Freitag, 3. April 2009

کتاب سوم-بخش سوم ازآزادی ای..ـ

آزادی؛ ای خجسته آزادی
کتاب سوم- بخش سوم
مرداد ماه رو به پايان بود.شايدكار فشردهٌ تابستان و شايد فشارهاي روحي مختلف مينو را به شدت لاغركرده بود. آنروز بعد از خوردن ناهار حال تهوع شديدي داشت. و به شدت بالا آورد. مامان يك ليوان نبات آب سرد برايش درست كرد.گفت:
– بخور، سرديت كرده.
دختر غرولند كرد:
– شما هميشه غذا را خيلي چرب درست مي‌كنيد.
نبات آب سرد را خورد و بازهم بالا آورد. تا عصر حال تهوعش ادامه داشت. عصر قدسي سراغش آمد وگفت:
– براي چي افتادي؟ پاشو بريم دكتر.
فكر كرد شايد مسموم شده و به ناچار عصر با قدسي به سمت دكتر راه افتاد. مينو از دكتر خوشش مي‌آمد. پيرمرد مهربان و شوخي بود. مطب دكتر مثل هميشه شلوغ بود. از شلوغي وگرما بالا آورد. منشي او را زود به داخل اتاق فرستاد. قادر نبود بنشيند و روي تخت داخل مطب دراز كشيد.
دكتر به سراغش آمد:
– چي شده دخترم؟
– فكر مي كنم مسموم شده‌ام؟ از ظهر دارم بالا مي‌آرم.
– اين خانم مامانته؟
– نه! ما دوست هستيم.
– پس لطفاً بيرون باشيد.
قدسي بيرون رفت.
– خوب دخترم. اين درجه را بگذار زير زبانت و دستت را بده تا نبضت را بگيريم.
دكتر نبض را گرفت و خيره خيره به انگشتر مينو نگاه كرد.
درجه را كه از زير زبان مينو گرفت، پرسيد:
– انگشترت خيلي قشنگه دخترم. نامزدت برات خريده؟
دختر جواب داد:
– بله! ولي سؤالتان برايم عجيبه.
دكتر جواب داد:
– البته من در زندگي شخصي مريضهايم دخالت نمي‌كنم، ولي بايد مطمئن مي‌شدم كه خبري‌كه مي‌خواهم از حالت بدهم، ناراحتت نكند.
– چي دكتر؟
– دخترم! شما حامله بايد باشيد. بهتراست آزمايش هم بدهيد.
مينو دريك لحظه احساس كرد سقف مطب با سنگيني تمام به چشمان و بعد مغزش اصابت كرد. تكان شديدي خورد و صداي خفه‌اي از گلويش خارج شد و چشم كه باز كرد قدسي بالاي سرش نشسته و نگران نگاهش مي‌كرد. با تعجب به قدسي نگاه كرد. نمي فهميد چي شده وكجاست. قدسي متوجه شد وگفت:
– چيزي نيست. مسموم شدي. دكتر سرم وصل كرده. يك ساعت ديگر تمام مي‌شه، گفت خيلي ضعيفي، فشار خونت پايين آمده، براي همين از هوش رفتي. دختركم‌كم يادش آمد. آه! حال تهوع داشته و به دكتر آمده. ناباورانه از آنچه كه مي‌توانست به خاطر بياورد چشمانش پر از اشك شد و دوباره حال تهوع شديدي
حس كرد. قدسي با دلسوزي دستش را روي پيشاني او نهاد.
– چيه؟ دل درد داري؟ مسموميت خيلي چيز بدي است. مي دونم. تو هم بدجور مسموم شدي.
مينو با گريه‌اي‌كه نمي‌توانست كنترل كند به ياد دكتر افتاد. مرد مهربان حال او را درك كرده و حرفي به قدسي نزده بود. حتي دروغ گفته بود. فهميده بود دختر شوكه شده.
– چرا گريه مي‌كني؟ دكتر را صدا كنم؟
دخترسرش را تكان داد. قدسي از اتاق بيرون رفت. دكتر به اتاق آمد. با آرامش و اعتماد كنار او نشست. چهره‌اش مهربان اما اندكي دردناك و پرسشگر به نظر مي‌رسيد. قطرات اشك مينو به درشتي روي صورتش مي‌غلطيد. احساس درماندگي مي‌كرد. نياز شديد به كمك دكتر داشت..
دكتر دستش را گرفت.
– به نظرم دختر فهميده‌اي مي‌آي. جاي دختر خودم هستي. مدرسه مي‌روي؟ كلاس چندم هستي؟
– سال آخر.
– خوب چيزي نيست دخترم. توكه نامزد داري ازدواج كن. يك سال را شبانه بخوان.
– ولي دكتر من اصلاً بچه نمي‌خواهم.
– بازهم ناراحتي نداره دخترم. با خانواده‌ات، با نامزدت صحبت‌كن‌ كه حالا خيلي زوده و بچه نمي‌خواهي و مي‌خواهي درست را تمام كني. مي‌توني كورتاژ كني. اما كار خوبي نيست.
دختر از شنيدن اين كه راه حلي براي از بين بردن بچه وجود داردآنقدر خوشحال شد كه يكباره گويي نيرو و اعتماد بنفسي را كه از دست داده بود، به دست آورد.
– حتماً من اين بچه را از بين مي برم. حتماً!
اشكش قطع شد. به دكتر نگاه كرد. در چشمانش برقي درخشيد و ابر اندوه را پاره كرد.
دكتر با رضايت سري تكان داد.
– تا يك ساعت ديگر زير سرمي. بعد قطرهٌ ضد تهوع به‌ت مي‌دهم. خيلي هم ضعيفي. آمپول تقويتي برايت مي‌نويسم كه آنها را روزي سه تا، صبح، ظهر، شب بخور. انشاءالله كه ازدواج كني و يك پسر توپول و ماماني بدنيا بياوري. بعد بيار كه خودم دكترش بشم.
مينو لبخند تلخي زد:
– ممنونم دكتر. دكتر لطفاً با دوست ما صحبت نكن، خانمي‌كه همراه منه.
– حتماً! حتماً دخترم! شغل من رازداريه. تا يك ساعت ديگر مهمان ما هستي و بعد انشاءالله مرخصي! داروهات را بخور.
دكتر بيرون رفت. قدسي به اتاق برگشت.
مينو گفت:
– قدسي تو برو خونه، بچه‌هات تنها هستند. من خودم مي‌آم.
– بچه‌ها هيچ طوري نمي‌شوند. مامانت الآن همه را حتماً غذا داده و خوابانده.
– مگه ساعت چنده؟
– ساعت هشته. يكبار ساعت شش رفتم خانه. تو بيهوش بودي و بچه‌ها را به مامانت سپردم و برگشتم پيش تو. دلم طاقت نمي‌آره تنها از دنيا بري. خواستم دست منم بگيري با هم بريم.
دختر لبخندي زد و دوباره چشمانش روي هم رفت. طاق دور سرش مي‌چرخيد.
آخر شب قدسي او را با تاكسي به خانه آورد. مامان با نگراني منتظرش بود. مينو روي‌كاناپه دراز كشيد و بي‌آنكه توانايي فكر به آنچه را كه پيش آمده داشته باشد، دوباره به خواب رفت.
صبح زود مامان بيدارش كرد تا قطره‌اش را بخورد.
چشم باز كرد.آفتاب از پنجره مي‌تابيد. به صبح نگاه كرد.آه از صبح، صبح واقعيت.گاه صبح مي‌تواند شيرين چون صبح پادشاهي باشد وگاه تلخ چون زهر روزگار كشنده.
بعد از اتفاق مرگبار ديروز، يكبار ديگر زندگي امروز را بايد شروع مي‌كرد. قطرهٌ تلخ را خورد. مامان صبحانه آورده بود.
– بخور! از ديروز هيچ چيز نخوردي. مي‌ميري.
دختر براي مادرش‌گريه‌اش‌گرفت. اگر مي‌دانستي چه اتفاقي براي آبرويتان افتاده، با دست خودت به جاي صبحانه زهر به من مي‌دادي و لعنت مي‌كردي به روزي كه مرا زاييدي.
– نمي‌توانم بخورم. حال تهوع دارم.
– پس دراز بكش، دوباره بالا نياري!
دختر درجايش غلطيد. بچه! باورنكردني است. از فكر بچه احساس ترس و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفته بود. دنبال كلمه مي‌گشت، كلمه‌اي كه هراس بزرگش را بيان كند. ياد حرفهاي رفيقش در كوه افتاد، ياد يك آيهٌ قرآن:
هنگامي‌كه ‌‌‌‌خورشيد تاريك شود
و ستارگان آسمان فرو ريزند
زماني‌كه كوه‌ها بلرزند
و زمين شكافته شود
و درياها شعله‌ورگردند
و انسان پرسد: چه اتفاقي افتاده؟
«چه اتفاقي افتاده؟».
ناباورانه از خود سؤال مي‌كرد: «چه اتفاقي افتاده؟». نمي‌توانست باور كند. چگونه مي‌تواند ناگوارترين اتفاق به ناگاه سر برسد؟ تمام تكيه‌گاه و اعتماد به نفس دروني‌اش را از دست داده بود،گويي‌كه كوه‌ها در او لرزيده بودند. خاك وجودش، قصهٌ بادام تلخ باروري را بيان مي‌كرد. جهنم هراس از آبروي خانواده، دور تا دورش را فرا گرفته بود. عصباني بود و از خشم به خود مي‌پيچيد. چرا اين‌گرفتاري؟ و چرا من؟ بايد چكار مي‌كرد؟ به چه كسي مي‌گفت؟ آيا بايد كمك مي‌گرفت؟ آيا به تنهايي قادر بود تمام اين مسئلهٌ غامض را حل كند؟ چه مي‌خواست؟ و اين اصلي‌ترين موضوع بود.
در برابر هجوم افكار وعواطف مختلف‌كه مثل گرداب احاطه‌اش كرده بود، سعي‌كرد در درونش بلند فرياد بزند من رهايي ميهنم وخلقم و وفاي به‌آرمان والاترين شهداي انقلاب ميهنم را و استمرار وصلم به مبارزين را خواهانم. آيا مي‌توانم مادر و همسر باشم و در مبارزه هم شركت كنم؟ نه! پس اين بچه بايد از بين برود. چطور؟!
تمام روز را بيمارگونه فكركرد. عاقبت از رختخواب برخاست و بيماري را به دور انداخت. بايد شروع به دويدن تا حل اين تضاد مي‌كرد. ازميان تمام راههاي ممكن صحبت با مهرداد و قانع‌كردن او وكمك براي كورتاژ بچه، صحبت با خواهرش وكمك از او براي كورتاژ بچه، صحبت با قدسي وكمك از او، از خاطرش گذشت.
آه! نه! هركدام ضررهاي خودش را داشت و داستان بچه را از كنترل او خارج مي‌كرد. تنها راه چاره را درمراجعه به مينوش خواهر مينا يافت. مينوش داروساز بود. در لابراتوار كار مي‌كرد. هم براي آزمايش مي‌توانست كمكش كند و هم براي زدن آمپولي‌كه مي‌توانست بچه را از بين ببرد. مي‌دانست اين‌آمپول هست. از قدسي شنيده بود كه چند بار به اين وسيله بچه انداخته. اما براي او براحتي قابل تهيه نبود. هزار و يك دردسر داشت. با همهٌ دشمني‌اي كه با مينوش براي روي‌گرداني او از مبارزه داشت، ولي مطمئن بود او قادر به درك موقعيت وكمك به او مي‌باشد. تصميم گرفت سراغش برود. بلند شد و روي كاناپه نشست.
مامان پرسيد:
– بلند شدي؟! حالت خوب شد؟
– آره! بهترم! اما دكتر گفت بايد آزمايش بدهم. مي‌رم يك زنگ به خواهر مينا بزنم، دكتره مي‌تونه مجاني انجام بده.
مامان با خوشحالي و تعجب‌گفت:
– اگر قبول كند، دستش درد نكند. برو بپرس ببين چي مي‌گه؟
دختر كيف پولش را برداشت و بيرون دويد. شماره خانه مينا را گرفت. مينا خودش‌گوشي را برداشت و از اينكه مينو تلفن كرده بود، ذوق‌زده شد. مينو براي اولين‌بار، در زير بار اندوهي سنگين‌تر ازآن بود كه علائق و عواطفش به مينا خوشحالش كند. با صداي ضعيفي گفت:
– مينا جان منو ببخش. من بشدت مريضم. احتياج دارم كه يك آزمايش بدهم و مي‌داني كه پول ندارم. مي‌خواهم با مينوش صحبت كنم، ببينم قبول مي‌كنه برايم مجاني انجام بده؟
مينا با ناراحتي گفت:
– خاك برسرم! چت شده ؟ چرا صدات اينقدر ضعيف شده!
مينو از محبت مينا احساس دلگرمي مي‌كرد.
– ميناجان خواهش مي‌كنم گوشي را به مينوش بده. نمي‌توانم زياد بايستم.
– يك دقيقه صبركن!
و مينوش را صدا كرد.
مينوش با صداي گرم وآمرانه‌اش، مثل يك خواهر بزرگتر سلام واحوالپرسي كرد.
– چي شده مينو جان.
صداي مينو از اضطراب مي‌لرزيد.
– مينوش من بايد يك آزمايش بدهم. فكر مي‌كنم بايد ناشتا باشم.
– چه آزمايشي؟!
– نمي‌دونم! ورقهٌ دكتر را برات مي‌آرم.
– پس شب بيا اينجا، تا صبح من‌آزمايشت را ببرم لابراتوار.
– فكر مي‌كنم بشود شب بيايم با مامانم صحبت مي‌كنم. راه ديگري نيست. بايد حتماً اين آزمايش را بدهم.
– پس منتظرت هستم. انشاءالله زودتر خوب بشي.
– مرسي مينوش. به مينا هم بگو، من شب مي‌آم پيشش.
مينوشتابان به خانه برگشت. مثل طوفان خشممگين بود. اگر مامان مخالفت مي‌كرد! براي اولين بار تصميم داشت بي‌اعتنا و سرخود از خانه برود. ولي نبايد به حساسيت او دامن مي‌زد. خشم خود را كنترل كرد و خونسرد با مامان روبه رو شد.
– مينوش گفت بايد شب بروم آنجا، صبح آزمايش من را از خانه‌شان با خودش ببرد.
مامان جدي‌گفت:
– شب چه معني داره، دختر خانهٌ مردم بخوابه، صبح زود برو!
– نمي‌شه، آزمايشگاهش توي راه كرج است. من صبح هرچقدر زود بروم، او رفته. اگر پول داريد، خوب بدهيد بروم سركوچه آزمايشگاه. اگرمي‌خواهيم مجاني تمام بشود، راه ديگري نيست.
مامان با عصبانيت مينو را نگاه كرد:
– ازدست تو وكارهات. هيچكس حريف تو نيست. برو ديگه! برو، تو كه صاحب نداري!
گفت و با غيظ سرش را برگرداند. مينو ازسويي بغض وغضب شديدي از اين توهين حس مي‌كرد ولي از سوي ديگر نيز چنان در استيصال بود كه موافقت مامان حتي با فحش را روي هوا قاپيد و براي پوشيدن لباس رفت. درگنجه‌اش را كه گشود، با تنفر به گل سرخ‌ها نگاه كرد. « آه. اي عشق لعنتي! از جان كوچك من چه مي‌خواهي؟ بروگمشو! از اين همه رنج بيزارم.گم شويد، از اين همه رنج بيزارم.»
باخشم چنگ زد وتمام گلها را در مشت ريز ريز كرد و به زمين ريخت. از اينكه بايد با تحقير داستان عشقش را براي مينوش مي‌گفت و براي از بين بردن بچه از اوكمك مي‌گرفت، احساس تنفر از خودش، سراپايش را فراگرفته بود:« وقتي قرار است بچه را بكشم، چرا عشق را نكشم.» احساس مي‌كرد قلبش خالي از هرعاطفه‌اي است و به خاطر بزرگي رنجش از كينه و نفرت لبالب است.
لباس پوشيد و به سرعت خانه را ترك كرد. سركوچه تاكسي گرفت. اولين تاكسي سوارش كرد. پيچ شميران، مسير مورد علاقهٌ همهٌ راننده تاكسي‌ها بود. تا سركوچه رفت و آنجا پياده شد. تا خانهٌ مينا راهي نبود. ولي آنچنان در گرداب فكري وضعف جسمي پيچيده شده بود كه تا به دم در خانهٌ مينا رسيد، جانش بالا آمد. انگشتش را روي زنگ گذاشت.
مينا خودش در را باز كرد و بغلش كرد:
– خدا مرگم بده. چي شده؟ چرا اينقدر زرد و لاغر شدي؟
چشمان مينو پُر از اشك شد و مثل ابر تيرهٌ سنگيني كه برق محبت پاره‌اش كند، در ميان سينه و بازوان مينا، شروع به گريه كرد. آنچه پيش آمده بود آنقدر برايش سنگين بود‌كه احساس مي‌كرد سيل رنج درونش در توان كنترلش نيست و بايد به شكل رگبار اشك بيرون بريزد. مينا دركوچه را بست و مينو را روي پله پشت درنشاند و بغلش كرد. او هم گريه كرد: « چرا تو بايد اينقدر رنج ببري؟ اين زندگي از جون ما چي مي‌خواد؟»
دقايقي بدون كلام با هم گريه‌كردند. دختر در پناه آفتاب محبت مينا كمي جان گرفت. آرام شد. اشكهايش را پاك كرد. مينا دستش را گرفت. بلند شدند و بالا رفتند. مينا آهسته در اتاق را باز كرد وگفت:
– برو تو، مامان نبيندت. تا برات آب بيارم.
مينو قادر به نشستن نبود حال تهوع داشت. روي تخت دراز كشيد. اشك همچنان از گوشه‌ٌ چشمانش جاري بود. مينا با يك سيني وارد اتاق شد. سيني را روي زمين‌گذاشت و به سمت مينو آمد. لبهٌ تخت نشست و با دستش قطره‌هاي اشك روي صورتش را پاك كرد.
– مگر من مُرده‌ام؟ فكر كردي هيچكس را نداري، اينطورگريه مي‌كني؟ ديگه حق گريه نداري! اصلاً من هنوز زنده‌ام، تو براي چي‌گريه مي‌كني؟! هر وقت مُردم و اسم و عكسم را در روزنامه ديدي، گريه كن. هر اتفاق ديگه‌اي كوچكتر از اونه كه تو براش گريه كني.
مينو به روي مينا خنديد.
– حق داري تا توهستي بايد به زندگي لبخند زد. تو دوست داشتني هستي.
مينا هم خنديد.
– مرسي! مرسي! پس بگو چه‌ت شده؟ كتك خوردي؟ از خانه بيرونت‌كردند؟ بچه‌ها را گرفتند؟ چي شده؟ مي‌دوني چه دلشوره‌اي به دلم انداختي!؟ زود باش بالا بيار!
– الآن قادر نيستم حرف بزنم. ديشب زير سرم بودم. دو روز است چيزي نخوردم. بايد كمي بهتر بشم.
– الآن چي مي‌توني بخوري؟ من برات چاي و ميوه‌آوردم.
– يك كم كتهٌ ساده، يك زرده تخم مرغ هم بريز روش و برام بيار.
– اطاعت! شما استراحت بفرماييد، بنده درخدمتم.
– شوخي نكن، مي‌خندم تمام روده‌هام درد مي‌گيره. از بس ديروز بالا آوردم. امروز هم همينطور.
– آخه از ديدنت خوشحالم، نمي‌تونم شوخي نكنم.
مينا از اتاق بيرون رفت. چند لحظه بعد مينوش نگران وارد اتاق شد. مينو در جاي خود نيم‌خيز شد وسلام كرد.
– سلام!
– سلام! بلند نشو! دراز بكش. چي شده؟ چرا اينقدر لاغرشدي؟ چشمهاي درشت وقشنگت نصف شده. براي چي اينقدرگريه مي‌كني؟
مينوكاملاً بلند شد و لبهٌ تخت نشست و بي‌اختيار اشكش سرازير شد.
مينوش از لبهٌ طاقچه جعبهٌ دستمال كاغذي را آورد و مهربان مثل يك خواهرگفت:
– حتماً اتفاقي افتاده، آن هم نه كوچك بلكه بزرگ. تو كمك مي‌خواهي، حالا فكري يا مالي يا هرچي؟ پيش من هم آمدي. تو براي من مثل مينايي و من كمكت مي‌كنم. ديگر چرا اينقدر گريه مي‌كني؟ بس كن! حرف بزن.
مينو به در اتاق اشاره‌كرد. مينوش در را قفل كرد وگفت:
– خوب! خيالت راحت باشد. حرف بزن.
مينو نگاهي به مينوش انداخت.26 سالش بود. نه عاشق شده بود، نه نامزد داشت، نه ازدواج كرده بود. خودش نصف سن او را داشت. چطور مي‌توانست او را قانع كند كه كار درستي انجام داده.“مكافات بزرگ”خلاف آن را مي‌گفت. بالاخره بايد حرف مي‌زد. از ليوان كمي آب خورد و سعي كرد بتواند بدون‌گريه صحبت كند:
– داستان مربوط به سه سال پيش است. من و پسر عموم همديگر را دوست داشتيم. بعد مسائلي پيش آمد و جدا شديم. ولي ما همديگه رو خيلي دوست داشتيم. خودمان امسال نامزد شديم. ولي خانواده‌هامان نمي‌دانند. دكتر ديروز به من گفت: «حامله‌ام! » امكان ازدواج با او را الآن ندارم. تنها راه انداختن بچه است. تو بايد‌كمك كني.
مينوش با چشمان ناباور وگرد شده به مينو نگاه مي‌كرد و لحظاتي گويي حتي نفس هم نكشيد. چند جملهٌ كوتاه ولي سنگين‌تر از پتك برسرش فرودآمده بود. ناگهان پرسيد:
– مينو! چرا من؟ خيلي مسئوليت سنگيني است كه تو از من مي‌خواهي. چرا؟ پسرعموت حاضر به ازدواج نيست؟
– چرا او منو دوست داره ولي ازدواج خيلي هزينه داره ما الان نمي‌توانيم. من مي‌خواهم درسم را تمام كنم. دكترگفت بايد يك آزمايش جهت اطمينان بدهم. بعد مي‌خواهم تو يك آمپول برايم بياوري كه با زدن آن بچه بيفتد.
مينوش وحشتزده دستهايش را روي صورتش‌گذاشت. صورتش سرخ و داغ شده بود. خيره خيره به مينو نگاه كرد.آنچنان كه از عكس‌العمل او مينو دچار وحشت شد. از اينكه در موردكمك مينوش اشتباه فكر كرده بود، پشيمان شد. تمام راه حلش با شكست روبه رو شد. مينوش ليوان آب را سركشيد و در اتاق شروع به قدم زدن كرد. مينو به خودش فحش مي داد. مينوش مثل مينا نبود بلكه آدم ديگر وكاراكتر ديگري بود. براي چه بايد چنين اشتباه بزرگي مي‌كرد؟ آه! تجربه هميشه قيمت بزرگي مي‌طلبد.گاه بايد قيمت هرتجربه و ندانم‌كاري را شخصاً از عمر، از هستي، از آبرو يا هرچيزي كه داري و از سرمايه‌ات بپردازي. آبرويش پيش مينوش رفته بود. بدون هيچ نتيجه‌اي، لطمه به شخصيت مينا هم زده بود. حتماً مينوش به مينا هم موضوع را مي‌گفت و او را براي داشتن دوست بد، شماتت مي‌كرد. آه، از دست دادن دوستي مينا هم برايش سخت بود. عجب داستاني است. هيچكس را نمي‌توانست قانع كند. در اوج نااميدي و شكست دست وپا مي‌زد. سيل اشكش روان شد. مينوش برگشت. روبه روي او نشست وگفت:
– ببين مينو! اصلاً باور نمي‌كنم. منو خر نكن! راستش را بگو! من مي‌دونم تو امكان نداره مثل دختراي عادي، دسته‌گل به آب بدهي. تو را من در پيچ شميران با يك نفر ديدم كوه مي‌رفتيد وكوله داشتيد. تو ارتباط گروهي داري. آيا آنها اين بلا را به سرت آوردند؟
مينو احساس مي‌كرد، ناتوان‌تر ازآنست كه ضربات متوالي از جانب مينوش را تحمل كند. با خشم از اينكه‌ كسي به حريم مقدس مناسبات با چريك‌ها اهانت كند، برآشفت و داد زد:
– نه! هيچوقت! مينوش تو خودت با بچه‌ها بودي.كوه رفتي و مي‌دوني چنين مناسباتي امكان نداره. براي چي اين فكر را كردي؟ چطور جرئت مي‌كني به كساني كه عمرشان كوتاه‌تر از شش ماه است و جانشان در دستشان است، بدگمان بشوي؟ حتي يك نمونه هم وجود نداشته. تو درست مي‌گي، من كوه رفتم اما آن موضوع ديگريه! ولي براي اينكه باوركني بيا اين عكسها را ببين!
عكسهايي را كه همراه آورده بود به سوي او دراز كرد. مينوش‌عكسها را از پاكت بيرون آورد و نگاه كرد. آنقدر سكوت داخل اتاق سنگين بود كه گويي يك قرن سنگين درآن چند ثانيه گذشت. عكسها چه تأثيري روي مينو‌ش خواهند داشت وچه چيز را تغيير خواهند داد؟
مينوش سرش را بلند كرد و خنديد:
– مينو منو ببخش. ببينم همين انگشتري است كه دستت است؟ چقدر عكساتون قشنگه! همديگر را دوست داريد، از عكساتون معلومه. آدم را تحت تأثير قرار مي‌ده. عقد هم كرديد؟
– آره. خانهٌ خواهرم! ولي ما بايد صبر كنيم تا بتوانيم با هم زندگي كنيم. الآن من نمي‌خواهم خانه او بروم. پيش پدر و مادرش است.
مينوش با محبت و پشيماني به مينو نگاه كرد وگفت:
– از من دلخور نشو، من مثل خواهر بزرگت هستم و بيشتر از تو تجربه دارم. باوركن نمي‌توانستم آنچه را ازتو شنيدم، باور كنم. توخيلي‌كوچكي! شوكه شدم. با اين حال به نظرم راه حلت بد هم نيست. قضيه بدون‌آنكه كسي بفهمه تمام مي‌شه. راست مي‌گي. اين جور قضايا خيلي جنجال برانگيز است. هركس يك مخالفتي مي‌كند. ولي من هم فكر مي‌كنم يك راه بيشتر در اين شرايط نداري. راستش من در مورد آمپول و ضررهاي‌آن و تأثيرش مطمئن نيستم، ولي خودم آمپول را برايت مي‌زنم. فعلاً فردا آزمايش بده. من بايد راه حل مناسبي برايت پيدا كنم. خيلي ضعيف هستي. اصلاً غذا مي‌خوري؟ يا همه‌اش فكرو خيال مي‌كني؟
– فكر مي‌كنم اين يك ماه اغلب اشتها نداشتم. اما كار فكري با فكر و خيال فرق دارد.
– اوكي. من الآن خودم برات چند تكه گوشت‌كباب مي‌كنم. به خودت بايد بيشتر توجه كني. مامانِ كوچولو!
مينوش خنديد. مينو هم از غيظ خنديد. مينوش به سمت در رفت كه قفل را باز كند، مينو صداش كرد:
– مينوش! لطفاً با مينا صحبتي نكن!
– مطمئن باش! براي خودمم مسئوليت داره. تو هم همينطور باكسي نبايد صحبت كني.
– قول مي‌دم. متشكرم از تو.
– اوه. من‌كه هنوز كاري نكردم. خيالت راحت شد؟
– كاملاً.
مينوش از اتاق خارج شد. مينو نفس بلندي كشيد وسرش مثل سنگ روي بالش افتاد. در يك لحظه گويي به خواب رفت يا از فرط فشار عصبي بيهوش شد.آن شب را تا صبح مينا و مينوش با دلسوزي تمام از او پرستاري كردند. مينا تعجب مي‌كرد،كه چرا خواهرش‌گاه گاه اشك چشمانش را پاك مي‌كند. چندين بار پرسيد:
– مينوش چي شده؟ چرا به من نمي‌گي، چه اتفاقي براي مينو افتاده؟
– چيزي نيست. دلم برايش مي‌سوزه. خيلي سختي كشيده. اصلاً براي چي تو اطلاعات مي‌خواهي؟
از شنيدن كلمه اطلاعات مينا ساكت شد و ديگر كلامي سؤال نكرد.
صبح زود مينوش مينو را به خاطر آزمايش بيدار كرد.
– چطوري؟
– خيلي بهترم. منو بايد به خاطر مزاحمت ديشب ببخشيد. هر وقت چشم بازكردم، تو يا مينا بالاي سرم بوديد.
– حالت بد بود. من فشارت را گرفتم. هفت بود. يادت مي‌آد به‌ت آمپول زدم.
– نه! ديشب اصلاً يادم نمي‌آد. ولي حالم خيلي بهتره.
– مي‌تواني امروز اينجا بماني يا بايد بروي؟
– بايد بروم.
– بعداً به من زنگ بزن.
– حتماً!
– من ديگه بايد بروم. خيالت راحت باشد. حل مي‌شه. ولي بايد بيشتر مواظب خودت باشي.
مينو مينوش را بوسيد و در راهرو را پشت سراو بست. هنوز مامان و مينا خواب بودند. برگشت و لباس پوشيد و خم شد مينا را بوسيد. چند سطر را نوشت وبالاي سرش گذاشت:
« مينا!
گُلم هستي. با محبتهاي ديشب تو و مينوش زندگي با تمام سختيهايش، به روي من خنديد. به اميد روزي كه روح بزرگ و پُرمحبت تو خلق محروم و زحمتكش را ازعشق و زندگي بهتر برخوردار كند. مينا دوستيت برايم چون افسانه‌هاست.
دوستت دارم
خداحافظ رفيق »

به سرعت از خانه خارج شد. به مامان گفته بود صبح زود برمي‌گردد. حوصلهٌ الم شنگه و دعوا را اصلاً نداشت. تمام روز را بايد درس مي‌خواند. اين هفته امتحان تنها تجديدي‌اش را داشت.
وسط هفته به مينوش زنگ زد. نتيجهٌ آزمايش مثبت بود. مينوآمپول را تهيه كرده بود. براي عصر روز بعد قرار گذاشتند.
صبح با خيال راحت امتحان تجديدي را داد. نگراني نداشت. نمره هم نمي‌آورد، تك ماده مي‌توانست بكند. اما دلشورهٌ عجيبي براي سقط بچه داشت.
عصر به خانه مينا رفت، مينوش تنها بود. نمي‌خواست مامان و مينا درخانه باشند. فرستاده بودشان بيرون. با نگراني و اضطراب‌آمپول را به مينو زد و خيلي سفارش‌كرد‌كه اگر حل نشد بايد به دكتر برود.گفت: « اين آمپول ممكنه بچه را از بين نبره، ولي ناقص كنه.»
مينوپرسيد:
– چقدر طول مي‌كشد بچه سقط بشود؟
مينوش بروشور را خواند وگفت:
– يك هفته‌اي طول مي‌كشه. ولي از نتيجه مرا مطلع كن. خيلي نگران هستم.
– حتماً مينوش! حتماً اطلاع مي‌دهم. به هرحال ازت متشكرم. خواهش مي‌كنم براي من خودت را نگران نكن.
مينوش تا دَم در بدرقه‌اش‌‌كرد و مجدداً با نگراني تأكيدكرد: « مواظب خودت باش!»
نگراني و اضطراب و ترس مثل‌گردابي دختر را احاطه كرده بود. هرچه سعي مي‌كرد فكرش را متوجه موضوعي ديگر كند، امكانپذير نبود. يك هفته چه زمان طولاني‌اي بود. هر دقيقه‌اش صبر و انتظار بود. اگر موضوع تمام نمي‌شد، دردسر بزرگ و‌ بزرگ‌تر مي‌شد. اولين بار بود‌كه‌ يك دردسر بزرگ و واقعي در زندگي شخصي‌اش پيش آمده بود. عصباني بودكه چرا ذهنش‌آزاد نمي‌شود و اهداف و آرمانهاي بزرگتر در برابر چشمانش رنگ باخته‌اند. ناراحت بودكه اينطور روحيه خودش را در برابر يك مشكل شخصي باخته. از خودش احساس تنفرمي‌كرد، از خودش، از عاطفه‌هايش، از انتخابها و قيمت اشتباهاتش. به خودش، به عشق، به زندگي، به مهرداد و به همه چيز تف كرد. يكپارچه شرم و تنفر بود. از اينكه حاصل عشق بايد بچه‌اي باشدكه با اين قاطعيت و بدون ذره‌اي ترحم كشته بشود، تمام زندگي و عشق با همهٌ قيمتي‌كه براي‌آن پرداخته بود، به‌ نظرش پوچ و بي‌حاصل‌ و نافرجام آمد. چه مي‌توانست از ارزش عشق براي ديگران برجاي بگذارد. اوكه دوست داشت تمام زندگي‌اش را بدهد، تا چهرهٌ كريه زندگي را براي نسلهاي بعد تغيير بدهد كه درآن “انسان، ارزشهاي انساني و عشق” زنده بمانند، امروز با دستهاي خودش عشق را بي‌اعتبار كرده بود. جنگ و تضاد بزرگي در فكر و روحش جريان داشت. تنها كسي‌كه مي‌توانست ازگرداب فكري نجاتش بدهد، مجيد بود. اما مجيد مخفي بود. تنهايي شديد روحي و بن‌بست واقعي فكري را لمس مي‌كرد.
چند روزگذشت. شهريور و باد و خاك پاييزي از راه رسيده بود. رختخوابها را از پشت بام پايين آورده بودند ومامان آنها را درحياط مي‌شست. سرتا سرحياط بند رخت كشيده و رخت و ملحفه پهن شده بود. مينو و محسن هم به كمك مامان، آنها را لگد مي‌زدند و درحوض آب مي‌كشيدند. ناهار مامان آبگوشت بارگذاشته بود. سنت روز رختشويي هميشه اين بودكه ناهارآبگوشت درست كنند. ظهر همه خسته وكوفته رختها را تمام كردند و سراغ ناهار رفتند. دختر با اولين لقمه حال تهوع شديدي به‌ش دست داد. آنچنان ترس و وحشت سراپايش را گرفت كه گويي مرگ را با همهٌ وجودش مي‌بيند. نمي‌خواست كسي بفهمد. حتماً مشكوك مي‌شدند. چه مامان، چه قدسي! سراغ قطرهٌ ضد تهوع رفت و دو برابر معمول سركشيد و سرسفره برگشت.
مامان پرسيد:
– چي شد؟ چرا رفتي؟
– رفتم قطره بخورم. دكترگفته كه معده‌ام يك كم زخم شده، زود بالا مي‌آرم. غذاي چرب وآبگوشت نمي‌توانم بخورم.
محسن گفت:
– من برم برات كباب بخرم؟ يك تومان پول دارم.
مينو با حيرت محسن را نگاه كرد. و در دل گفت:« تو ديگر مي‌خواهي چه موجودي بشوي؟ آدم اينقدر دلسوز! يك تومان پول توجيبي، يك پسر دوازده ساله و هزار روٌيا، اما به راحتي حاضراست آن را براي خواهر بيمارش خرج كند، آن هم با آن همه خستگي رختشويي و وسط ناهار.
مامان گفت:
– محسن‌كيف پول من را بياور. يك تومان بردار. يك سيخ كباب كوبيده بدون ريحان بگير و زود برگرد ناهارت سرد نشود.
اضطراب و ترس از بارداري دوباره فكر مينو را به خود مشغول كرد:
– پس اين بچه‌كي مي‌خواد بيفته؟
اين چند روزه آنقدر درباره سقط بچه از قدسي و ديگران پرسيده بود و اطلاعات جمع كرده بودكه تمام كله‌اش پُر بود. فردا قرار كوه داشت، مي‌توانست از ارتفاع به پايين بپرد. به افتادن بچه‌كمك مي‌كرد.گاه موضوع بچه خود را تمام شدني و ساده وگاه فاجعه‌اي وحشتناك نشان مي‌داد.
محسن برگشت. مينو تحسين‌آميز نگاهش كرد. اصلاً شباهتي به نوجوانان همسن خود نداشت كه تمام وقتشان را سرچهارراه‌ها سوت مي‌زدند، يا دنبال ولگردي و شرارت خاص سن بلوغ بودند، بلكه تحولات چشمگيري داشت.
روز بعد صبح زود بيدار شد. همه در اتاق خواب بودند. ساعت هفت بايد بيرون مي‌رفت. سماور را روشن كرد وآرام محسن را صدا كرد:
– مي‌روي نان بخري؟ من بايد ساعت هفت بروم بيرون.
– سلام! ساعت چند است؟
– سلام! ساعت 30/6 است.
– الان مي‌روم.
مينو طبق معمول يك دست لباس زاپاس دركيف دسته بلندي كه به روي شانه‌اش مي‌انداخت،گذاشت. سريع صبحانه خورد و هنوز مامان بيدار نشده بودكه از خانه خارج شد. به محسن سفارش كرد:« هر وقت مامان بيدار شد، بگو كه من همين الآن رفته‌ام.»
محسن سؤال نكرد. مي‌دانست كه بايد همكاري كند. دختر عليرغم رنج روحي و فكري، اما به موقع سرقرار رفيقش را پيدا كرد و با هم به سمت كوه راه افتادند.
رفيقش گفت:
– ديروز كوه بودم. هواي توي‌كوه خيلي سردتر از شهرشده. بخصوص اگر ابري باشه و باران بباره. دسترسي به‌ت نداشتم وگرنه مي‌گفتم لباس‌گرم برداري. شنيدم مريض و زير سُرم بودي.
– كي گفت؟ ابي؟
– آره! نمي‌دونستم مي‌توني سرقرار بيايي يا نه؟ الآن چطوري؟ مي‌توني‌ بالا بياي؟
– آدم دَم مرگ هم‌كه باشد بايد خودش را سرقرار برساند. ولي به نظرم حالم خوب است و مي‌توانم كوه بيايم.
– پس برويم.
پسر شاد بود و سبكبال و خالي ازخود .دختر خوشحال بود از اينكه دركنار رفيقان بايد خود را فراموش‌كرد و همواره از كسي صحبت كرد كه نامش“آزادي”است و از دردي صحبت كرد كه“ديكتاتوري‌ست”. عشقي مشترك و دردي مشترك كه بيش از علايق و دردهاي فردي، انسانها را بهم نزديك مي‌كرد. مينو ساكت و در خود بود.
كوه پاييزي پوشيده از ابرضخيم خاكستري، كمي سرد و شايد عبوس و دلخور مي نمود. مينو در دل آنچنان كوه را مي‌پرستيد كه بي‌اعتنا به برخورد سردآن روز كوه، شاد و خرم پوتين پوشيد و قدم برتخته سنگها گذاشت.
– گفتي ديروز هم كوه بودي؟
– آره! هوا همينطور بود. بعد از ظهر هم باريد. مجبور شديم برگرديم. تمام وسايل و خودمان خيس شده بوديم. تولباس زاپاس همراه داري؟
– آره! راستي از مجيد چه خبر؟ به من گفته بود اگر كاري داشتم مي‌تونم او را ببينم. من با او كاري دارم.
– از مجيد، هيچ خبر. مجيد مخفي است.
– بچه‌هاي ديگرچطورند؟ بعد از دستگيري ابوذركسي لو رفته؟
– نه! هيچكس.گفتم كه غير ممكن است ابوذر يك كلمه حرف بزند. او ايمانش مثل كوه است وكوه هم شكسته نمي‌شود.
– از استواري وكوه بودن مبارزين و مجاهدين در زندان خيلي شنيده‌ام. از ايمان به آرمان! به نظر تو چطور مي‌شود به چيزي مطمئن بودكه متحقق نشده و هنوز ايده وآرمان است و به خاطرش مثل كوه در برابر دشمن ايستاد. من نگرانم. چنين شجاعتي در خودم نمي‌بينم.
– راستش از خودم و ازتجربه خودم نمي‌توانم چيزي برايت اثبات كنم. چون در مسير مبارزه من هم نوپا وكم تجربه‌ام. اما بگذار از قرآن برايت بخوانم. شايد بيان كاملي برايت باشد. قرآن كوچكش را بيرون آورد و شروع به خواندن و ترجمه‌كرد.
« اين كتاب وسيلهٌ هدايت است براي آنكس كه باور داشته باشد به آنچه كه ديده نمي‌شود و شايد بقول تو محقق نشده، و براي كسي است كه مي‌خواهد با تواناييهايش، كمبودها، حفره‌ها و فقدانهاي فردي و اجتماعي را پُركند.‌‌‌‌‌‌‌»
ببين ما در مسير مبارزه، از خودمان انتقاد مي‌كنيم. درضمن اينكه سرمايهٌ اصلي يعني زندگي، تلاش و نيروي جواني‌مان را براي تغيير مناسبات و تغيير رژيم واپس‌گرا و ضد مردمي‌گذاشته‌ايم. خيلي‌ها از ما كشته شدند و پيروزي را نديدند. اما پيشتاز و نيروي او، راه را در شرايطي باز مي‌كند و بن بست‌ها را در شرايطي مي‌شكندكه كسي باور نمي‌كند. هيچكس باور نمي‌كرد در برابر عظمت ارتش و ساواك شاه نيروي مقاومت شكل بگيرد، اما گرفت. آمريكا از تجربه‌ انقلابات سايركشورها، اينجا ضد آن را به نام “انقلاب سفيد” به كارگرفت، تا زمزمهٌ انقلاب در پهنه تحولات اقتصادي و اجتماعي خنثي بشود. اما با وجودآن وقتي به خودآمدند كه هفت سال از تشكيل سازمانهاي انقلابي‌گذشته بود. چريك‌هاي فدايي در جنگل و مجاهدين درشهرها به وجود آمده بودند. براي باور كردن بايد به مبارزه به شكل جريان، مثل يك رود نگاه كرد و استمرارآن را ديد. ضربه‌ها و شكستها نبايد مايوس كننده باشند. مبارزه اصالت خودش را حق بودن بنيانش مي‌گيرد و ما بايد انسانيت خود را درگرو هرچه صادق بودن و پاك بودن در وفا به آرمانمان بدانيم، وگرنه با ضعف من يا تو در برابر شكنجه، اصالت مبارزه خدشه‌دار نمي‌شود بلكه فرد خودش از اين جريان تكاملي حذف مي‌شود.
البته اصل ديگري هم هست: وحدت فرد ومسئوليت است. مثلاً مجاهدين مثل دايره در دايره، حلقه به حلقه كادر داشتند. كادرها و حلقه‌هاي اول و دوم رهبري كوچكترين ضعفي از خود نشان ندادند. اما سمپات داشتند. بازاريها پول يا جا مي‌دادند. ممكن است يك هوادار آنها دستگير شود و ضعف نشان بدهد. طبعاً خيلي مهم نيست. البته هنوز حتي يك مورد هم نبوده. اسم مجاهدين و صلابت ايدئولوژيشان مثل اين كوه است. اگر من و تو هم مجاهد بشويم و چنين تحول دروني‌اي پيداكنيم، مطمئن باش در برابر ضربه‌ها شكسته نمي‌شويم.
پسر ساكت شد. دختر هم ساكت بود و به كيمياي كلماتي فكر مي‌كرد كه اگر به آنها دست مي‌يافت، شكست ناپذير مي‌شد. غول مي‌شد. غول.
ساعتها بودكه بالا مي‌رفتند باران نم نمك در ارتفاعات شروع شده بود. در مسيرشان شكاف كوه و غارهاي‌كوچك كم و بيش پيدا مي‌شدند. يكي را براي ماندن دركوه انتخاب كردند.كوله‌ها را به زمين گذاشتند. قبل از شديد شدن باران هر دو به جمع كردن شاخه‌هاي خشك براي آتش، مشغول شدند.كوه آنچنان خلوت و در سكوت سنگيني فرو رفته بودكه صداي نفس باد، حركت برگها و قطرات آرام باران به راحتي شنيده مي‌شد. دختر كمردردي را كه از ساعتي پيش شروع شده و شدت مي‌گرفت تحمل مي‌كرد. اولين پُشتهٌ هيزم را جمع كرد و به محل‌كوله‌ها برگشت. رفيقش درحال فوت كردن آتش بود.
– چقدر هيزم آوردي؟
– ببين بس است؟
– نه، يك كم ديگر از شاخه‌هاي كلفت‌تر بياور. مي‌خواهم چاي بگذارم.
– من كمي دورتر مي‌روم.
– آنقدر دور نشو كه صدات شنيده نشود.
مينو به سرعت درميان درختان دويد و از چشم او دورشد. درد عجيبي داشت كه هرلحظه بيشتر مي‌شد. مطمئن شد مربوط به بچه‌است. وحشتزده و نگران از اينكه اين اتفاق دركوه بيفتد و نتواند از كوه به پايين برگردد، بدون جمع كردن هيزم سراسيمه برگشت.
– چي شده؟ هيزم پيدا نكردي؟
– دنبالش نرفتم. چون ما بايد زودتر برگرديم. من حالم خوب نيست. مريض هستم و بايد زودتر برگرديم.
پسر باتعجب و خيره لحظاتي صورت رنگ پريده و نگاه مضطرب او را نگاه كرد. جاي سؤالي نبود! بايد برمي‌گشتند.
– چايي مي‌خوري يا برگرديم؟ بهتر است غذا بخوري.گرسنه كه نمي‌تواني اينهمه راه را برگردي. بيا! بيا كنار آتيش بنشين.
پسر بلند شد و مينو نزديك به آتش نشست. پتو را درآورد و باز كرد و مينو آن را روي شانه كشيد. به سرعت غذا را گرم كرد و در دو ليوان روئي دو تا چاي ريخت. باران آرام مي‌باريد.كوهستان با تمام عظمت وسكوتش كمترين آرامش و اطميناني نمي‌توانست به غوغاي درون دختر بدهد. غوغايي كه به شكل بغض گلويش را مي‌فشرد. درد لحظه به لحظه شديدتر مي‌شد. چهره دختر به كلي تغيير كرده بود.
پسر وسايل را به سرعت جمع كرد آتش را خاموش كرد و هردو كوله را به دوش انداخت و زيرانداز را به دختر داد تا به روي شانه بكشد. باران مي‌باريد.
مينو رد كرد:
– نه براي پايين رفتن بايد هردو دستم آزاد باشد. مهم نيست خيس بشم. پايين لباس عوض مي‌كنم.
از توي‌كوله‌اش بستهٌ كمكهاي اوليه‌اش را برداشت و دركيفش گذاشت. هر دو ساكت ولي سريع به سمت پايين به راه افتادند. يك ساعت بعد درد شديدتر از آن بود كه مينو تنها لب به زير دندان بگزد.
– اينجا چند دقيقه توقف كنيم. من بايد حتماً استراحت كنم. تو اينجا منتظر من باش. من برمي‌گردم.
– لطفاً آنقدر دور نشو كه نگران بشوم.
– نه دورتر نمي‌روم.
دختر خود را به سرعت به سمت تخته سنگهاي پايين دره كشيد. در ميان دو تخته سنگ نشست . از درد آنچنان به خود مي‌پيچيد كه بوته‌هاي كنار دستش و خاك را در چنگ كشيد و فرياد كوتاهي را درگلو خفه كرد. اشك از چشمانش بيرون جهيد. ترس و وحشت از آنچه اتفاق افتاده بود، وجودش را فرا گرفت.كمكهاي اوليه را از كيفش بيرون آورد. دستانش مي‌لرزيد. وقت كمي داشت و نمي‌خواست غيرعادي جلوه كند. برخود و ترسش غلبه كرد. علفهاي نرم‌كنار دستش را با خاك كند و روي آنچه را كه جرئت نمي‌كرد نگاهش كند با آنها و چند شاخه پوشاند. روي‌آنرا دوباره با خاك پُر كرد. سنگ بزرگي رويش گذاشت. نمي‌دانست چرا اينگونه دردناك اشك مي‌ريخت. تمام نيروي خود را جمع كرد و به كنار رودخانه رفت. دستهايش را شست.آب سرخ شد. لحظه‌اي بعد خروش امواج رودخانه آن را با خود برد. مشتي آب سركشيد. صورت و دستهايش را شست و به بالا نگاه كرد. جايي‌كه رفيقش منتظرش بود. كلاهش را برداشت و آن را تكان داد. پسرآن را ديد و به سرعت به سمت پايين آمد.
– نگران شدم. تو بودي جيغ زدي؟
– من؟! آره! مي‌آمدم پايين پايم پيچ خورد. كمي درد دارد. شايد براي برگشتن بايد از تو كمك بگيرم.
– مي توني راه بري؟
– نمي‌دونم! سعي مي‌كنم.
– مي توني بازويم را بگيري.
دختر محكم بازوي پسر را گرفت. با اعتماد به اوتكيه كرد، مثل يك برادر. با اين حال نفس را درسينه حبس مي‌كرد وآرام آرام قدم بر مي‌داشت. بايد درد را تحمل مي‌كرد. به پسرگفت:
– يكبار مجيد به خاطر زانوش مجبور شد دستش رو روي شونه من بگذاره.گفت: « چه خوبه كه عصاي دست هم باشيم.» اميدوارم تو هم امروز…
پسر به تندي گفت:
– مي‌فهمم. مي‌توانم كولت كنم؟
– اصلاً ! بايد بتونم خودم برگردم. هنوز زنده هستم. پس نيرو دارم.
– خوبه! تو سختيها آدم سرسختي ياد مي‌گيره و نيروي بزرگ ارادهٌ خودش را مي‌شناسه. همون‌ روكه باور نداره.
مينو لبخند آرامي‌ زد. بازوي پسر آنچنان محكم بود كه بار پايين كشيدن او را به راحتي تحمل مي‌كرد. دو ساعت در راه بودند. پايين كوه بسيار خلوت بود. باران همه را به داخل خانه‌هاي دهكده كشانده بود. به اولين قهوه‌خانه رسيدند.
– يك جايي بايد لباس عوض كنيم. هر دو خيس هستيم.
– من عوض نمي‌كنم. باران بند آمده، خشك مي‌شم.
– ولي من بايد عوض كنم.
پسر او را تا لب رودخانه برد و مينو خيلي عادي گفت:
– كمكهاي اوليه را از كوله‌ات بده.
پسر داد و دور شد.
كنار رودخانه مينو پوتين‌ها را ازپا درآورد. جورابها ازخون خيس بود. در آب رودخانه فرو كرد.يكباره آب آنچنان سرخ شد كه باور نمي‌كرد. با خودگفت:« شانس شانس آوردم تا اينجا رسيدم. بايد خودم را به دكتر برسونم. چطوري زنده‌ام؟ شايد هم بميرم.» صداي رفيقش بلند شد:
– مي‌تونم بيام؟
– آره! تمام شد.
پسر نزديك شد. يك سيني دستش بود.
– برات غذا گرفتم.
– عالي است. چي‌گرفتي؟
– كباب است.
– ولي تو قول‌كره وعسل داده بودي.
– هول نشو! آنهم هست.
دختر لبخندي زد. و پسر چشمش به صورت او افتاد و تكان خورد. چشمهايش‌گود رفته بود و رنگش آنچنان سفيد شده و پريده بود كه تنها بيماري كه درد بزرگي را تحمل كرده باشد، مي‌توانست چهره‌اش آنطور درهم باشد. سيني را كنار دست او گذاشت. نگران پرسيد:
– تو مطمئني كه فقط پات پيچ خورده؟ چرا رنگت پريده؟
– آه! راستش نه! مثل اينكه يه اتفاق ديگه‌اي هم افتاده.
– چي؟
– مهم نيست. هيچي!
پسرساكت و در فكر نشست. به آب رودخانه نگاه كرد. ناگهان تعجب كرد و پرسيد:
– جورابهاي تو است‌كه درآب است؟
– آره! لطفاً دربيار بينداز روي شاخه ها. تا غذا بخوريم، خشك شده‌اند.
پسر به راحتي جهيد و جورابها را چلاند و روي شاخه‌ها انداخت و برگشت. نگاهي به او انداخت و پرسيد:
– سردتت است؟
– كمي!
– پتو برايت بياورم؟
– آره. فكر مي‌كنم سرما هم خورده‌ام.
– تو مريض هستي. طوري رنگت پريده كه نگرانت هستم. حتماً بايد دكتر بري.
– مي‌دونم. ازاينجا مستقيم به دكتر مي‌روم. ساعت سه است. خيلي وقت داريم. ولي چيز مهمي نيست. تو هم چيزي بخور! من لاي پتو دراز مي‌كشم.
پسر غذا را خورد وسيني را به قهوه خانه برگرداند. جوارابها را از روي شاخه برداشت و تا كرد. دختر را صدا كرد. دختر از لاي پتو بيرون آمد و پسر پتو را داخل كوله گذاشت. دخترسعي كرد به تنهايي راه بيفتد، اما نتوانست. بازوي پسر راگرفت تا به ميدان ده رسيدند. پسر به سرعت ماشيني اجاره كرد و به سمت شهر حركت كردند. پرسيد:
– كجا بريم؟ دكتر يا خونهٌ خودتون؟
– هيچكدام. مستقيم خانهٌ خواهرم.
– از اتوبان بريم. زود مي‌رسيم.
پسر چشمان نگران خود را از او برگرفت و به راننده مسير را گفت. مينو از درد و ترس لبهايش را مي‌گزيد.
* * *
فريده از ديدن او تعجب كرد. مينو شتابزده و مختصر جريان را براي او تعريف كرد. رنگ از روي فريده پريده بود.
– راه بيفت. من بايد زودتر دكتر برم. فقط مامان نبايد بفهمد. زنگ بزن يك دروغي بگو!
فريده با چشمان گريان خواهر را برداشت و به كلينيك نزديك خانه برد. دختر به سرعت بستري شد. بدون حركت مثل يك مرده روي تخت افتاد. نفهميد زمان چطورگذشت؟
فريده بعد از شنيدن“به خيرگذشت” انگار كه از پايان خط جهنمي گذشته باشد. نفس راحتي كشيد و خدا را شكركرد. با شتاب به اتاق آمد، اما خواهرش آنچنان خسته و بي‌رمق به خواب رفته بودكه تا نيمه شب هم چشم باز نكرد. تا ساعت هشت براي فريده مثل هشتاد روز انتظار گذشته بود. جز چند جملهٌ مختصر چيزي نمي‌دانست. به ابي زنگ زده بود. ابي هم به مهرداد و حالا هر سه ساكت، نگران و مضطرب قدم مي‌زدند و فكر مي‌كردند وگاه‌گاه كلامي سكوت اتاق را مي شكست.
مهرداد به فريده نزديك شد وآهسته پرسيد:
– فريده خانم ببخشيد سؤال مي‌كنم. مي دونم الآن مهم حال خودشه، ولي بچه چي شد؟
– من هم كامل نمي‌دونم. حالش خيلي بد بود. فقط چند جمله به من گفت و به كلينيك اومديم، ولي بچه سقط شده.
– آخه چرا؟
– نمي‌بينيد خواهرم چقدر ضعيفه؟ هيچوقت فكر كرديد اينقدركه فكرش دنبال بدبختيهاي همه‌مان و نجات جامعه است، خودش چقدر سختي مي‌كشه؟ اون وقت بچه‌ مي‌مونه؟ خيلي هنراست خودش زنده مونده. وقتي همه در مبارزه شركت نمي‌كنند، آن عده كمي‌كه باقي مي‌مانند، خيلي بايد سختي بكشند.
مهرداد كنار تخت نشست. شرمنده، مأيوس و دردمند دستهايش را ميان صورت‌گرفت و راحت گريه كرد. براي چي گريه مي‌كرد؟ قبل از هرچيز خودش انسان دردمندي بود. به خاطر بچه هم گريه مي‌كرد. به خاطر بچه‌اي كه دوستش داشت، ولي ديگر نبود. و ديگرهم تكرار نمي‌شد. آه! زمان چه زخمي و جريحه‌دار مي‌گذشت.
سرُم‌ رو به پايان بود. دكتر كشيك سرزد. نبض مينو را گرفت و سعي كرد بيدارش كند. مينو چشم باز كرد، ولي نمي‌دانست كجاست و چه خبره؟ كم‌كم يك چيزهايي يادش آمد و چشمش به فريده افتاد و با نگراني نگاه كرد. گويي مي‌پرسيد مامان چي شد؟ مامان نفهمه!
فريده با لبخند محبت‌آميزي نگاهش مي‌كرد.
– حالت چطوره؟ دردت ساكت شده؟ مي‌خواهي بلند بشوي؟ خيالت راحت. هيچكس نفهميده! تموم شد. به خيرگذشت.
مينو آرام سرش را تكان داد و دوباره چشمانش را بست. بدون آنكه قادر به پاسخ باشد.
صداي آشناي ديگري دوباره صدايش كرد. صدايي‌كه مي‌لرزيد يا كه‌گويا گريه مي‌كرد. احساس كرد در كوه است. لاي پتو است و مي‌لرزد و آب رودخانه سرخ شده، از وحشت ديدن خون، دوباره از هوش رفت. دكتر گفت:
– راحتش بگذاريد، بخوابد. جاي نگراني نيست. تا صبح بيدار نمي‌شود. شما هم استراحت كنيد.
ابي به خانه رفت. فريده روي صندلي راحتي خوابش برد. مهرداد بيدار نشست.
شب‌گذشته و سپيده زده بود. سرم دوم رو به پايان بود. مهرداد پرستار را صدا كرد. پرستار سرم را قطع كرد و سوزن را از دست بيمار كشيد. ناله خفيفي كرد: «دستم.»
يكي آرام دستش را ميان دستانش‌گرفت. دستان چه‌كسي مي‌تواند باشد؟ در ذهنش جستجو كرد. صدايي‌كه برايش دل انگيزترين و مطمئن‌ترين طنين درآن حال روحي بود، به نام مي‌خواندش: مينو! مينو! بيدارشو!
چشمانش را باز كرد و نگاه كرد. چهره‌اي كه به او دل باخته‌ترين بود و نمي‌توانست شادي دلش را از ديدنش پنهان كند، در كنارش بود. پسرخم شد. چشمهاي بي‌خواب وخسته‌اش مي‌خنديد. صورت مينو را درميان دستها و صورتش‌گرفت و دو جان، يكي سرد و خاموش و ديگري گرم و پرجوش درهم‌‌ آميختند. يكي گويي‌كه با لبانش تمام زندگي و نفسهاي خود را به جان بيمار وكوفتهٌ ديگري مي‌دميد و ديگري رخت مرگ از تن به در مي‌كرد.
– مي‌پرستمت! خدا را شكر خودت زنده‌اي. ولي چرا بچه از دست رفت؟ من بچه‌ام را دوست داشتم.
بيمار پاسخ نداد. قطره‌هاي درشت اشك از چشمانش بيرون پريد.گفت:
– نمي‌توانم باور كنم چطور آن همه سختي را تحمل كردم. مثل كابوس بود.
– تقصير من بود. نيست؟ منو ببخش!
دختر پوزخندي زد:
– تقصيرهر دو. اما زجرش تنها براي من بود. يه جاي كار ناعادلانه است. اما خوشحالم كه فاجعه‌اش‌گذشت.
– چرا فاجعه؟ ما كه كار خلاف نكرديم. من نمي‌خواستم جدا بشم. تو خواستي. تو كردي! من الآن هم ازت مي‌خواهم كه …
فريده بيدارشد و به سمت خواهر آمد:
– خدا را شكر! هزار بار شكر. زنده‌اي. چه شبي گذشت! حالا بهتري؟
– نمي‌دونم بهترم يا بدتر. اما مي‌ترسم. مي‌ترسم‌ كسي بفهمه. زودتر بريم خونه.
– نترس! ما هستيم. مي‌برمت خونه‌مون. خودم ازت مواظبت مي‌كنم. آه اي لعنت بر اين سرنوشت.
دختر درحالي‌كه به زحمت حرف مي‌زد،گفت:
– آه اي لعنت برديكتاتوري! تا هست و تا نفس آدم هست، بايد مبارزه كرد.
مهرداد و فريده خاموش به اونگاه كردند، به اوكه چون شبح نازك و سفيدي لرزان برلبهٌ تخت نشسته بود وكالبدي بين مرگ و زندگي به نظر مي‌رسيد. مهرداد احساس شرم كرد. نمي‌توانست باور‌كند كه آنچه به چشم مي‌بيند، يكبار ديگر بازي با زندگي و مرگ مينو بوده . بيزار و خسته از خودش روي صندلي نشست و به فكر فرو رفت. فريده به سمت كمد كنار اتاق رفت و لباسهاي مينو را آورد.
– مهرداد آقا! يك دقيقه بيرون تشريف داشته باشيد، من كمكش كنم لباس بپوشد.
مهرداد دستش را مشت كرد، به پيشاني‌اش كوبيد واز اتاق بيرون رفت و زيرلب غريد:
– من هنوز شوهرش هستم، او بچه داشته!
خواهر دلسوز و مضطرب مثل كودكي او را در برگرفته و كمكش مي‌كرد و آهسته يكريز حرف مي‌زد:
– چرا اينجور با جون خودت بازي مي‌كني. شماها افراطي هستين. فقط به خودتون فكر مي‌كنين. اصلاً به ما فكر نمي‌كنين كه آدم هستيم. آدم كه نمي‌تونه درد و زجر خواهرش‌ رو به چشم ببينه. تو بيهوش بودي.گاه صداي ناله‌ات مي اومد اما هر دقيقه اگه بدوني به ما چي‌گذشت؟ من، ابي و مهرداد از ترس هزار بار مرديم و زنده شديم. مي‌دوني! اين اتفاقات مي‌تونه خيلي خطرناك باشه. خدا رحم كرد. خيلي به خيرگذشته. خيلي! ديگه به خودت رحم كن! دست بردار!
– اگه خدا رحم كرده كه زنده بمونم، پس انتظار داره به مبارزه ادامه بدم. نيست؟ اصلاً من زندگي‌اي بدون راه و هدفم رو نمي‌تونم تصوركنم.
– كله خري! كله شقي. حالا بگذار بيشتر از اينا سرت به سنگ بخوره. اما تن ما رو ديگه نلرزون!
– چقدر به زندگي آروم و بي‌دغدغه چسبيدي؟ بايد خوشحال باشي يه وظايفي‌ رو مي‌توني انجام بدي!
در اتاق باز شد. ابي بود. در را باز كرد.
– اجازه هست؟
فريده شتابزده جواب داد:« بفرماييد! بفرماييد!‌».
ابي و مهرداد وارد شدند. مينو خنديد. مي دانست الآن ابي يك مشت جوك از اتفاق ديشب ساخته! عادتش بود.
ابي هم خنديد:
– من كه هنوزحرفي نزده‌ام. براي چي مي‌خندي؟ باوركن مينو ديشب وقتي فريده گفت: تو داري مي‌ميري من اصلاً نمي‌تونستم باوركنم. گفتم امكان نداره اين بميره! بعد كه ديشب حالت‌ رو ديدم، باور كردم ممكنه بميري. ولي همين الآن، دوباره همين الآن ديدم اصلاً نمي‌شود دربارهٌ تو باور كرد بميري. مگر تو هفت تا جون داري؟
همه از خنده روده‌بُر شده بودند، حتي خودش.
– از شوخي‌گذشته جداً خدا را شكر مي‌كنم. به خيرگذشته. خوب حالا مي‌خواهي چي‌كاركني؟ اينجا استراحت مي‌كني يا مي‌آي خانه؟
– نه! من هرچه زودتر مي‌آيم خانه، واقعاً از مامان مي‌ترسم.
مهرداد پوزخندي زد:
– تمام مي‌شود بابا! ترس از مامانت هم تمام مي‌شود. من اشتباه كردم و ديگر هم اين اشتباه تكرار نمي‌شود!
روي صندلي افتاد وخميازهٌ بلندي از بيخوابي كشيد.
– ساعت چنده؟
– هفت صبح!
پرستار در را باز كرد و وارد شد. صبح به خيرگفت و سيني صبحانه را روي ميز گذاشت و رفت. ابي از مينو پرسيد:
– تو چي‌كار مي‌كني؟
دختر لحظه‌ا‌ي فكر كرد و گفت:
– من تا ساعت هشت با مهرداد اينجام. ساعت هشت صندوق باز مي‌شود. مهرداد پول بيمارستان را مي‌دهد و من مي‌آيم خانهٌ شما. شما هم برگرديد خانه. بهتراست. زن عمو و عموجان متوجه نشوند شما خانه نبوديد. من زنگ بالا را مي‌زنم و مي‌آيم بالا.
– مي‌تواني راه بروي؟
– تا دم در با مهرداد مي‌آيم. از دَم در هم چند قدم بيشتر نيست.
ابي خنديد:
– مردم آقا دارند! آقاشون تا دَم در باهاشون مي‌آد! بعد پشت در بايد بمونه. هم جديده، هم جالب.
دوباره همه خنديدند! ابي و فريده خداحافظي كردند و سريع رفتند.
– بيا صبحانه بخور! رنگت از بي‌خوابي زرد شده.
مهرداد لبهٌ تخت نشست و گفت:
– برايم تعريف كن!
– بعد از صبحانه! گفتم يك چيزي بخور!
مهرداد نگاهش مي‌كرد.
– چرا موهات را كوتاه كردي؟ البته قشنگه. بهت مي‌آد.
– چون كه فرقي برايم نداشت.
هر دو ساكت شدند، تا صبحانه تمام شد. مهرداد سيني را همراه ميز از تخت دور كرد و برگشت. دختر دراز كشيده و چشمانش رويهمرفته بود.
– حالت بد است؟
– دوباره سرگيجه! نمي‌توانم صحبت كنم.
– راحت بخواب. بعداً صحبت مي‌كنيم.
مهرداد از اتاق خارج شد و به سمت صندوق رفت.يك ساعت طول كشيد تا برگشت و مينو را صدا كرد:« برويم!» او را به خانه رساند وگفت :
– اين‌ها داروهات هستند. لطفاً از خودت مواظبت كن. كي مي‌توانم ببينمت؟ حتماً بايد با هم صحبت كنيم.
– دو روز ديگه. بيا دَم در!
– حتماً مي‌آيم! ساعت چند؟
– ساعت چهار.
مينو پياده شد. در زد وآهسته بالا رفت. همان شب به مينوش زنگ زد و ماجرا را گفت و از او تشكر كرد. مينوش باخوشحالي‌گفت:
– متشكرم زنگ زدي. يك هفته است دلشوره دارم. هم براي تو و هم براي خودم كه مسئوليت داره. خيالم راحت شد. ولي باز هم مي‌گويم، مواظب خودت باش.
مينو بي‌رمق و خيس از عرقِ سردگوشي را گذاشت، ازخوشحالي مينوش انگار كه دل خودش بازه شده بود، احساس سبكي مي‌كرد.
دو روز پرستاري دلسوزانهٌ خواهر، بيماري و اضطراب فكري و روحي بيمار را فرونشانده بود. مينو قبل ازخداحافظي تشكر كرد:
– به نظرم اگر تو نبودي، حتماً مي‌مُردم.
– اين حرفها چيه؟ پس خواهر براي چيه؟ وظيفه‌ام بود. الآن مي‌ري خانه؟
– نه! با مهرداد قرار دارم.
– مي‌خواهي چكارش كني؟
– براي هميشه خداحافظي.
– باور نمي‌كنم. چرا اينقدر سنگدل شدي؟
– باوركن سنگدل نيستم. به غير از من و او و سرنوشت ما، مسائل خيلي مهم‌تري هم وجود دارد.
– خودت مي‌داني، خيلي كار سختي است جدا شدن.
– ولي من قانعش مي‌كنم. متنفرم از آدمهايي كه پست‌تر از سگ همديگر را ترك مي‌كنند.
– اميدوارم موفق باشي.
– خودم هم اميدوارم. خداحافظ.
– خداحافظ. مواظب خودت باش.
فريده تا دمِ در رساندش. مينو در را باز كرد و با خوشحالي گفت:
– اومده! اون ماشينشه. من رفتم. خداحافظ.
ماشين حركت كرد و به سمت آنها آمد. مينوخوشحال سوار شد. فريده با نگاه پُرحسرت دست تكان داد و ماشين برايش بوق زد و دورشد.
– حالت چطوره؟
– بهتره. تو با زحمتهاي من چطوري؟
مهرداد صورتش را چرخاند. نگاه تندي كرد و پرسيد:
– تا كي مي‌خواهي غريبه باشي؟ جدي مي‌پرسم، تا كي؟ اين فرمان ماشين را نگاه كن. توي دست من است. مثل همين، تو همه چيز را در دست خودت گرفتي. تمام لحظه‌ها و حتي نفسهاي من را. فكر مي‌كني مي‌توانم آزاد باشم. تو همه چيز را تعيين مي‌كني و من نمي‌توانم جدا ازآن باشم.
مينو آرام وخونسرد پرسيد:
– مي‌خواهي صحبت كنيم؟ به نظرم عصباني مي‌آي!
– حتماً! چرا ناراحت نباشم. فكر مي‌كني چقدر سنگم.
– خوب است. ولي يك جا بايد بنشينيم.
– من خانه گرفته‌ام. مي‌توانيم آنجا برويم.
– چرا نه!؟ موافقم.
لبخند موذيانه‌اي چهرهٌ مهرداد را باز كرد. مينو خونسرد و مطمئن به اين لبخند پوزخندي زد.
– كجا خانه‌گرفتي؟
– تهران پارس! طبقه دوم. من يك كم آماده‌اش كردم.
– مامانت و بقيه مي‌دانند؟
– نه! هيچكس، خيالت راحت باشد!
– خيال من از بابت اين چيزهايي‌كه تو فكر مي‌كني، هيچوقت ناراحت نيست. مي‌داني من مامانت را خيلي دوست دارم؟
– من از همه‌شان متنفرم. همه‌شان مقصر هستند. از خدا مي‌خواستند ما از هم جدا بشويم و روي من هم تأثير داشت.
– تو اشتباه مي‌كني. آنها خودشان هم يك جزء بودند و هستند. هر چه در جامعه ارزش باشد، آدمها دنبال همان مي‌روند. خودت هم همين مشكل را داشتي. ابتدا فكر مي‌كردي دوست داشتن يك انسان ارزشمند است، اما بعد ديدي آن هم يك كالا است، يك جنس است. رويش قيمت مي‌گذارند. خوشگلي اينقدر مي‌ارزد وثروت پدر دختر اينقدر. بعد با يك دختر خوشگل‌تر و پولدارتر آشنا شدي و ديدي آن را هم دوست داري. ولي براي دل من هيچوقت اين اتفاق نيفتاد. به همين دليل امروز تو تعجب مي‌كني، چرا من تعيين كننده شده‌ام. به دليل اينكه من به خودم و به تو، به هيچكدام، خيانت نكردم. تو به عواطف خودت پابند نبودي. بي‌بند و باريت خودت و من را به كجا برد؟ مرگ و نيستي، زجر و شكنجهٌ روحي. مهرداد راحت بهت بگم، با آنكه بدون اغراق، مي‌پرستمت، برام دوست داشتني و خيال انگيزي، نمي‌دونم چرا؟ اما عاشقتم، ولي اين عشق خيلي برام با ارزش نيست. چون آثار جهنمي‌كه به راحتي من را در آن سوزاندي، زخمهاي زشتي است كه از روح من پاك نمي‌شود و من ازآنها متنفرم. شايد در لحظهٌ اول، هركسي توان ظلم داشته باشد، اما سرانجام توانايي و قدرت اصلي و تعيين‌كنندگي در دست كسي است كه مظلوم واقع شده، مثل سرنوشت جوامع، خلق‌ها و ديكتاتوري‌ها، نظامهاي ضد انساني و خلقهاي تحت ستم و مظلوم. البته سخت است اما يك سرانجام است. مكثي كرد نفسي كشيد و ادامه داد:
– آدمها همينطور هستند. بيست و چهار ساعت در فكر دفاع از خود و خودپرستي‌شان هستند و هميشه پاك هستند و يك نفر ديگر مقصراشتباهات آنهاست. آيا بالاخره انسان تصميم مي‌گيرد بزرگ بشود؟ كي؟ به نظر توكي؟ چرا ساكتي؟ كي انسان مسئول است؟
– نمي‌دانم! تو بگو!
– من نمي‌توانم به تو ياد بدهم. من خودم زحمت‌كشيدم و مي‌خواستم تغيير كنم، از انسانيت بيشتر بهره داشته باشم و امروز مي‌توانم ازاشتباهات خودم برات بگم. اشتباهات تو چيزي‌ست كه خودت بايد جدي بگيري. راستي چقدر ديگر تا خانه تو راه است؟
– رسيديم.
مقابل درب خانه پارك كرد:
– برويم!
– پس آنجا برايت تعريف مي‌كنم.
دختر نگاهي به محوطهٌ اطراف خانه انداخت وگفت:
– جاي قشنگي است. پُردرخت. همانطور كه من دوست دارم.
– تو كه من را نااميد كردي.
– شنيدي مي‌گن:« درنااميدي بسي اميد است.»
– شنيدم اما مهم اين است كه تو اين را بگويي.
مهرداد در را باز كرد:
– بفرماييد! به منزل خودتان خوش آمديد.
– بايد ببينم چطوره؟ يادت باشه مهمترين نكته در گرفتن خانه “دررو” بودن آن است.
– خداي من! براي چي در بري؟
– من نه! چريك‌هايي كه از خانهٌ ما به عنوان مخفيگاه استفاده خواهند كرد.
– جهيزيهٌ تو هستند؟
– جهيزيه من نه. تاج عروسي من نيستند. تاج افتخار بر سر تاريخ و ملت ما هستند.
– باشه! تو بيا! جهيزيه‌ات هم روي چشم بنده جا دارد.
– حالا، موضوع قابل مذاكره است.
– فكرمي‌كني در دنيا نظير داري؟
– حتماً نه! عمه‌جون هميشه مي‌گفت: « تو اگر دوتا بودي، مي‌شد به عنوان قاطر به درشكه بست، ولي حيف كه ناقصي و تك هستي.»
– خوب! اين هم منزل نو. مي‌پسندي؟
– جداً با سليقه‌اي و البته پولدار هم هستي.
– نه خيلي. كمي!
– گذشته از شوخي، كم وقت داريم. چند موضوع بايد صحبت بشود و حال من هم خيلي خوب نيست. شايد همه را نتوانيم صحبت كنيم. تو اول سؤال كن. بعد من اگر فرصت شد صحبتي با تو دارم.
– چايي مي‌خوري؟
– نه! اما قهوه با تو خاطره‌انگيزه.
– الآن حاضر مي‌شود.
مهرداد، به سمت آشپزخانه رفت. دختر نگاه مي‌كرد. خانه زيبا بود و همه چيز زيبا و با سليقه چيده شده بود و مهرداد خود با آن قامت و بلوز سبز و چهرخوش درآن ميانهٌ زيبا زيباترين بود. به در و ديوار نگاه كرد. تابلوها همه مطابق علائق او بود. طبيعت، پاكي و زيبايي، و رنگ آبي پرده‌ها. يك اتاق سمت راست قرار داشت .حدسي زد. بلند شد و در اتاق خواب را باز كرد و نگاه كرد. درست حدس زده بود. عكسهاي عروسي قاب كرده و بزرگ آويزان بود وآن عكس خودش با آن لبخند، بالاي تخت بود. سريع در را بست و برگشت. قلبش به تندي مي‌زد. همه چيز دوست داشتني بود. مهرداد سيني قهوه را روي ميز گذاشت. رو به رويش نشست. فاصله زياد بود، مبل را جلو كشيد.
– خوب!
– خواهش مي‌كنم از بچه بگو. چرا از بين رفت؟ توكي متوجه شدي؟ چرا من نبايد مي‌دانستم؟ مي‌دوني يه حالت شوكه دارم.
مينو خودش را جمع كرد. تكرار داستانِ “يك جهنم عذاب” راحت نبود. اما خونسرد، مطمئن، وآرام و صادقانه همه چيز را تعريف كرد؛ همانگونه كه اتفاق افتاده بود؛ حتي عاطفه‌ها و تنفرش را.
پسر مثل‌كوره‌اي‌گداخته وگداخته‌تر مي‌شد. اما تيغ درگلو و دشنه در قلب، دَم فروخورد تا تمام داستان را بشنود. دختر ساكت شد. مهرداد درحالي كه به ظاهر خود را كنترل مي‌كرد، سؤال كرد:
– مي‌تواني در اين جريان اشتباهات خودت را قبول كني و يا به زبان بهتر از خودت انتقاد كني.
مينو با بي‌اعتنايي سرش را تكان داد،گويي‌كه‌كوچكترين خطايي نداشته. مهرداد مثل باروت منفجرشد:
– چطور مي‌تواني از خودت اينقدر بي‌خبر باشي؟ هيچ اشتباهي نكردي؟ نه؟ تو نه فقط به تنهايي تصميم مي‌گيري و اجرا مي‌كني، بلكه برسرنوشت ديگران نيز حاكم مي‌شوي، بدون آنكه برايت ارزشي داشته باشند. تو توي‌آسمان هستي، اما در واقع روي زمين قتل كردي. تو بچه را كشتي. چرا؟ اوكه حاصل رابطهٌ نامشروع نبود. پدر داشت. من دوستش داشتم. حاصل تمام علاقه و يگانگي من با خودم و با تو بود. نشنيدم مادري اينقدر بي‌رحم و سنگدل باشد. با دستهاي خودت او را توي خاك كردي. دنيا براي تو، وسعت فكر تو و راه حل يا بن‌بست‌هاي‌آن است. توحق نداشتي من را ناديده بگيري. شايد با هم به اين نتيجه مي‌رسيديم؛ اما فرق داشت. تو داري چيكار مي‌كني؟ بازي مي‌كني! باخودت، با من، با ديگران. من تو را اصلاً در يك مسير و هدف انساني نمي‌بينم. فكر مي‌كني آنچه روز و شب براي من آفريدي، در توان تحمل من است. من در انتظار روزي هستم كه بفهمم مقصد و هدف تو چيست؟ مرگ يا زندگي؟ تو ماهرانه من را به كجا و به كدام سراب مي‌كشي. تو بچه را كُشتي. براي من روشن است. اصلي‌ترين رابطهٌ تو با من كينه است، تنفر و انتقام است. نمي‌توانم برايت بگويم، از كدام برج عاجي من را به پايين پرتاب كردي.گيج و پراكنده هستم. گيج و پراكنده. اگر كه تو باز هم حق داري، اگر كه تو باز هم مظلوم هستي و من ظالم، پس قدرت زندگي بخشيدن داري. بردار! بردار تار و پود خاك شده‌ام را به هم بچسبان. من به تو اعتماد مطلق كردم و تو خيانت كردي. حتي اگر تمام اشتباهاتت را هم قبول كني، حتي اگر از برج عاج پادشاهي‌ات هم پايين بيايي و معذرت بخواهي، من ديگر نمي‌توانم به تو اعتماد كنم. به تو به عنوان پاك و به خودم به عنوان شرمنده و بدهكار. تو! چطور مي‌توانستي اينقدر جنايتكار باشي؟ خدايا باور نمي‌كنم. اين چه ضربه‌اي بود؟ لعنت بر تمام زندگي. جز انتقام و شكنجه چيزي نيست.
دختر هنوز آرام و مطمئن، پيشاني در دست در فكر بود. قهوه ديگري در فنجان ريخت وآرام وآرام خورد. درعطر قهوه، هميشه ياد و خاطرهٌ آن روز را جستجو مي‌كرد. عقد دختر عمو و پسر عمو درآسمان.آن همه عشق و آن همه عذاب و شكنجهٌ روحي. چه احساسي داشت از اينكه مي‌ديد مهردادش مثل يك جسد مُرده جلوي چشمانش افتاده؟ سرش را تكان داد. به مرگ انسان ديگر اعتقادي نداشت. مرگ تنها يك بن بست است؛ بن بستي روحي يا فكري.كسي با وسعت فكري بيشتر از تو مي‌تواند تو را ياري و از بن بست خارج كند. از كجا مي‌توانست شروع كند؟
بنيان حيات انسان عشق است و پايان حيات، خاموشي عشق. مطمئن بود خودش زنده است. زنده از عشق و اميد به خلق و انقلاب… رفيقش هميشه در كوه اين شعر را زمزمه مي‌كرد:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است درجريده عالم دوام ما
دختر دستهايش را هنوز براي كاشتن، روياندن و ساختن پر توان و پر قدرت مي‌ديد. جسمش مجروح و بيمار بود. اما روحيه‌اي قوي داشت.
– مهرداد اجازه دارم در برابر مطالب واقعي و جدي‌اي كه گفتي، متقابلاً صحبت كنم؟
مهرداد مثل تخته پارهٌ بي‌هويتي، سرگردان درميان گرداب روحي، باصداي متشنج و پركينه‌اي پرسيد:
– پس مي‌فهمي من درست گفتم. من حق دارم.
– البته هرانساني مي‌تواند حق داشته باشد و يا حرفِ حقي بزند.
پسر پراز خشم نگاهش كرد وتحقيرآميز گفت:
– چي براي گفتن داري؟ تو از نظر من يك قاتلي.
دختر خشم خود را كنترل كرد. هنوز به خودش اطمينان داشت، چون مي‌دانست نسبت به زندگي و به انسان عاطفه‌اي عميق دارد.
– تمام صحبتهاي تو دربارهٌ حق تو وآنچه‌كه من پايمال كردم، واقعيت درستي است كه تو انتقاد كردي. اما آنچه من انجام دادم از دو فرض خارج نيست. فرض اول: من يك بيمار روحي و فرد شكست خورده و واخورده‌اي هستم كه يك بار زندگيش در يك ضربه روحي و عاطفي و شخصيتي، به پايان رسيده. نسبت به زندگي و جريان رويدادها مثل مرده يا يك ماشين شده و بدون هويت انساني و زنده بودن است. يا من مي‌توانم انساني عميقاً با عاطفه و معتقد به زندگي و عشق باشم كه عليرغم ضربهٌ كشنده‌اي بلند شده و در مدار بالاتري باز به دنبال زندگي انساني و عشق براي خود و همهٌ مردم است و اساساً انسان را شايسته زندگي با ارزش‌تري مي‌داند و فكر مي‌كند تنها كسب اطلاعات از كتابها و داشتن انديشهٌ نوكافي نيست، بلكه مسئوليتي واقعي است. يك جمع انساني كوچك از انسانهاي پيشتاز و مبارز بوجود آمده و من با هر توان كوچك يا بزرگ بايد با آنها باشم و متعلق به اين جبهه در برابر ديكتاتوري و ساواك سفاك. اگر به اين پشت كنم به عشق بالاتري خيانت كرده‌ام و خيانت جهنم و تباهي به دنبال دارد. با اين حال من يك آدمم. هرآدمي خواسته‌هايي داردكه واقعي هستند. نمي‌دانم تو چقدر مي‌تواني مرا بفهمي؛ كه در زندگي شخصي من، تو بُت بزرگي بودي كه من هيچوقت باورنكردم، بتوانم تسخيرش‌كنم. ولي بچه درعاطفه‌هاي من جزيي از تو بودكه مال من بود. من مادرش بودم و درتملك شخصي من بود. من جزيي از تو را براي هميشه صاحب مي‌شدم. پس فكر نكن براي من هيچ چيز نبود. نه! آنچه كه براي من هيچ چيز و هيچكس است، خودم هستم. فكر مي‌كني او را كشتم يا خودم را؟ مي‌داني‌آدمها چقدر دروغ مي‌گويند تا عواطف يك نفر ديگر را از دست ندهند؟ ولي من به تو راست‌گفتم و حالا هيچ چيز ندارم، نه عاطفه و نه احترام تو را. تو به چشم يك قاتل، يك خائن و يك آدم بيمار پر از كينه و تنفر مرا نگاه مي‌كني. حق داري. چون تو بالاترين ارزش در زندگيت خودت هستي كه من بي‌توجه آن را خدشه دار كردم. آنقدر خودت را دوست داري كه به خاطر جزئي از وجودت اينطور از من حسابرسي مي‌كني و ادعاي دادخواهي داري. اينطور مي‌توانم برايت ساده بگويم. هركدام از ما در دو ايستگاه مختلف زندگي هستيم. شايد در دو نقطهٌ متفاوت. يا در دو ارتفاع مختلف. تو حق داري. من اشتباه كردم. برگشتم و به تو سلامي دوباره كردم. درحالي‌كه بين مسيرهاي ما فاصله‌اي واقعي وجود دارد. من مطمئن بودم، امكان پذير نيست به عقب برگردم. چون نيروي دروني من به جلو مي‌رفت. اما تو و عشق، مرا از درون مي‌خورديد. من براي آزاد كردن خودم از اين مانع راه غلطي انتخاب كردم. تسليم تمايل بزرگ خودم شدم و با تو پيوند خوردم. همان نكته‌اي كه تو“بازي” مي‌‌خواني. از خودم انتقاد مي‌كنم. حق نداشتم به خاطر رنج عشق زندگي آرام تو را كه به آن عادت كرده بودي، به هم بزنم. اميدوارم من را ببخشي، ولي به زندگي و به خودت اعتماد داشته باشي. من تو را مطمئن مي‌كنم كه ديگر هيچوقت اين خودخواهي و اشتباه من تكرار نمي‌شود. اما اين مدت تو هم خيلي واقعيتها را شناختي. هر دوي ما اينقدر مي‌توانيم بفهميم كه به غير از ما هم واقعيت جدي‌اي به نام سرنوشت مردم و انقلاب وجود دارد وعشق به آن، اصالت و ريشه‌داريش متضمن بقاي مناسبات انساني ماست. اميدوارم سايه‌هاي تاريك آنچه راكه پيش آمده كنار بزني و بپذيري من مرگ و نيستي را نه براي خودم ونه براي تو و نه براي هيچكس نمي‌خوام. خوشحال نيستم كه اون اتفاق افتاده. متأسفم‌كه يك رژيم فاسد و ديكتاتوري همهٌ رنگهاي تيره‌ رو به ما تحميل كرده. اما من در دلم واقعاً عاشقم و دوست داشتن برام عزيزه. از هر تجربهٌ زندگيم بيشتر مي‌فهمم كه عشق ريشه‌هاي زندگيست. عشق از لايه‌هاي سطحي‌ تا معدنهاي الماس عمق پيدا مي‌كند!
دخترساكت شد. مهرداد صورتش‌را همانطوركه عادتش بود با دستهايش پوشانده بود. به هنگام فكركردن يا عصبانيت اينكار را مي‌كرد. اما نه! اين بارگريه مي‌كرد. صداي هق‌هقي ما‌ بين‌گريه و خنده.
– مي‌خندي يا گريه مي‌كني؟ خودتو قايم‌كردي؟
دستها را از جلوي صورت‌كنار برد. صورتش خيس بود. قطرات اشكش مي‌ريخت. اما لبخند كمرنگي به لب داشت.
– حرف بزن.گريه نكن.
– چي بگم؟ سخته. سخت! مگه مي‌شه آدم چيزي از دست بده و خوشحال باشه. سخته. حال يك بچه‌ رو دارم‌كه بادكنكش‌كه اونقدر دوستش داشت، تركيده وتقصير هيچكس نيست. به خاطر خودم‌گريه مي‌كنم. دلم براي خودم مي‌سوزه. تمام روٌياهام، اين خونه، اون اتاق خواب، زنم و بچه‌ام، مي‌دوني عاشق كسي و چيزي هستم كه شايد وجود نداره.
– چرا وجود داره. هست. اما مال تو نيست و تو نه درخواب، بلكه در بيداري بايد از آن بگذري و نمي‌دوني بعد چي مي‌شه و ..
– شايد، شايد همينه. تنهايي مي‌خوام چي‌كاركنم؟
– نترس! باوركن عشق به مردم و به انقلاب تكيه‌گاه عاطفي و انساني محكم‌تري از عشق بين ماست. اگر آن را داشته باشي، به عنوان يك انسان نه يك مالك، براي عشق هم ارزش قائل خواهي شد. قبول داري حرفم را؟
– گفتم قبولش برام‌ سخته. وقتي آدم توي‌كتابها قهرمانيها و فداكاريها رو مي‌خونه، خيلي لذت مي‌بره. اما نوبت به خود آدم كه برسه، آدم باور نمي‌كنه. نه!… چقدر به تو بد گفتم. نيست؟ واقعاً ببخش.
– براي من قبول اين سختيهاآسون شده چون حقانيت راه برام مسلمه.
– براي تو آره، چونكه مثل من هميشه احساس‌ پشيموني و ترس نداري. راحتي و سبك مي‌آي روي شاخه احساس‌آدم مي‌شيني و بعد هم آزادي و بلند مي‌شي و مي‌ري. من دلم مي‌خواد يه جايي ريشه كنم وكنده نشم.
– ريشه مي‌كني. مطمئن باش. يك جايي كه بعد دلت نمي‌آد ديگه كنده بشي. بگذار كم كم با بچه‌ها آشنا بشي. آن وقت دنيا رو واقعاً بزرگ، محكم و قابل تكيه مي‌بيني. توي اين دنيا كه همه‌اش پاكيه، آدم خودش هم پاك مي‌شه.
– دلم مي‌خواد حرفت را باور كنم. دلم مي‌خواد يكي اينا رو بيست وچهار ساعت توي گوشم بگه. اين حرفها زود از كلهٌ آدم مي‌پره و باز آدم مي‌ره توي كوك خودش. تو باش. تو بمون و اينا رو توي كله‌ام كن.
دختر به زحمت خنديد. درد در همهٌ تنش پيچيد. حتي نمي‌توانست بنشيند. صورتش درهم رفت.
– دراز بكش. معلومه درد داري. لعنت بر من. بگو چيكار كنم؟ عجب عذابي دادمت.
– مهم نيست. فقط كاش مطمئن مي‌شدم، تو دوباره اميدوار هستي. اميدوار به زندگي، به آينده، به انقلاب، به خودت، به من، به نسل ما.
– شايد هنوز اين همه قول‌ رو نتونم بدم. اما فكرشو بكن. نيم ساعت پيش دنيا پيش چشمم سياه بود و حالا؟
– وحالا؟
– وحالا دوباره آفتاب مي‌شود.
دختر به زحمت خنديد:
– باور مي‌كنم اما حيف كه هرآفتابي غروب مي‌كند.
– نه جون تو. مأيوسم نكن. اما خودمونيم، عجب تو آدم واردي شدي. نمي‌دونم چرا يكدفعه از خودخواهي ديوونه شدم.
– راستش اول ترسيدم. انتظار آن همه ديوونگي‌ رو نداشتم. اما بعد به ياد حرف رفيقم افتادم كه مي‌گفت از تضادهايي‌كه پيش مي‌آد نترس. به ايمانت تكيه كن و مطمئن باش حتي بن بست را هم مي‌توني بشكني و من به حرف رفيقم تكيه كردم.
– كي؟ همون كه توي پارك باهات بود؟
– آره. اما حيف كه ديگه نمي‌بينمش. اما حرفهاش توي گوشم مونده.انسان جدي و محكمي بود.
– بلايي سرش اومد؟
– نمي‌دونم. خدا نكنه. جاشو هركسي نمي تونه پُركنه.
– تو فكر مي‌كني من بتونم يه روز يك انقلابي بشم. يك انقلابي بزرگ كه تو هيچكس رو بيشتر از اون دوست نداشته باشي.
– به اين خاطر لازم نيست انقلابي بشي. حرفت نيشم زد. بين دو رفيق انقلابي دنياي ديگري وجود دارد.
– منظوري نداشتم. شايد از حسادت بود، از رشك يا شايدم آرزو. خودمم انقلابيون‌ رو خيلي دوست دارم. چند تا زندگينامه‌شون‌ رو خوندم.
– اونها به هيچكس تعلق ندارند. آزادند و عاشق آرمانشون و عاشق مردم هستند.
– نيشم نزن. دراز به دراز مي‌افتم و مي‌ميرم.
– باشه.
هردو بلند خنديدند.
– خدا را شكر!
– براي چي؟
– براي آفتاب! براي نور. براي وقتي كه دل آدم سبك و روشن مي‌شه.
– خوب. بازهم زمان گذشت. فكر مي‌كنم ديگه بايد منو برسوني.
پسر سري از تأسف تكان داد وگفت:
– زمان گذشت. انگار كه كمتر از ثانيه‌اي بود. وقتي كه من خودم تنها هستم، زمان مثل يك قرن سنگينه و من مثل جنازه‌ام. تو كجا مي‌خواي بري؟ باز هم مي گم نرو! تو را به خدا پيش من بمان!
– برمي‌گردم. با بچه‌ها اينجا رو خونهٌ تيمي مي‌كنيم. به تو قول مي‌دم. اين خونه كه با اميد ساخته شده، بدون آفتاب نمي‌ماند.
مهرداد كليدي را ازجيب درآورد و به سويش دراز كرد:
– بيا اين كليد‌ها براي تو است. دوسري است.
– چه خوب! اما به شرط آنكه هيچوقت منتظر نباشي.
از پله‌ها پايين آمدند. در ورودي خانه را بستند. دختر كليدش را چك كرد و سوار ماشين شد. حركت كردند. پسر گفت:
– يك چيزي بايد به تو بگم، اما ازخشمت مي‌ترسم.
دختر بلند خنديد:
– ازمن مي‌ترسي؟ تو كه به من مي‌گي جوجه! ولي بگو.
– چطور بگم ابي وكالت داشت ازطرف من طلاق تو را بگيره و اين طلاق وقتي معتبر است كه تو بچه‌دار نمي‌شدي و… اما من در بيمارستان نمي‌دانم يادت مي‌آد يا نه حتي تو رو بوسيدم و برام همسر بودي.
– يادم مي‌آد. خوب حالا چي شده؟
– هيچي تو همسر من هستي!
و با قاه قاه خنده‌اش چنان تكان خوردكه فرمان ماشين ازدستش خارج شد.
دختر جاخورد، اما خونسرد نگاهش كرد:
– مواظب باش، الآن تصادف مي‌كني.
– گذشته از شوخي، مي‌خواهي چكار كني؟
– مطمئن باش من هيچوقت ديگر به آنچه اتفاق افتاد، برنمي‌گردم. اينو جدي مي‌گم. من به ابي مي‌گم كه …
– نه! نه! اصلاً فراموش كن.گفتم كه شوخي كردم. همينجوري‌كه هست خوبه.
دختركمي ساكت در فكر فرورفت و چيزي سردر نياورد. پس گفت:
– من از خانه مي‌خواهم براي قرارهام با بچه‌ها استفاده كنم. تو هم مي‌توني با ما باشي. اما قصد دارم تو را با يكي از بهترين بچه‌ها به اسم مريم آشنا كنم. تو از اول مهر كلاس كنكور هدف مي‌ري؟ آره؟
– آره.
– او هم مي‌آد اونجا! به نظرم بايد به جمع ما پيوند بخوري. من با مريم صبحت مي‌كنم. او خيلي مي‌دونه و تو مي‌تواني خيلي از او ياد بگيري. شايد قبل از مهر با او به ديدنت بيايم.
– خوب است. كنجكاوم و دلم مي‌خواد با دوستانت آشنا بشوم.
– شمارهٌ تلفن خانه‌ات را بده!
– خانه‌ات غلط است. خانهٌ ما!
– اوه! سخت نگير. من آنقدر سرحال نيستم كه جوابتو بدم. مثل يك جنازه هستم. باور كن انگار كوه كنده‌ام.
– بايد مواظب خودت باشي. كاملاً استراحت كن. مبادا با اين حال كوه و سرقراربري! مثل خودكشي مي‌مونه.
– چه حرفها! بچه‌هامون ضربه خوردند. بعيد نيست به زودي همه زندان باشيم. براي چي به خودم فكر كنم؟
پسر درحالي‌كه لبها را به دندان مي‌گزيد، نگاه تند خشم‌آلودي به او كرد وساكت ماند. ديگر كلامي صحبت نكردند. وقتي رسيدند، دختر مهربان اما محكم وكوتاه خداحافظي كرد و به سمت خانه راه افتاد. پسر پشت فرمان به فكر فرو رفت و سرجاي خود چسبيده باقي ماند. دختر را، نه، زنش و مادر بچه‌اش را نگاه مي‌كرد. كه لاغرتر از هميشه با پاهايي سست ازجلوي چشمانش دور مي‌شد. دور… اوه! نه!
ماشين را روشن كرد و پشت سر او حركت كرد. مي‌خواست كه فاصله خود را با او پُر كند. پشت سر او كه رسيد، نفس راحتي كشيد. دردل مي‌گفت: «برگرد! برگرد!» دختر به داخل كوچه پيچيد و نخواست كه سرش را برگرداند. شايد كه سنگين وسخت، اما پا كشيد و رفت. پسر برجاي ماند. فرمان در دستش شل شده بود. خسته بود. خسته‌تر ازآنكه حركتي بتواند بكند. سرش روي فرمان افتاد. دلش چنگ زده مي‌شد. انگاركه ازسينه درآمده باشد. در ماشين را باز كرد و به دنبال دلش پا به‌كوچه گذاشت. آه كه از ديوارها و خاك كوچه جان مي‌گرفت و با هر قدم پر مي‌كشيد. جلو رفت. از پيچ دوم‌گذشت. جلوي پله‌هاي‌كوچه ايستاد. آه كه اين كوچه چه دوست داشتني بود. سرپله نشست. غروب بود.
مثل گداها زانوان بلندش را جمع كرد وكز كرد. همين پله‌ها شاهد بودند كه او يك روز همه چيز داشت. دب اصغر و اكبر همينجا بالاي سرش شاهد بودند كه آن تك بوسهٌ كوتاه چه آبي مثل ستاره بود وچه آسان مال او بود. اما امروز؟
به علفهاي خشك و پژمرده از آفتاب دركنار كوچه نگاه كرد. گويي‌كه قرني بركوچه گذشته بود. ديوارهاي بلند قديمي، وكاه‌گِل‌هاي ترك برداشته و ريخته. تكرار روزها و شبها و رنگ‌باختگي وكهنگي درهاي چوبي.گويي‌كه قرني برخود او نيز گذشته بود. روزگاري پُر از سايه. اما آنجا، ته كوچه و پشت در خانه، آنجا كه دستش نمي‌رسيد، درون خانه فانوسي روشن بود. روشنايي كوچكي‌كه فانوس دل و فكرش بود و با او زنده بود. دلش، دستانش و پاهايش همه به سوي آن خانه روان بود. ولي حقي نداشت.آرام اما دردناك اشك ريخت. دوست داشت، دوست داشت كه عاشق باشد وگريه كند. از سنگدلي‌هاي گذشتهٌ خود بيزار بود. و از ديوارهاي فروريخته در دلش شاد بود. خرم بود. آزاد بود. آزاد بودكه عاشق باشد و انساني را دوست بدارد و تنها نباشد. انساني را كه مثل فانوس بود.
* * *

پایان بخش سوم ازکتاب سوم آزادی ای خجسته آزادی

تاریخ تحریر سال 1378

تاریخ چاپ 1379

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen