستند. نه انقلابي و در اين راستا نويسنده. چند ماه پيش شنيدم بچههاي دانشجو به خانهاش رفته وكتكش زده بودند كه شما روشنفكرها دست برداريد و از مبارزه حمايت كنيد. وقتي شيندم، خيلي خوشم اومدكه دكتر كتك خورده. ولي بعد كه فكر كردم، ديدم من اشتباه فكرميكنم و همان تفاوتكه گفتم وجود داره و اگر اين را قبول كنيم ديگه لازم نيست دكتر و امثالش رو تحت فشار بگذاريم. پارسال كه با دكتر دربارهٌ جمع خودمون صحبت كردم. به عنوان فعاليت پيشنهاد ميداد:« يك مجلهٌ ادبي– سياسي راه بياندازيد. دست به قلم همهٌ شما خوبه.» اما براي من خنده دار بود. چون من ميخواستم او را متوجه چريكها و مبارزه كنم. حتي از او بخواهم ما را وصل كند. فكر ميكردم شايد چريكها سراغش رفته و ازش همكاري بخواهند. بخصوص كه دكتر متخصص هست. اما او به من خط سياسي ميداد.« مجله ادبي– سياسي» انگار كه ما هم پير و پاتال و بازنشستهايم. هيچي! دورش را خط كشيدم. ديگه سراغش نرفتم. تا شنيدم دستگير وآزاد شده. دوباره رفتم سراغش. همين فحشو ازش ياد گرفتم. همين كه به تو هم دادم. نه هيچ چيز بيشتري!لبخندي زد، شانه ها را بالا انداخت و ساكت شد.مينو هم ساكت به حرفهايي كه شنيده بود، فكر ميكرد. و اينكه آيا مهوش دربارهٌ دكتر درست صحبت ميكند، شخصاً نميتوانست قضاوت كند. اما مهوش قدرت فكر و تمركز خوبي روي موضوعات اساسي داشت. از هدف اصلي هيچ وقت منحرف و دور نميشه. در جرياني هم كه يك بار اتفاق افتاد و“جريان محفل بهرام” بود، مهوش سمت وهدف محفل را سريع و صحيح تشخيص داد و دعواي حسابياي هم آنجا با بهرام و دار و دستهٌ روشنفكرش كرد.گرچه هنوز بچهها خوب نفهميده بودند جريان چيه و علاقمند به ادامهٌ محفل بودند، اما مهوش به كلي آن را به هم زد. آن زمان نجات هم بود و او هم آنجا كارش به بحث و دعوا كشيد و محفل ادامه نيافت. به هرحال مهوش آدم جدياي بود و دنبال مبارزه و اگرجرياني يا فردي هدف مبارزه كردن نداشت،كنارش ميگذاشت.اوايل كه محفل خودشان شكل گرفت، هنوز هيچ ذهنيتي نسبت به مبارزهٌ مسلحانه و چريكي نداشتند. فقط يك مشت كتاب خوانده بودند. اما جريان سياهكل پيش آمد ومهوش خيلي تيز و سريع عكس العمل نشان داد و در اولين فرصت به دنبال فهميدن موضوع به شمال رفت.پس از برگشت، از“جوشمال” و استقبال مردم ازجريان جنگل خيلي متحير وخوشحال بود. ميگفت:« چريكهاي جنگل اسطوره شدهاند و به خاطرنزديكي به مرز شوروي كتاب آنجا فراوان يافت ميشود.كتابهايي كه ما به زحمت ميتوانيم گير بياوريم. راحت دست بچههاي دبيرستاني و دانشجو پيدا ميشد.» ولي سرنخي از چريكها پيدا نكرده بود و افسوس ميخورد.مينو قصد داشت امروز اول درباره قطع رابطهاش با ماهرخ از او سؤال كند. چون چند سال بود كه مثل يك جفت دو قلو بهم چسبيده بودند وحالا كنده شده بودند. و بعد درباره جرياني كه خودش به آن وصل شده بود، صحبت و مشورت كند. اما مهوش فردي نبود كه رك و ساده از علل كارهاي شخصياش حرف بزند. هميشه سربسته جواب ميداد و بعد هم ميپرسيد:« شيرفهم شدي!» يعني كه مطمئنم هنوز هم نفهميدي. و حالا هم در پاسخ به سؤال مينو، تنها به اين جواب اكتفا كرد كه: «يكروز بايد جدا ميشديم.»مينو اهميتي به جواب سربالاي او نداد و دوباره ادامه داد:– مهوش جدي ميپرسم! مناسبات شخصي و زندگي خصوصي توكه ربطي به مننداره. سؤالم در اين كادر نيست. ميخوام بدونم، تو چرا اعتماد نميكني؟چي فكرميكني؟ چي ميخواي؟ چرا با ماهرخ نرفتي؟مهوش غيرجدي و بيحوصله گفت:– مثلاً تو آدميكه من بخوام به تو بگم «تضاذ ذهني من اينه» و توهم حل كني؟– نه! من نميتونم تضادهاي ذهني تو رو حل كنم. اما ميخوام بدونم اين تضادها چي هستند؟ الكي كه سؤال نميكنم.– حالا شد يه چيزي. فكرشو نميكردم اينقدر شعور پيدا كرده باشي! باشه ميگم. اگه نفهميدي تقصيرخودته.– بالا بياري نابغه!– هيچي، يك جمله، مشكل من “شرط ذهني انقلابه”، شير فهم شدي؟– نه جون تو. واضحتر بگو.– د ميدونستم اينقدر باسواد نيستي. باشه از روسي به فارسي ترجمه ميكنم: «يعني رهبري انقلاب. رهبري مبارزه. رهبري جنبش.» سر همين موضوع با هزار نفر از اين روشنفكرها بحث كردم. هزار نفر! حالم به هم ميخوره ازشون. چند تا كتاب و يك روده حرف هستند، خبرنداري.آدم شاخ در ميآره! چپ و راست داره گروه سبز ميشه. ته دُم همهشون هم به ساواك وصله. مگه از اينا جُربُزهٌ انقلاب در ميآد؟ هركسكه چهار تا كتاب جلال آل احمد خوونده باشه، مخالف رژيم ميشه. اما اينا كجا و رهبري انقلاب و مبارزه كجا؟ اين روزها چراغ به دست ميگردم كه ببينم اصلاً از مبارزين جدي و انقلابي كسي مونده يا نه؟ وگرنه كه به اين گروه و اون گروه وصل شدن و يكي بيشتر شدن، كارمشكلي نيست. دم دستمه. اما مغز خركه نخوردم. آره جونم كارهر بز نيست خرمن كوفتن، گاونر ميخواهد و مرد كهن. گاونر! مرد كهن! حاليته؟مينو خنديد وگفت:– دلم برات ميسوزه. نابغهٌ نااميد. اي بابا، هفت شهر عشق را عطار گشت .. كجايي تو؟– منظور؟– هستند بابا. هستند.– همينجوري ميگي يا مطمئن؟– فكرميكني براي چي اومدم اينجا؟ خل هستم اخلاق نحس تو رو تحمل كنم؟ يه سر نخ گيرآوردم.گُل از گل مهوش شكفت.– آخ بنالي. بنال. چرا از اول نگفتي؟– الان ميخوام ميوه بخورم. بعد برات ميگم. تا عصر اينجام. توهم يه سيگار وينستون دود كن. بزودي بايد اشنو بكشي.مهوش كه چشمانش از خوشحالي ميدرخشيد، خندهٌ زيبايي كرد.مينو بياعتنا به اوگلابي خوشگلي را از روي ميز برداشت. فقط همينجا گيرش ميآمد.– بيا يك پك سيگار بكش.آتيشيم كردي.– گمشو تو هم با دم و دستگاهت. خوشم نميآد.مهوش با رضايت نگاهش كرد. مينو هم خوش داشت با اين آدم كه از دماغ فيل افتاده بود. كمي سر به سر بگذارد. تا عصرآنجا ماند و دربارهٌ همه موضوعات پيش آمده صحبت كردند. مهوش با آنكه نظرخوشي نسبت به مذهب نداشت، به مينو گفت:– دربارهٌ چريكهاي مذهبي ما هيچ چيز نميدونيم. اما بهتره آشنا بشويم. تو قطع نكن. بايد جلوتر رفت. اگراهل مبارزه باشندكه به درد ميخورند و شايد از اين فلاكتي كه داريم (فلاكت روشنفكري) دربياييم و بتونيم وصل بشيم. اما جزوه. حتماً بهمون برسون. برنامهات چه جوريه؟– من در هفته دو يا سه قرار دارم. جزوه ميگيرم و قبلي رو برميگردونم. ميتوني بياي خونه ما و بخوني.– آخ. هفتهاي دوبار از خونه بزنم بيرون؟ چطوري؟ اين لعنتيها تمام جك و بك منو درميآرن. كجا ميرم. چكار دارم. ولي جهنم ولشون كن. ميآم ازت ميگيرم.يك روز در هفته قرارگذشتند همديگر را ببينند.مينو عصر مهوش را ترك كرد. در راه به جزئيات بحث و جدالهايشان با مهوش بر سر مذهب و مبارزهٌ مذهبيها، فكر ميكرد. از راهي كه درآن گام گذاشته و دوستانش همچون برگ خزان از اوجدا شده و ميريختند، قلباً راضي نبود. طي اين چند سال آنچنان به يكديگر خوگرفته و در اثر نزديكي فكري، چنان وحدتي داشتندكه هيچ كدام به جدايي جدي بينشان اعتقاد نداشتند. اما حالا، نميفهميد چرا بايد در راهي قدم بگذاردكه هيچ كدام از دوستانش حاضرنيستند، بيايند. از اينكه مبادا دچار اشتباه شده باشد، فشار و ترديد فكري خاصي را حس ميكرد. تنها كسي كه مانده بود با او صحبت كند، ژيلا بود.گرفته و اندوهناك برميگشت به خودش و به بچهها فكر ميكرد، به دوستاني كه دوستشان داشت و اندوه جداييشان برايش دردناك بود. اندوهش را در شعرش تكاند:قامتهاي كوچكشان، استوار بر دروازهٌ زمان ايستاده بوداگرچه ستارههاي كوچكي بودنداما كرم شبتابي نيز ميتواند مايهٌ اميد باشد.وقتي كه شب ظلماني استدر اينان هنوز شورعشق و پروانگيچو شمع، شب تاري از تاريخ را روشن ميكندتا كه خورشيد رخ نمايدخورشيدي كه ستارهها ازآن روشن و ماندگارند.سر راه به سمت روزنامه فروشي رفت. هر وقت به سمت بساط روزنامه نزديك ميشد، قلبش مضطرب ميشد. مبادا خبر دستگيري و درگيري چاپ شده باشد. چشمش به روزنامهٌ كيهان افتاد. باور نميكرد. اما درصفحهٌ اول روزنامه خبر درگيري با خرابكاراني چاپ شده بود. دختر از خواندن نام خرابكار وكشته شدنش، گويكه جهان را برسرش كوبيدند. ناله كرد: « آه خدايا! يكي ديگه؟ باز هم يكي ديگه؟! دريغ كه از دست ميروند. چرا؟ چرا؟»چنان منقلب شده بودكه اگرساواكياي سربساط روزنامه فروشي بود به راحتي ميتوانست آن را بفهمد.– آقا يك روزنامه كيهان ويك اطلاعات بدهيد.– بفرماييد خانم!مينو روزنامه را گرفت و شتابان به خانه آمد و فكرش ديگر مشغول هيچ چيز نبود. اتاق گرم بود. پنكه را روشن كرد و روزنامه را وسط اتاق ولو كرد. ابتدا با دقت عكسها را نگاه كرد. عكس شهيد وساير عكسهايي را كه ساواك از درگيري در روزنامه چاپ كرده بود. شرح مفصلي از جريان را هم كيهان و اطلاعات زده بودند: « صبح زود حوالي شاه عبدالعظيم، موتورسواري با موتورگازي مورد سؤظن قرار ميگيرد. با پاسبان درگير ميشود. تيرخورده است، اما موفق به فرار ميشود. مأموران او را تعقيب ميكنند و سرانجام پس ازساعت ها زد وخورد، در خانهاي كشته ميشود.»داد مينو درآمد. « نه! كاش ميماند! كاش كشته نميشد. كاش!» چند بار روزنامه را خواند. مطالب كيهان و اطلاعات را مقايسه ميكرد، تا از ضد و نقيض گويي آنها بتواند به نكات ديگري پي ببرد. چند نفر بودند؟ آيا بقيه موفق به فرار شدند؟ و از اين قبيل. و يافتن كورسوئي كه اين خبر تلخ را بتواند به اميدي پيوند بزند. اين اصطلاح بچهها از ذهنش ميگذشت:« عمريك چريك شش ماه است.» و اكنون چريك“يلي” به خاك و خون غلطيده بود. كي بود؟ چي بود؟ كسي نميدانست.غروب محسن برگشت. مينو گرفته، اما خشمگين بود و خبر روزنامه را به محسن نشان داد و برايش صحبت كرد. از مبارزين، از چريكها، از اهداف آنها.محسن نوجوان بود و روحي چون آينه داشت. در چشمان درشت وسياهش تأثر خوانده ميشد. خيلي ساده پرسيد:– حالا ما چكاركنيم؟ چه جوري ميشه تراكت نوشت؟– اگر دستخط خودمون باشه، ساواك آن را به عنوان مدرك نگه ميداره، كه خوب نيست. اوراق چاپي هم ما نميتونيم تهيه كنيم. فقط ميتونيم پخش كنيم. من خيلي سعيكردم اما تا حالا گروهيكه بخواهند ما تراكت يا شب نامهشون رو پخش كنيم، پيدا نكردهام.محسن خاموش به فكر فرو رفت.– خوب! راستي نگفتي خونهٌ فريده چه خبربود؟– هان! خوب بود. منو ديد خوشحال شد. گفت:«باز هم بيا. به مينو هم بگو بياد.» ابي رو ديدم گفت:« هنوز بستهاي كه به تو برسونه دريافت نكرده، ولي سراغش ميره و امشب حتماً ميآره.»مينو لبخندي زد: مرسي!دوباره به روزنامهها نگاه كردند. هيچكدام حوصلهٌ شام خوردن نداشتند.حدود ساعت هشت شب بود كه ابي آمد. طبق معمول خوشرو و بشاش بود. قهقههٌ خنده را زود سر ميداد.– عجب خونه خلوت شده. خوب صفا ميكنيدها! بايد به جون من دعا كنيد. فداكاري كردم. حالا ببينيد من چي ميكشم.مينو تحمل نكرد و تند ولي باشوخي جوابشو داد:– لطفاً خفه! حقه بازي بسه. عجب جونوري هستي تو! خوب قرار بود چيزي بياري كو؟ دست خاليكه نيومدي؟محسن هم خندهاي كرد. غالباً طرف حساب شوخيهاي ابي نبود.– صبركن! بايد ابتكارم رونشونت بدم. اين كيف رو بگرد. ببين پيداش ميكني. تا بعد بهت بگم.– بده ببينم. خاليه؟ هيچي نيست. نكنه گمكردي؟– باهمهٌ هوشت نفهميدي، يه جاسازي داره. تهاش رو نيگا كن! كَفِش در ميآد. اما نه راحت. اينطور.– آفرين! عجب كلكي! جاسازي خوبي درست كردي. از ترس جونت! آره؟!و قاه قاه خنديد. ميدانست اين ابي ذاتاً آدم ترسوييست.ابي به خنده برگذار كرد:– خودمونيم. خوب منو پستچي خودت كردي ها! اون هم چه پستي! خدا ميدونه اگه دست ساواك بيفتم، چه بلايي سرمن ميآد و شما در ميرين.– شلوغ نكن ابي. راحت ترين بار رو داري برميداري. از چي ميترسي؟ تو كه جاسازي هم درست كردي! اما روزنامههاي عصر رو ديدي؟ابي درهم رفت وآهي كشيد:– آره! آتيشگرفتم. اما چه كنم؟ «خشمگين ما بيشرفها ماندهايم.» كو؟ روزنامه رو دارين؟ بيار با هم ببينيم. محسن هم ديد؟– آره.روزنامهها را پهن كردند و هر سه با تاٌثري عميق مدتي دربارهاش حرف زدند.– خوب! ديگه كمكم بايد برم. راستي تو چيكارم داشتي؟ من براي فداكاري آمادهام.دختر با دلخوريگفت:– راستش يه كاري باهات دارم. اما تو شوخي و جديت قاطيه! اين حرف چي بود كه گفتي من تو رو پستچي خودم كردم.ابي كوتاه آمد. خنديد وگفت:– ناراحت نشو. جون تو منظوري نداشتم. شوخي كردم. آخه بابا.. تازه دامادم! هزار آرزو دارم.مينو ميدانست جدي نميگويد و فقط تكه مياندازد. حتي براستي، احساس تازه دامادي و شروع زندگي مشترك را هم نداشت. همه چيز را به قول خودش به« هرچه پيش آيد خوش آيد.» واگذاركرده بود. نه تلاشي، نه غيرتي، حتي نه كاري! نه اراده و تصميمي. آدم نرمالي نبود. بعضاً هم عجيب، اما مهربان و صميميبود. و حالا مينو قصد داشت... رو به محسن گفت:– من با ابي يه صحبتي داشتم. ميشه لطفاً چند دقيقهاي..محسن مثل فنر پريد و قبل از خواهش كامل خواهر از اتاق بيرون رفت.– خوب چه خبر؟– دختر منتظر همين فرصت بود. اما چطور بگويد! سخت بود.– چطور بگم.. ديروز بيرون بودم يه اتفاقي افتاد. گفتم بيايي اينجا و بيشتر به خاطر اون بود.ابي كنجكاو شد. در فاصلهٌ كمي از مينو جا به جا شد. دستش را زير چانهگذاشت و سرش را كج كرد.– چه اتفاقي؟ خيره يا شره؟– مشكل اينجاست. نميشه فهميد خير بود يا شر.– قصد داري خفهام كني؟– نه! نه! الآن ميگم. اما باوركن گفتنش سخته. چيز. چه جوري بگم؟ من ديروز مهرداد رو ديدم. كاملاً اتفاقي بود.ساكت شد و به ابي نگاه كرد.لحظاتي ابيگيج شد و بعد يكدفعه مثل برق گرفتهها با چشمان گرد به مينو نگاه كرد.– جون من!راست ميگي؟حرف زديد؟ چيگفت بهت؟ انشاالله مباركه.مينو لحظاتي جواب نداد. جوابش مسخره بود. كمي زور زد و بالاخره گفت:– هيچ اتفاقي نيفتاد.ابي دلش را گرفت و زد زيرخنده. دختر با شك نگاهش كرد و پرسيد:– خوشحال شدي؟– نه. اما خنده داره! منو صدا كردي كه بيام اينجا بعد بهم بگي هيچ اتفاقي نيفتاده. اينكه گفتن نداره. چطوري حرفتو باوركنم؟ ملاحظه چي رو ميكني؟ مگه ميشه بعد از سه سال يك عاشق و معشوق همديگر رو ببينند و هيچ اتفاقي نيفتاده باشه؟ هان! همين الآن هم رنگت پريده. چيكاركردي؟دختر عصباني شد:– تو چقدر زود قضاوت مي كني. هيچي. هيچ كاري نتونستم بكنم. داشتم ميرفتم سرقرار و نميشد يك كلمه هم سرحرف رو بازكنم. وگرنه خودم باهاش حرف ميزدم. لازم بود.ابي گفت:– كه گفتي، بعد از سه سال مرغ وارد قفس شد و از قفس پريد. منو در غمت شريك بدون. (لبهايش را جمع كرد و قيافهٌ محزون به خودگرفت).دختر عصباني سري تكان داد وگفت:– ميگذاري حرفم را تمام كنم؟– اِ. مگه تموم نشد؟ ولش كردي رفت ديگه! حالا كي ميتونه مهرداد رو پيدا كنه؟ يك كلمه باهاش حرف ميزدي. يك كلمه. مغرور!دختر متأثر بود.– ميدوني؟ من خودمم فكر نميكردم كه هنوز.. يعني هيچ وقت نتونستم فراموشش كنم. حتي تا حالا. خيلي مسخره است. بعد از اين همه تغيير، اما..دخترلحظهاي ساكت شد. سعي كرد تأثرش را مخفي كند.– راستش خودمم خجالت ميكشم. مهرداد ديگه كسي نيست كه دوست داشتنش باعث افتخار باشه. حتي حال آدم رو به هم ميزنه.بعد از ابي پرسيد:– چي بود! يادته؟ عاشقش بودن هم غرور آميز بود. گل سرسبد بود. اما امروز ديگه اون مهرداد ديروز نيست. خودت بهتر ميدوني.– پس ولش كن! هيچ اتفاقي نيفتاده.– به خودم كه نميتونم دروغ بگم. كاش بفهمي من چه حاليم. من نميتونم. من هنوز يك نفس هم .. چطوري بگم. هميشه هست! هميشه با منه. نميدونم چي ميگن؟ توذهن، تو روح.. هرچي فكر ميكنم و دورش مياندازم، اما دوباره دستمو دراز ميكنم و برش ميدارم.– خوب ميگي چيكار كنيم؟ خودش خواست. خودش كرد. بدتر از همه به خودش كرد.– آره! درسته! اما چرا ما هيچ كاري نكنيم؟ ما ميتونيم كمكش كنيم. براي من مهمه كه زندگي مهرداد تغيير كنه.– خوب چي؟ چي توكلهته؟– شايد! همان جوركه ما تغيير كرديم. همان جوركه ما حقايقي رو فهميديم وآدماي بهتري شديم، اون هم بتونه.ابي در فكر رفت و بعد موذيانه جواب داد:– دعا كنيم. دعا كنيم كه اون هم بفهمه و تغيير كنه. به غير از دعا هركار ديگهاي خيلي سخته. دور منو خط بكش!دختر با لحن محكم، اماخيلي آرام گفت:– خودت ميدوني دوران ما دوران دعا نيست. براي حل هرمشكل، تلاش مشخصي لازمه. البته فكر و همكاري هم ميخواد.ابي تا ته خط را خوانده بود. و به تمسخر گفت:– فهميدم! من كتاب ميآرم تو براش ببر.مينو خنديد:– خودت ميدوني من غرورم را نميشكنم.– باشه! من غرورم را ميشكنم و ميرم بهش ميگم كه «دوستت دارم». ( و خنديد. آنچنان طولانيكه دلش را گرفت).دختر كلافه شده بود. از عصبانيت دستهايش را مشت كرد و روي زمين كوبيد.– ببين ابي! مسخره بازي درنيار! به خدا توش موندهم وگرنه دنبالش نميرفتم. فكرشو بكن، الآن سه سال پيش نيست. فاصلهٌ من با مهرداد خيلي جديه. تمام زندگيمون با هم فرق داره. اون يه آدم عاديه و دنبال زندگيشه و من ميفهمم بايد از زندگيم بگذرم. راحت بگم. ننگه دنبال مهرداد به خاطر خودم برم. ولي واقعاً دلم نميخواد يك روز هم زندگيش اونطور نابود بشه. اون ميتونه تغيير كنه. يه آدم ديگهاي بشه، من مطمئنم.بغض گلويش راگرفت وساكت شد. نميخواستگريه كند.ابي ساكت بود. دستهايش را به هم ميفشرد. لحظاتي رويش را به سمت ديوار چرخاند و همچنان خيره ماند. بعد سرش را برگرداند و زير لب گفت:– تُف به مهرداد! نامرد! ولي باشه. يك بار ديگه ميرم سراغش. ولي بهت بگم، فقط به خاطر تو ميرم. دلم ميخواد گردنش رو بشكنم. حالا برنامهات چيه؟– من نميدونم كجاست؟ خودت پيداش كن! پاتوقش نارمكه. برو سراغش يك مقدار عادي باهاش صحبت كن. بعد از طرف من بهش بگو كه دلم ميخواد زندگيش تغيير كنه. حاضرم كمكش كنم. يك كتاب و يك يادداشت براش ميفرستم. اما هيچ قراري باهاش ندارم. همين. اگه خواست، بگو نميشه، از آقاجون ميترسم.ابي عصباني بود.آنقدر كهگويي فشفشهاي قورت داده. حرفهاي دختر هم آرامش نكرد.– چرا من بايد دنبال مهرداد برم؟ نميدوني چقدر ازش متنفرم. از آدمهاي كثيف متنفرم. حيف! حيف تو! من نميتونم! من اين كار رو نميكنم.مينو از ابي نااميد شد و تصميمش را عوض كرد. ابي عواطف و احساسات خاصي داشت و نبايد تحت فشار قرار ميگرفت. جداً عصباني بود.– خيلي خوب. نميخواد بري! ازت متشكرم. همين قدركه همدردي كردي، كافيه. يه فكر ديگهاي ميكنم. ميدم داداش براش ببره.– اوه! نه! تو چرا زود ناراحت ميشي. منظورم چيز بود. نا اميدم از مهرداد.. ولي..– حالا كه من زبون و منظور تو رو نميفهمم، فقط خيلي ساده جواب بده، حاضري يا نه؟ فقط همين.– ابي سرش را كج كرد:– چارهاي نيست. اگه بگم نه، بعد تا آخر عمرم بايد عذاب وجدان داشته باشم كه تو..– پس حاضري؟ بدون عذاب وجدان.– ديگه! ديگه! از دست تو. بايد يك زني ميگرفتم خواهر نداشته باشه. دختر عموم هم نباشه.دختر خسته و بي حوصله بود.– خوب! همين تموم شد. حالا ميري ديگه؟ اما جون همو به لب رسونديم. صبركن كتاب و يادداشت رو بيارم.دختر پريد. كتابي را به تندي از قفسه بيرون كشيد. دوسطر يادداشت نوشت و داخل كتاب گذاشت و آن را به سوي ابي دراز كرد. ابي كتاب را گرفت. از جا بلند شد و نفس بلندي از سرغيض كشيد و به تمسخر گفت:– چارهاي نيست. چون دختر عمو و خواهر زنم هستي. خوب منو شناختي و بلدي كار دستم بدي.– بس كن؛ هرچي از دهنت در ميآد ميگي، معلوم نيست چه مرگته؟– جون تو هيچي، خودت ميدوني من از مردم آزاري كيف ميكنم! اما دلم ميخواد شما رو دوباره با هم ببينم. خودت ميدوني كه اون دفعهام تقصير من بودكه كاش دستم شكسته بود. خدا ميدونه اين دفعه چي پيش ميآد؟دختر در حال خفه شدن بود.– هيچي بابا! الآن كه سه سال پيش نيست. خوشحال نميشي اگه نجات پيدا كنه؟ براي خودش جهنم درست كرده.– چرا چرا! اما يه چيز ديگه. جواب پسر دائيمو چي بدم؟ فكر نميكني دلشو خوش كرده؟چشمهاي دخترگرد شد و ناگهان چنان خشمگين شدكه بياختيار جلو رفت و يك سيلي توصورت ابي زد. از عصبانيت ميلرزيد:– تو خجالت نميكشي توهين ميكني؟ ميفهمي چي ميگي؟ اينقدر زشت! چرا اينقدر ذهن تو خرابه؟ تا حالا رو نكرده بودي. بايد به من بگيكه توپشت سرمن چيكار داري ميكني؟ اين باركه ببينمش صريح ازش ميپرسم، چه قصدي از رابطه با من داره؟ چه فكري توكله شه؟ حرفي زديكه بدبين شدم.ابي صورتش را كه سرخ شده بود با كف دست ماليد. ناراحت شد. قبلاً هم چند تا چكي اما دوستانه از مينو دريافت كرده بود. گاه هم آنقدر سر به سرش ميگذاشت تا اين هم عصباني ميشد و چكي نرم تو صورتش ميزد. اما اين يكي مثل سنگ بود:– بارك الله! عجب قولدور شدي. دردم اومد. ولي حقم بود. چرا عصباني شدي؟ تو كه منو ميشناسي، منظوري نداشتم. مبادا كلمهاي به او بگي. جداً ازش خجالت ميكشم. به خدا اون اصلاً مثل من بي غيرت و بيعار نيست. خوب من با همه از اين شوخيها ميكنم.– تو قاطي داري، اما دفعهٌ آخرت باشه. بايد من برات بگم اون تو چه راهيه؟ يا تو اومدي و به من گفتي؟ابي با ناراحتي گفت:– گفتم. ببخشيد! ولي تو هم بايد معذرت بخواهي. اجازه نداشتي بزني. جدي ميگم. فقط خواهرت حق داره بزنه..مينو خندهاش گرفت:– از دست تو! برو ديگه! تقصير خودت بود.– رفتم. تو هم برو بخواب! تخت! خيالت راحت!خداحافظي كردند. دختر دركوچه را بست و چفت آن را انداخت وبه سمت بام رفت. محسن خواب بود. جاي او را هم انداخته بود. دراز كشيد. «چه خنك شده بود.» سرش را كه از جنگ وجدال هنوز ميسوخت، به ميان بالش فرو كرد.آه از دست واقعيتكه چه سرسخت است. احساس داغان شدن ميكرد. در درونش جنگي بود كه در هر حال مغلوب از اين جنگ بيرون ميآمد. جنگي بدون فاتح. احساس خفت ميكرد. از اين كه قدم پيشگذاشته و دوباره مهرداد را صدا كرده، زشتي را در خود حس ميكرد. ازسوي ديگر زخمي بر قلب و روح داشت و دردي ميكشيد كه درمان و پايانش هم او بود. ديروز ديده بود. به چشم خود ديده بودكه در وجود اين مرد خود را گم كرده.دستش را دراز كرد. از تشك و از گليم گذشت و بركاهگل بام ساييده شد. خاك بام را چنگ كشيد. كند وكند تا جگر خاك، جايي كه خود را گم كرده بود. بوي خاك، بوي كاهگل بام بلند شده بود و دماغش را پُر ميكرد. نفس كشيد. خاك را. در درونش غوغايي بود. غوغايي ديوانه، وليگنگ. كنار چشمانش ازگرماي اشكي داغ ميسوخت. رهايشان كرد شايد كه آرام شود.* * *چادر صبح، آرام و ساكت، خانه و محله و همه جا را در بركشيده بود. خورشيد كند اما سوزان و بيادعا درآسمان بالاآمده بود. روز، روزي ديگر رسيده بود و هركس به شتاب به سويي روان بود.دختر ازگرماي نخستين انوار خورشيد بر بام و برصورتش بيدار شد. در رختخواب نشست و نگاهي به اطراف بام انداخت. سايهاي نمانده و چارهاي جز ترك بام و فرار از آفتاب نبود. اما همه جا چه ساكت بود. سكوتي زيبا و جذاب. وسعت باغ پشت خانه اين سكوت را جذابتركرده بود. لحظاتي خود را به جذبهٌ اين سكوت سپرد. به روز فكر كرد. روزي كه شروع شده بود، روز خوبي بود. مطمئن بود. با شتاب برخاست و محسن را صدا كرد. آن روز همهٌ كارها را بايد خودشان ميكردند. زياد خوش نداشت. اما از اينكه هيچ كس بالاي سرش نيست، احساس لذت ميكرد.خودش سراغ سماور رفت و محسن را سراغ نانوايي فرستاد. هر باركه خواسته بود سماور را نفت كند، قيف پر ميشد و نفت ميريخت و بعد بويگندش ميماند. پس مامان چيكار ميكرد كه نفت نميريخت؟ با همهٌ ادعايش نسبت به پيرزن بيسواد، ميديدكارهايي را كه او هر روز انجام ميدهد، بلد نيست.سر صبحانه محسن پرسيد:– راستي گفتي نميشه شعار نوشت، آدمو پيدا ميكنن؟– بچهها اينطور ميگن.– خوب، آدم با دست چپ مينويسه.– آدم بخوادكاري بكنه، راهشو پيدا ميكنه.– من امروز يهكاري ميكنم.مينو باور نكرد و اصلاً جدي نگرفت. حتي نپرسيد چه كاري؟بعد از صبحانه، پاكتي را كه ديشب ابي آورده بود، باز كرد و جزوهها را بيرون كشيد.هر دو نسخه خطي بودند. خطيكه چندان هم خوش نبود.آنها را رونويسي كرده بودند. يكي از آنها درسي از سورهٌ توبه و ديگري استثمار(به زبان ساده) نام داشت.صفحه اول نوشته شده بود:« بخوانيد وتكثير كنيد».دختر به صفحهٌ آخر آنها نگاه كرد. چند صفحه هستند؟ يكي 19و ديگري 40صفحه بودند. برخاست كاغذ و قلم آورد. ميز كوتاهيگذاشت و همزمان شروع به خواندن و نوشتن كرد. تا ظهر سر از روي كاغذ و دفتر بلند نكرد.– ناهار چي بخوريم؟صداي محسن بود. مينو سر از روي دفتر بلندكرد. تازه يادش افتاد كه بايد غذا ميپخت. ولي اصلاً فرصت نداشت. فكري كرد وگفت:– راستش من داشتم يه كاري را كه دوستم خواهش كرده بود، انجام ميدادم. نفهميدم چطوري ظهر شد! ميتوني براي خودتكباب بخري؟ من هم تخم مرغ ميخورم. پول اونجا توكمد مامانه. برو ببين چقدره!به محسن نگاه كرد. عجيب بود حتي كنجكاوي هم نكرد. اسم كباب خوشحالش كرده بود. به طرف كمد پريد و خيلي سريع جواب داد:– بيست و پنج زار.– دو تا سيخ كباب و يك سيخ گوجه بگير! سيرت ميكنه!گفت و دوبار سر و دستش روي دفتر رفت. تا عصر بايد هر دو را تمام ميكرد. غرق خواندن و نوشتن بودكه پردهٌ پشت پنجره از داخل حياط كنار زده شد. سرش را بلند كرد. قدسي بود.– سلام!– عليك سلام. ازصبح چپيدي توي اتاق، چيكارداري ميكني؟ تجديدي ميخوني؟– آره! خيلي سخته! رياضيه! شنيدي كه چقدر زحمت داره. پدرم دراومد.– آخ دلم برات ميسوزه. چقدر بايد درس بخوني. آخرش هم ميشي ديپلمهٌ بيكار.گفت وكروكر خنديد. مينو هم به زور خنديد.– خوب، حالا ناهار چيكاركردي؟ بو و برنگي از آشپزخانه نميآد.– بلد نبودم درست كنم. محسن رفت كباب بگيره. من تخم مرغ ميخورم.– اون وقت چه جوري درس ميخوني؟ تخم مرغ كه غذا نميشه.– يك روز هزار روز نميشه. نميميرم.– كوكو بادمجون ميخوري برات بيارم؟– دست پخت تو محشره! نازنيني تو، نازنين! آقاسيد بايد دور سر تو بگرده..– آره! هيچكس نه، اون هم آقا سيد ميخوره و دو قورت و نيمش هم باقيه. معلوم نيست اصلاً چه مرديه. بلد نيست يه تعريف از آدم بكنه. همچين به دلم مونده!– غصه نخور! همهشون سر و ته يه كرباسن. يه روزي همهشون رو ميكشيم. زنها نفس راحتي ميكشن.– ديگه چي؟ با تو حرف زدن اصلاً خطرناكه. از صبح سرتو كردي تو كتاب، معلومه سر ظهر ديگه پاك خل ميشي. حالا پا ميشي ميآي اونجا ناهار يا نه؟ يا واسهت لقمه كنم؟– خيلي متشكرم! اگه من تكون بخورم، هر چي از صبح خوندم همهاش از سرم ميپره. بايد تمومش كنم. بده يكي از اون خوشگلات برام بياره. يه روزي جبران ميكنم. قبالهٌ آزادي ايران رو توي طبق نقره برات ميآرم.– تو شيرهاي؟ آره؟ خوبه گشنهاي و اينقدرآروقت بلنده، اگه سير بودي، چي ميشد؟ – آنوقت جزو دار و دسته شاه و فرح بودم. سر فقيرا رو ميخوردم.– اين زبونت رو كوتاه كن! اگه جواب ندي نميميري! بهت گفتم، هزار دفعه! (يه دفعه ساكت شد و بوكشيد). چه آدمو به حرف ميگيري! زير غذام سوخت.– خودت دوست داري با من سر به سر بگذاري.تا عصر از روي هر دو جزوه يك نسخه نوشت و تمام كرد. خوشحال شد. وظيفهاي را انجام داده بود. بعد بايد از خانه بيرون ميرفت. وسايل ناهيد را برداشت كه به او برگرداند. پري دريايي در خانه نبود. مينو خوشحال شد حوصلهٌ ذهنيات او را نداشت. وسايل را به مادرش داد. حالا ميبايست سراغ ژيلا ميرفت. راه خيلي دور بود و ميترسيد خانه نباشد و دست از پا درازتر، آن هم درگرماي بعد از ظهرتابستان برگردد. حوصلهٌ خيط شدن نداشت. با اين حال راه افتاد.سرش ازآنچه كه از صبح خوانده و نوشته بود، سنگين بود. به مطالب عجيب جزوهها فكر ميكرد. تحت تاٌثيرآنها قرارگرفته بود. نسبت به قبل احساس آرامش و اطمينان بيشتري به راهي كه درآن قدم نهاده بود، ميكرد. قصد داشت تمام آنچه را امروز فهميده بود، براي ژيلا بگويد. افسوس ميخوردكه نميتوانست جزوهها را به او بدهد. چون ژيلا در ارتباط نبود. اما بايد به ژيلا پيشنهاد همكاري ميكرد. چطور بود؟ خطا يا درست؟ شايد زود بود؟همچنان در جنگ و جدال ذهني بودكه اتوبوس به نيروي هوايي رسيد. پياده شد و يك ربعي هم بايد تا ته خيابان سي متري پياده ميرفت. از اين مسيرخيلي خوشش ميآمد. يك بار چريكها اينجا درگير شده بودند. ولي موفق به فرار ميشوند. مينو از اين خيابان و يادآوري پيروزي درآن احساس شعف داشت. تمام محله برايش جذاب بود. انگار عشق گمشدهاي آنجا داشت. شنيده بود چريكها در ميان مردم هستند و در محلههاي فقيرنشين زندگي ميكنند.شايد بشود اينجا ديد و شناختشان. راستي چه شكلي هستند؟ هر چه هستند با بقيه فرق دارند. يك جوري هستند. افسانهاي.آدم باور نميكند بتواند مثلآنها بشود، « انسان و فداركار». من چه خواهم شد؟ آدم؟ انقلابي؟ چريك يا هنرمند؟ چه؟روٌياهايش همه بالا بلند بودند،آنقدر بالاكه شايد براي قد و قوارهاش دست نايافتني. امر محاليكه هنوز حس نميكرد. به آخرين كوچه رسيد و پيچيد. كمي اضطراب داشت:« اگر ژيلا نباشه، چه بد ميشه.»زنگ زد و منتظرشد. معمولاً در زود باز ميشد و خانه اغلب شلوغ و تابستانها پُر از مهمان بود. مژگان در را باز كرد. كوچكترين بچه خانه و عزيز دردانه بود. دردانگياي كه به او شيريني خاصي بخشيده بود. سلام كرد:– سلام خانوم كوچولو، ژيلا هست؟– آره.سرش را چرخاند و از دم در جيغ كشيد. ژيلا دوستت اومده و دوباره جيغ كشيد.– اومدم. چته؟ يواش.چشم ژيلا به مينو افتاد و دويد و مينو هم چند قدمي به داخل حياط رفت. ژيلا بغلش كرد. چهرهاش ازخوشحالي شكفته شد. با لحنكشيدهايگفت:– چقدركارخوبي كردي اومدي. نميدوني چه زود دلم براتون تنگ ميشه. بيا تو.– چطوري ژيلا؟– چي بگم؟ چقدر بده اين تعطيلات لعنتي. تو چطوري؟– بهتر از تو.– چطور؟– بايد برات بگم.وارد هال بزرگ خانه شدند. مامان در اتاق روبرو، پشت چرخ خياطي روي زمين نشسته بود. از شيندن صدا سرك كشيد. مينو سلام كرد. مامان با سرجواب داد وگفت: «بفرماييد!»به اتاق مهمانخانه رفتند. يك اتاق بزرگ بود. خيلي بزرگ. اما ساده بود و فقط فرش داشت. پنجرههاي بلندي رو به حياط داشت. حياط خانه پُرگل و درخت و زيبا بود. پدر ژيلا داخل باغچه بود.– مهموناتون رفتند؟ سر و صدا كم شده.– آره. تازه رفتند. از بروجرد آمده بودند يك ماه اينجا موندند. نميدوني چه خبر بود؟ 13 نفر مهمون داشتيم. توي اين اتاق شبها ديگه جا نبود. تراس و پشت بوم هم پُر ميشد. بيچاره مامانم پدرش دراومد. ما همهاش غر ميزديم كه خسته شديم، اينا برن. من و آذر هر روز بعد از ناهار درست دو ساعت ظرف ميشستيم. خودمون هم كه كم نيستيم. چند تا هستيم راستي؟و تا دوازده شمرد:– ژاله، آذر، من ،… مامانم و بابام، چند تا شد؟هردو بلند خنديدند. هيچكدام دقيق نشمردند، چند تا شد. در اتاق باز شد و مژگان با يك سيني شربت داخل شد. مژگان خوشگل و شيرين بود و از اينكه جلب توجه كند، خوشش ميآمد. اما آنقدر ساده بودكه گفت: «مامان شربتو تا پشت درآورد.»هر دو باز خنديدند و مژگان سيني را دست ژيلا داد و خجالت كشيد و فرار كرد.هوا گرم بود شربت آلبالو پر از يخ به مينو خيلي چسبيد.– خوب مينو، تو بگو چه خبر؟– خيلي خبرها. ولي اومدم ببرمت امشب خونهمون. مامان نيست. پدرم هم كه هيچوقت نيست.– واسه چي بيام؟ بعدش هم بابام اجازه نميده.– برات توضيح ميدم. بعد خودت ببين لازمه بياي خونهمون يا نه؟ من خودم با بابات صحبت ميكنم.– هه هه، چه دل و جرئتي! با باباي من ميخواي طرف بشي؟ خيط ميشي.– ميارزه. اما پدرها اينجوري هستند، اگه از اُبهت توخاليشون نترسي و محكم و جدي حرفتو بزني و پاش واستي موفق ميشي. امتحان كن، مجانيه! اما بريم سراصل موضوع.و برايشكامل توضيح داد.– چه جالب! كه اينطور؟ جزوهها رو نميتونستي بياري؟ نه؟– نه! اولاً اجازه ندارم كه به كس ديگري بدهم. ثانياً توي اين خونه كه تا ديروز بيست و دو نفرآدم توش بوده، كجا تو ميتوني كارمخفيكني؟– اوه! راست ميگي. پاشو! پاشو بريم با بابام صحبت كن! شايد تو رودرواسي بيفته و چيزي نگه.– نگران نباش! من مطمئنم راضيش ميكنم.اين روزها اعتماد به نفس عجيبي پيدا كرده بود و جرئت بسياري درخود ميديد. كارهايي را كه قبلاً اصلاً عرضهٌ انجام آنها را درخود نميديد و ميترسيد، حالا دوست داشت توش قدم بگذاره و روي موفقيت خودش حساب ميكرد.مينو سراغ پدر رفت. توي حياط به باغچه ها ور ميرفت. شلنگ آبي هم دم دستش بود. تمام عصرها پدر وقتش را صرف باغچه ميكرد. سرشگرم ميشد و حوصلهاش هم سرنميرفت. اگر يك وقت هم حوصله كار در باغچه را نداشت، انواع و اقسام بچه در خانه بودكه بابا با علت يا بيعلت پا پيشان ميشد.مينو بيوگرافي پدر ژيلا اين كارمند قديمي وزارت دارايي را حفظ بود. ژيلا از او هميشه با تنفر خاصي صحبت ميكرد و ميگفت: « شخصيت بابام ، يكي دوكلمه بيشتر نيست: « زورگو و خودخواه!» بعد سرخ و عصباني ميشد و ادامه ميداد:« نميشه فهميد چه جوري يه آدم ميتونه اينقدر، اينقدر زورگو باشه!»با اين حال مينو هيچ ترسي از رو به روشدن با اونداشت. سراغش رفت. با لبخند سلام كرد و لب باغچه نشست سر صحبت را بازكرد. گرم و صميميآنچنان كهگويي هميشه پدر را ميشناخته و انسان بسيار بزرگواريه.گفت وگفت تا رضايت پدر را جلب كرد و پدر با رفتن ژيلا موافقت كرد. لبخند پيروزي با ژيلا رد و بدل شد.ژيلا بدون معطلي تونيك و شلوارش را پوشيد وآماده شد هرچه زودتر بزنند بيرون. لباس هر دوكامل شبيه به هم بود. همه شان هميشه تونيك و شلوار ميپوشيدند. صورت و موها هم هميشه ساده بود.موقع خداحافظي، مينو مامان ژيلا را بوسيد و از او تشكر كردكه مخالفتي نكرده. از بوسيدن اين زن پاك دل و مهربان هميشه احساس لذت ميكرد. بيرون خانه هر دو از شوق احساس پرواز ميكردند.– خوشم اومد عجب زبوني داري؟ من اصلاً بلد نيستم.– اينقدر بابامو خركردم كه ديگه استاد اين باباها شدهام. اينا الآن از ما پيچيدهتر نيستند. بايد ما آزاديمون رو از چنگ اينا بيرون بكشيم. راه ديگهاي نيست.– بذار امسال برم دانشگاه. ميرم خوابگاه دانشجويي. سالي يك دفعه هم اين خونه لعنتي نميآم. تو اين خونه از هيچكس خوشم نميآد. مثل سنگ هستند.– ديگه چيزي نمونده. توكه حتماً قبول ميشي و خلاص ميشي. منو بگو كه يك سال ديگه هم بايد تحمل كنم.دم غروب سنگين تابستون بود. هوا خنك شده وآدمها بيرون ريخته بودند. بوي بلال تمام محله را پُركرده بود. حالا دهان هر دوشان آب افتاده بود.– دهنم آب افتاد. عجب بوي بلالي! حيف كه ديره وگرنه بلال ميخورديم.– چقدر بلال فروش زياده. مثل اينكه امسال محلهتون خيلي شلوغ تر شده. شايد هم جديداً.– درسته! از بعد از آن درگيري چريكها، ساواك انگار اين محله رو قرق كرده. باوركن از اين جمعيت گاريچي و بلال فروش نود در صد ساواكي هستند. قبلاً فقط دو تا گاري طالبي فروشي سر خيابون بود و يك جوونك بلال فروش رو به روي بليط فروشي. الآن سرتا سر خيابون پرشده. ديشب بابا ميگفت:« عجب گاريچيهاي با انصافي پيدا ميشن». به زور يك عالمه طالبي ارزون به بابا داده بود. اما نيم ساعتي با بابا حرف زده و دردل كرده بود. بابا تعجب ميكرد. گاريچييه همهٌ جك و بك بابا رو درآورده بود. چندتا بچه داره. چند سالهاند؟ چيكار ميكنن؟مينو پوزخندي زد:– اينا معمولاً مسئلهٌ پول ندارند. مأمورهستند و اطلاعات جمع ميكنند. تندتر از اينجا رد شيم. چيزي نمونده ديگه. موقع اومدن راه به نظرم خيلي طولاني اومد. اما حالا نفهميدم چطور تموم شد. حواسم به تو بود.– من همچي خوشحالم كه نميدونم دارم راه ميرم يا پرواز ميكنم. ديگه طاقت خونه رو نداشتم. كاش بقيهٌ بچه ها رو هم ميشد ببينم. دور همكه هستيم، آدم اميدواره، به انقلاب، به خودش، به اينكه شايد يه كاري از دستش بربياد. اما وقتي كه آدم ميافته تو خونه و صبح تا شب مهمون وكارخونه و حرفهاي شرو ور ميشنوه. باورنميكنه كه يه كارهاي ديگهاي هم ازش ساخته است. از طرف ديگه هم نميتونه چشمش رو ببنده. آخ! ديشب كه بابا روزنامه رو آورده بود و خبر رو خوندم.. تو ديدي روزنامه رو؟– آره! ديدم. خودم روزنامه رو خريدم.– آخ! مثل شوك بود. ديوونه شدم. دلم ميخواست داد بزنم. با يكي حرف بزنم، اما اين همه آدم توي خونه، همه مثل ديوار، هيچكس نپرسيد اين كيهكه كشته شده، آخه واسه چي؟ داشتم از بغض خفه ميشدم. ميخواستم از خونه بزنم بيرون بيام پيش يكيتون. اما نميشه. فهميدم يك اسيرم. يك اسير. زن بودن، دختر بودن يعني اسارت. واسه چي؟ دلم ميخواد اين بدبختيها و تحقيرها رو زيرو روكنم. زير و رو. ننگه اين زندگيها.صورتش از ناراحتي قرمز شده بود و دو تا دستاش رو مشت كرده بود. در چشمهاي كوچكش تنفرموج ميزد. لبهاي باريكش را درهم ميفشرد.هر دو لحظاتي ساكت شدند.ژيلا عواطف پاك و زلالي داشت و دلي مهربان آنچنان كهگويي سينهاش هيچ بخل و حسد وكينهاي را به خود نشناخته. يكرنگ بود، ساده و صميمي. براستي كسي از او دروغ و دورنگي نديده و نشنيده بود. باهوش بودآنقدر كه همكلاسيهاش نابغه صداش ميكردند. محبوب بود. همه ميشناختنش. هيچوقت جدا از جمع موضعي نميگرفت. پاش ميافتاد به خاطرحق بچهها با تمام مدرسه درميافتاد. محكم بود و اعتماد به نفس بالايي داشت. شايد به نسبت بقيهٌ بچههاي جمعشان كمتر كتاب خوانده بود.گاه به نظر ميرسيد در مسائل سياسي چندان راغب و فعال نيست ياكنارهگيري ميكند. مينو نميتوانست سرنوشت و سرانجام هيچ كدامشان را حدس بزند. اصلاً دلش نميخواست روزي ژيلا ازجمعشان رفته باشد. دركنار او احساس آرامش و صلابت ميكرد.خيابان سي متري را پشت سرگذاشتند. مينو سكوت را شكست.– اوه، تموم شد. ازحلقهٌ اين سگهاي تازي خارج شديم. راستي از مهمونهاتون بگو. پسردائيت هم اومده بود؟ اون كه نابغه است.– آره. اون هم اومده بود.– باهاش صحبت كردي؟ چي ميگه؟ ميشه سياسيش كرد؟ مي شه نبوغش را در خدمت اهداف انقلابگرفت؟ژيلا با دلخوريگفت:– من باهاش خيلي حرف زدم. هيچي از حرفهاي او سر در نميآرم. مخش توي فيزيكه. يك چيزايي را علاقمند بود و ميگفت، كه انگار همهاش فرمول رياضي بود. بعد هم بدون آنكه خودش بفهمه انگار درخدمت ساواك قرارگرفته. ازش خواسته بودن دستگاهي اختراع كنه و دربارهٌ آن هم با كسي صحبت نكنه.– يعني ساواك قبل از ما رفته سراغش!– به نظرم. ولي درمجموع آدم ديوونهاي به نظرم اومد. هيچ علاقه اي ندارم باهاش سر وكله بزنم و يا بتونم سياسيش كنم. كلهاش توي رياضي و فيزيكه، نه سياست.– پس اميدي نداشته باشيم.– نه، به نظرم به درد ما نميخوره.در خيابان، به امير برادر بزرگ ژيلا، برخوردند وگذشتند. مينو چند بار بيشتر امير را نديده بود. يك سال از ژيلا بزرگتر بود و سال قبل پشت كنكور مانده بود. امسال صد در صد قبول ميشود. همهٌ خواهر و برادرهاي ژيلا فوق العاده باهوش بودند. اغلب در مدارس خوب شهر، ولي با شهريه،كم يا بدون شهريه تحصيل ميكردند.مينو از ژيلا پرسيد:– روي امير نميتوني كاركني؟ كتاب بدي بخونه و سياسيشكني؟ژيلا سرش را با سنگيني تكان داد:– نه! اصلاً نميتونم روي هيچ كدوم از بچه ها كاركنم. فايدهاي نداره، جزاينكه خودم هم لو برم. به بابا ميگن و بعد بيچاره ميشم.مينو با خود فكر ميكرد: خيلي عجيبه! چطور از ميون اين هشت تا بچه فقط يكي، اينجور دراومده بود و بقيه هيچي.آهي كشيد، چرا هيچكس حاضر نيست ماهي سياه بشه و همه ترجيح ميدن كفچه ماهي بمونند. پسآخرش چي ميشه. شايد راهي براي بقيه هم باشه. يكدفعه فكري به خاطرش رسيد.– ژيلا! تا حالافكر كردهاي كه ما با امير دوست بشيم و روش كار كنيم؟ من يا مريم يا مينا. به نظرم پسرخيلي خوبيه. نه دنبال دخترهاست، نه كارهاي مبتذل ديگه. چرا نميشه امير روآگاه كرد؟ژيلا عادت داشت لب پايين را به دندان بگيرد و فكر كند.لحظاتي ساكت فكر كرد و بعد سرش را تكان داد.– چه جوري بگم. آره پسرخوبيه. ولي اهل سياست هم نيست. جدي نيست. من احساس نميكنم بياد. چند بار كتاب دادم بخونه، اصلاً خوشش نيومد. هيچي نميفهمه.– واقعاً به امير نبايد اميد داشت؟– فعلاً توي خونه ما فقط ميترا خوبه كه همهٌ كتابهايي روكه دادهام خونده و ميفهمه. اگرهم شما بخواهيد با امير دوست بشين، كار مشكليه، كجا؟ چه جوري؟– خيلي راحت. با محمل درس وكنكور. يا سينما و پارك وگردش و بحث و صحبت. تو هم همراه باش.– ميشود! اما امير مايه گذار نيست. به فكرخودش و زندگيشه و تا حدي خودخواهه.– پس بگذريم. من حيفم ميآد بچههاي خوب از دست ميرن. و سرشون ازآخور زندگي بيرون نميآد وآخرش انگار نه انگار به اين دنيا اومدن و رفتن. ميدوني، من هركسي را ميبينم دلم ميخواد آگاهش كنم. اگرخودمون آدماي آگاهي نميشديم چه بدبخت بوديم. نه؟– چرا! ولي، ولي جز دادن كتاب و يا بحث، كار ديگهاي ازمون بر نميآد. وانگهي روي هركسي هم نميشه كاركرد. خودمون شناخته ميشيم و به دردسرهاي بعدياش نميارزه. فكرشو كردي؟– نه! راست ميگي.به چهارراهكوكاكولا رسيدند. خيلي شلوغ بود. رفت وآمد شتابزدهٌ آدمها، انبوه گاريچيها، دستفروشها، فروشندهها و خريدارها و غوغاي زندگي و دود خيابان و لجن وكثيفي محله. مينو دوست داشت پلي وجود داشت كه هيچوقت مجبور نباشد از اين چهار راه عبور كند وآن را ببيند. شايد بيداد فقر و وجود دستفروشها وگاريچيها قلبش را فشار ميداد. هرچي بود، جاي دردناكي بود.بياختيار نزديك و چسبيده به ژيلا حركت ميكرد، تا بليط دو ريالي خريدند و سوار اتوبوس شدند. اتوبوس شلوغ بود. دم غروب بود وكسب وكارها كمكم تعطيل ميشد و آدمها به خانههاشان برميگشتند. اغلب پاكتي يا كه كيسهاي پُر به همراه داشتند.پاكت انگور، يا زنبيل طالبي و هندوانه، خيار وگوجه هم كه تا آخر تابستون در هرخانه اي پيدا ميشد.جاي خالي براي نشستن نبود. وسط اتوبوس هم پر و شلوغ بود. شاگرد راننده هم مرتباً داد ميزد:« برو جلوتر چندتا ديگه سوارشن.» غرولندهاي متداول بهگوش ميرسيد:« چقدر سوارميكني؟ خفه ميشيم! ايستگاههاي بعدي هم آدم هست.»چارهاي نبود. لحظات كشنده و زجرآور شروع شده بود. عقده و آزار، سوء استفادهٌ اراذل از شلوغي و اعتراضها بلند بود.– چه خبرته آقا! اينقدر فشار نده! برو اونورتر. نچسب به من!– مگه نميبيني جانيست. شلوغه ميخواستي سوارنشي!از هرگوشه صداي اعتراض به تعدي بلند بود. مينو از ژيلا پرسيد:– نميشه پياده بريم؟ هيچي جا ندارم!ژيلا كه از فرط عصبانيت رنگش سرخ شده بود. با ناراحتي گفت:– چه جوري از ميون اين جمعيت بريم پايين. عجب غلطي كرديم. من هم دارم پِرِس ميشم.اتوبوس مثل گوشت چرخكرده فشرده و پر از جمعيت بود.– كاش رفته بوديم بالا!– كاش يك روز اين همه بدبختي وتحقير تموم بشه. هر روز همين طوره! هر روز! چه كيفي داره وقتي آدم وقتش را صرف نابودكردن رژيم بكنه و عليه اون باشه.مينو آهسته اين جملات را درگوش ژيلا نجوا كرد. او هم سرش را به علامت تأييد تكان داد. چشمهايش پر از غيض از اين همه بدبختي و عذابي بود كه همه به آن عادت كرده بودند و هر روز تحمل ميكردند. تا ايستگاه ژاله كه جمعيت كثيري پياده شدند، هر دو ساكت بودند، اما حرص ميخوردند. اتوبوسكه خالي شد.كنارهم نشستند و نفس راحتي كشيدند. ايستگاه بعد فخرآباد پياده شدند و به سمت خانه راه افتادند. در راه مينو ازآنچه اين روزها اتفاق افتاده بود، تعريف كرد تا به خانه رسيدند. ژيلا هم با اشتياق گوش ميداد. در زدند و محسن در را باز كرد وسلام كرد. صبورتر از آن بودكه سؤالي بكند، مثلاْ كجا بودي يا چرا ديركردي؟از پلهها پايين رفتند. قدسي با بچههايش در حياط بودند. عصرهاي تابستان مثل اغلب مردم، در حياط قاليچه ميانداختند و مينشستند. گاه بساط چاي و هندوانه هم براه بود.ژيلا خنديد و به قدسي سلام كرد. قدسي هم خنديد. ژيلا را خيلي دوست داشت. به مينو ميگفت: « توي دوستات اين و مريم از همه بهترند!».مينو آنها را به حال خود گذاشت و سراغ محسن و تهيه شام رفت. محسن را صدا كرد كه پياز رنده كند.كارسختي بود. چشم ميسوخت و خودش شروع كرد به پوست گرفتن سيب زمينيها. ضمن كار از محسن پرسيد:– خوب چيكار كردي امروز؟ كجارفتي؟ چه خبر؟– امروز يكسر رفتم مدرسه. بعد با ماژيك توي همهٌ توالتها شعار نوشتم.مينو يكدفعه تكان شديدي خورد. باور نميكرد.– چي؟ شعارنوشتي؟ سرخود. چرا به من نگفتي؟ اگه ميگرفتندت چي ميشد؟ نميترسيدي؟محسن آرام جواب داد:– نه. چرا بترسم؟ حيف بود يك چريك كشته بشه و هيچكس هيچي نگه. من كه صبح به تو گفتم.– فكر نكردم جدي ميگي ؟حالا چي نوشتي؟– زنده باد چريكهاي خلق! نابود باد شاه.– ولي اين كارها را نبايد تنهايي كرد.– ولي كاري نداشت. واسه من راحت بود.– آفرين. اما به كسي چيزي نگو. حتي به دوستاي مدرسهت. ولي دفعهٌ بعد حتماً با من مشورت كن. ميفهمي؟ من بايد كتابهامو قايم كنم.– باشه! ولي تونبودي. حالا كار بديكردم؟– نه! اصلاً. فقط بايد مواظب باشي دستگيرنشي. حتماً دنبالت ميگردنكه پيدات كنن. حواست باشه.– نميتونند. نميفهمند. به من شك ندارند. بهترين شاگرد كلاسم. انضباطم بيسته.– اميدوارم. هيچوقت ساده نباش.– خوب دفعهٌ ديگه …– سر وكلهٌ ژيلا پيدا شد:– چيكار ميكني؟ نميخواد شام درست كني. نون و پنير و انگوري ميخوريم.– واسه چي؟ مامانمگوشت گذاشته بودكه كتلت درست كنم. نميشه محسن بيغذا بمونه.– پس من هم كمك ميكنم.– گوش كن. تعارف هم نكن. تو بايد شروع كني. جزوهها رو بخوني، بعد هم صحبت كنيم. وقت ما كمه. تو برو، من تنهايي شام ميپزم.– دلم نميآد. ميخوام بهت كمك كنم.– ميدونم. اما باوركن اون كار مهمتره. تو برو تو اتاق تا جزوهها رو برات بيارم.– باشه. تو مطمئني كمك نمي خواي؟– گفتم، نميخوام.– آخه!…مينو دستهايش را شست و خشك كرد. به سمت انباري زير پله رفت و از داخل ديوار، از زير يك آجر جزوهها را بيرون آورد و براي ژيلا برد. چراغ اتاق عقبي و پنكه را روشن كرد. پردهها را كشيد. ميدانست سر وكلهٌ قدسي پيدا ميشود. نميخواست ژيلا را حين مطالعه ببيند. بعد به آشپزخانه برگشت. سيب زمينيها را تمام كرد. لحظهاي فكر كرد: «چه جوري كتلت درست ميكنند؟». نميدانست. سراغ قدسي رفت. دو ساعتي طول كشيد تا به كمك قدسي شام را حاضر كرد و بعد سراغ ژيلا رفت. كه غرق خواندن شده بود. وارد اتاق كه شد، ژيلا سر بلندكرد و نگاهي با تحسين به او انداخت و پرسيد: « چطوري اينا رو تهيه كردي؟»_ من هيچ كارهام. حاصل زحمت ديگرانه. خوب، نظرت چيه؟– هيچي پسر، اِ، دختر، بعدش بايد تفنگ برداشت و راه افتاد.– من هم همينطور فكر ميكنم. توي راه كه برات گفتم. با يك آدم مبارز آشنا شدهام. اون به من داده.– جدي ميگي؟تكيه كلام ژيلا “جدي ميگي” بود كه آن را هم بسيار كشيده ميگفت.– آره. حرفم جديه.– بعد از شام تا نيمه شب جزوه خواندند و تا نزديك صبح بالاي پشت بام صحبت كردند. صبح به سختي اما با خوشحالي بيدار شدند. ژيلا مجدداً سراغ جزوهها رفت و شروع به نوشتن و تكثير نسخه كرد.همان روز در حين كار ژيلا به مينوگفت كه مايل است در رابطه قرار بگيرد و بيشتر آشنا بشود. مينو به او پاسخ داد كه حتماً اين موضوع را به رابط خود اطلاع خواهد داد. بعد فكري به خاطرش رسيد. از ژيلا پرسيد:– ميتوني براي مشكليكمكم كني؟ژيلا با گشاده رويي و فداكاري كه در ذاتش بود، پرسيد:– چه كمكي؟– چه طوري بگم؟ راستش من هفتهاي دو قرار دارم. اما بيرون رفتن ازخانه خيلي مشكله و هر بار بهانهاي بايد جوركنم. من فكركردم كه به مامان بگم يك تجديدي دارم و تو بايد با من رياضيكاركني ومن هفتهاي دو روز بايد بيام پيش تو. اما شايد باور نكنه. شايد شك كنه. اما اگر يه روز در هفته هم تو بيايي اينجا، همه چيز حله.ژيلا حيرت كرد:– من بيام اينجا كه تو بتوني سرقرارهات بري؟ كه چي؟ چه فايدهاي براي من داره؟مينو جديگفت:– بله. پس چي! اگه قبول نكني اين تنها امكان كه براي همهمان هم ميتواند بدرد بخور باشد از بين ميرود. همين جزوهها كه خوندي، ارزشش رو نداره چنينكاري را بكني؟– چرا ميفهمم ارزشش رو داره. اما وقتي آدم خودش در رابطه و وصل باشه. نه براي من.– پس هفتهاي يك روز بيا اينجا. ميدونم سخته. بايد هرهفته يك داستان جوركني، هوا گرمه و تويگرما بايد بري و بياي، اون هم نه به خاطر خودت بلكه به خاطر من كه سرقرارهام برم. البته كه كاري جز فداكاري نيست.ژيلا ناراحت ميشد از اوتعريف بشود.– نه نميگم فداكاري. يعني راه ديگري نداريم؟ بين چند نفرمان تقسيم كن. مينا و مريم.– نميتونم ژيلا. سه جا بايد تضاد حل كنم و سخته. تو اگه ميتوني قبول كن.– چارهاي نيست. قبول ميكنم.– پس وسط هفته يا هر روز ديگه بيا. به جز شنبهها و چهارشنبهها كه من قرار دارم.– باشه. قبول.– من صحبت ميكنم، جزوههايي را كه ميگيرم، نگه دارم تا تو هم بخوني و بعد با هم بحث كنيم.– باشه . قبول.مينو لبخند پيروزمندانه و نگاه حق شناسانهاش را آنچنان نثار ژيلا كرد كهگويي براستي او را ميپرستيد. هيچكس به اندازه او فداكار نبود. مينوگاه ازخود ميپرسيد چطور شد كه در زندگي مرده وسرد و خالياش يكباره اين همه دوست آن هم اين همهگنجينه، پيدا كرده است . احساس ثروت و سعادت ميكرد.مامان كه آمد. از ديدن ژيلا خوشحال شد. همه چيز رو به راه وعادي بود. خيلي عادي. ظاهراّ ژيلا به خاطر كمك به درس مينو به آنجا آمده بود. مامان هرگز نميتوانست واقعيت ديگري را كه در پس اين دوستيها و رابطههاي با ارزش وجود داشت، تصور كند.عصر ژيلا خداحافظي كرد. هوا هنوزگرم بود كه رفت. مينو تا سركوچه و تا آخرين لحظههايي كه ميشد با او باشد، همراهيش كرد. در حاليكه با رفتن ژيلا احساس تنهايي ميكرد به خانه برگشت. مشتي كتاب جلويش ريخت و مشغول خواندن شد. فردا بايستي سرقرار ميرفت. چند روز گذشته بود. از بعد از مطالعهٌ جزوهها تمايل بيشتري به ادامهٌ تماسها داشت. نسبت به قرار فردا احساس خاصي داشت. انتظار! علاقه! يا هر چي؟ به بياهميتي قبلي نبود و مينو آن را جديتر ميگرفت.قرار فردا را پيچ شميران گذاشته بودند. از خانهٌ مينو تا پيچ شميران دو تا خيابان ميانبُر بود و مينو اغلب اين فاصله را پياده ميآمد. هر دو خيابان خلوت و كمي زيبا و پردرخت بودند. عبور از خيابان فخرآباد را دوست داشت.
پایان بخش چهارم ازکتاب اول
تاریخ تحریر سال 1377
تاریخ چاپ سال1379
برای خواندن بخش بعدی می توانید از صفحه اول(اصلی وب لاگ) یا ازپایین همین صفحه از(*AlterPost) کلیک کنید و دنبال کنید.
برای خواندن بخش بعدی می توانید از صفحه اول(اصلی وب لاگ) یا ازپایین همین صفحه از(*AlterPost) کلیک کنید و دنبال کنید.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen