Freitag, 3. April 2009

کتاب اول - نسلی دیگر.. بخش پنجم

رمانِ آفتاب از فراز شانه ات طلوع خواهد کردکتاب اول-بخش پنجم
نسلی دیگر و راهی دیگر
بخش پنجم

صبح زودتر پياده راه افتاد. سبك و با اشتياق راه را طي كرد. چند دقيقه زودتر رسيد. اول پيچ شميران قرار داشت. بايد وقت تلف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد تا رأس ساعت در ايستگاه باشد. كمي خيابان را بالا و پايين كرد. جلوي نمايشگاه بزرگ ماشين ايستاد و از توي ويترين خيابان را چك كرد. خوشش آمد. خيلي خوب مي‌شد همه جا را ديد. لحظه‌اي پشت سر رفيقش را ديد كه به سمت ايستگاه مي‌رفت.بلوزش را عوض كرده بود. ريشش را هم زده بود. اما نمي‌شد گفت تيپ شيخي‌اش را عوض كرده. با اين حال دختر آرزو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد هيچوقت هيچ آشنايي، بخصوص دوست وهمكلاسي‌هايش آنها را با هم نبينند. چون تعجب مي‌كنند چرا باآدمي با اين ريخت وشكل و شمايل؟! آدمهاي شيخ در جامعه خيلي بي‌ارزش بودند. ولي خوب، چون رابطه به خاطر انقلابه، اهميتي نداره. دختر در ايستگاه تاكسي كرايه ايستاد. لحظاتي بعد صداي محكم ولي آهستهٌ سلام و عليك رفيقش را شنيد. او هم بدون لبخند جواب داد. درب تاكسي را بازكرد و هر دو سوار شدند. آهسته‌ گفت: «مي‌ريم سيدخندان.» دختر سري تكان داد. آهسته شروع به صحبت كردند. صحبتهاي عادي. مسيرطولاني بود و خسته كننده. ازجلوي خيابان فرشته كه رد مي‌شدند، رفيقش با خوشحالي حسينيهٌ ارشاد را نشان داد. دختر هيچ احساسي نداشت ولي رفيقش با حسرت گفت: « افسوس تمام شد. چه جلسه‌هايي بود. دكتر! حيف شد!» (منظورش دكترشريعتي بودكه حالا خانه نشين شده بود).– چي بود.پسرسرش را كنارگوش او آورد. بسيار آهسته اما محكم‌گفت:– مقاومت! اي بني نوع بشر مقاومت! اگردين نداريد، لااقل آزاده باشيد.مينو گوشش را كنار كشيد. درحالي‌كه حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، چيزي كه انتظار نداشت مثل پتك در سرش كوبيده شده: « مقاومت! اي بني نوع بشر مقاومت! اگردين نداريد، لااقل آزاده باشيد.»سيد خندان پياده شدند و به سمت پارك راه افتادند.– تا حالا اينجا نيومده بودم. چه جور پاركيه؟– همين‌كه دور و بر دانشگاه نيست، امن‌تره.وارد پارك شدند. خيلي خلوت بود. فقط يكي دو تا دختر ژيگول توي پارك بودند. باغبان هم در باغچه مشغول بود. جاي دور و خلوتي پيدا كردند و نشستند. هوا اندكي خنك بود. از لابلاي شاخه‌ها نسيمي كه از شب قبل مانده بود، مي‌وزيد و پوست را نوازش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مينو عبور نسيم خنك را از لابلاي موهاي بلندش حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و دوست مي‌داشت. ولي چيزي از خنكي هوا نگفت. جاي اين صبحتها نبود.رو به روي هم نشستند. مي‌بايد هواي پشت سرشان را مي‌داشتند. بدون شك توي پاركها ساواك بود و جزواتي‌كه همراهشان بود. مدارك جدي بودند. خطرناك براي خودشان و ديگران. دست كم‌ كتكي بسيار مفصل با كابل و بعد چند سال حبس.– پسر سؤال كرد: « خوب چه خبر؟»– روزنامه رو خوندي؟ جريان چي بود؟ بيشترازآن چيزي مي‌دوني؟ من كه خيلي ناراحت شدم.حالت چهره پسرتغييركرد. هيجان خاصي او را گرفت.– خيلي خبر! خودم رفتم تا شاه عبدالعظيم و همهٌ منطقهٌ درگيري را ديدم. بعد هم اطلاعات بيشتري كسب كردم.– راستي! خطردستگيرشدن نداشتي، رفتي اونجا؟– نه، آن طرفها محمل دارم وكلاس آموزش قرآن و تفسير مي‌رم. جريان از اين قرار بوده. صبح زود يك چريك فدائي خلق، عازم مأموريت بوده و با موتورگازي داشته مي‌رفته. پاسبان ايست مي‌ده. او نمي‌ايسته، پاسبان سوت مي‌كشه. خيابون پايين هم به او ايست مي‌دهند. مسلح بوده وچاره‌أي نداشته. سلاح را مي‌كشه و درگير مي‌شه. بعد فرار مي‌كنه. اما موتورگازي سرعتي نداره. حين فرار پاش تير مي‌خوره. صبح زود بوده كه مردم پشت بوم خواب بودند. او وارد خانهٌ يك پيرزن مي‌شه و چادرش را مي‌گيره و با آن پايش را كه تيرخورده بوده، مي‌بنده و بچه هاي پيرزن را بيدار مي‌كنه و مي‌فرسته زيرزمين تا زخمي‌نشوند. بعد خيلي ساده خودش را به پيرزن و دو تا بچه‌اش معرفي مي‌كنه و– مي‌گه:« ما با شاه به خاطر ستمي‌كه به شما كرده مي‌جنگيم وخرابكار نيستيم.» بعد 10 تومان پول چادر نماز را به پيرزن مي‌ده. مي‌گن پيرزن و بچه‌هاش به خاطر او و جوانمرديش به گريه مي‌افتن. بعد ساواك محاصره‌اش مي‌كنه. اما او مي‌جنگه، تا آخرين گلوله. تا آخرش هم با صداي بلند شعارهاي افشاگرانه و‌ آزاديخواهانه مي‌ده، تا كه شهيد مي‌شه. رژيم خيلي ترسيده بود. تمام شاه عبدالعظيم آن روز به هم مي‌ريزه. مي‌بيني تأثير زندگي و شهادت يك چريك واقعي را. چطور جو اختناق و سركوب را مي‌شكند و جو يك منطقه را تغيير مي‌دهد. همه توي شاه عبدالعظيم دربارهٌ او حرف مي‌زدند، ساعتها مقاومت مي‌كنه وحماسهٌ بزرگي خلق مي‌كنه. تأثيرش مثل شيپور بيدار باشه. من شكي ندارم آن پسر و دختر پيرزن بعداً چريك مي‌شن. چون به چشم خودشون قهرماني‌ را ديدن كه هيچوقت فراموش نمي‌كنن.پسر با آنكه خودش مذهبي بود اما آنچنان ازچريك فدائي با هيجان و اشتياق صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردكه دختر غرق شگفتي بود. اما اغراق مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. نمي‌توانست مطمئن باشه كه آن بچه‌ها كه چريك را ديده بودند، درآينده چريك خواهند شد.– مي‌تونم يك سؤالي بكنم؟– بگو!– ببينم تو كه مذهبي هستي، چطور با اين همه علاقه ازچريك فدائي و از يك ماركسيست حرف مي‌زني. اوكه خدا را قبول نداره. شما با هم فرق داريد.– آره. ولي مهم دشمن مشترك ما، شاه است. دراين مسير باهم دوستيم. مي‌دوني كه در حال حاضر چريك‌هاي مذهبي و فدائي همه تجربيات انقلابي‌شون را به هم منتقل مي‌كنن تا ضربه نخورند. هيچكدام عليه هم دشمني ندارند. دشمن اصلي ديكتاتوري شاه و حامي‌ آمريكايي آن يعني امپرياليسم است. اين يك اصل مبارزاتي است. همهٌ نيروهاي انقلابي، عليرغم هر مرام بايد همديگر را عليه دشمن خلق حمايت كنند.– جدي مي‌گي؟! هر دو همين عقيده را دارند؟– آره حتي توي زندان و در برابر ساواك با هم همكاري مي‌كنند. جزوهاش را برات مي‌فرستم.– نمي‌تونم بفهمم. چون ماركسيسم نظر ديگري درباره مذهب دارد. پس چرا مينا مي‌گه حاضر نيست مذهبي بشه و مذهب ترياك توده‌هاست. اون وقت چطور چريك هاي فدائي و چريك هاي مجاهد ضد هم نيستند.– به خاطر اينكه مجاهدين نيروي انقلابي در جبهه خلق هستند، درست مثل فدائيها و هيچكدام نبايد تضعيف بشوند. قدرت شاه و ساواك بايد تضعيف بشه و ضربه بخوره.– بعد چي مي‌شه؟– از بعدكسي خبر نداره. مهم كار درستي است كه در حال حاضر انجام بگيره و باعث تقويت چريك‌ها بشه.– خيلي كم مي‌فهمم. در حالي‌كه مسائل بزرگ و عميقي وجود دارند.– مسلماً ما به اندازه اطلاعاتي كه دراختيار داريم، مي‌توانيم بفهميم، نه بيشتر و همه چيز را هم نمي‌دونيم.– پس چطور مي‌تونيم وارد مبارزه بشيم و جونمون رو بگذاريم.– مگه جون من و تو از جون قهرماني كه ديروز كشته شد يا چريك‌هاي مجاهد كه بهار اعدام شدند بالاتره؟– نه!– خوب ضمن حركت با اين جريان مي‌توانيم عميق‌تر بفهميم و ارزشهاي انقلابي را هم كسب كنيم و راه آنها را با جنگ مسلحانه عليه شاه و ساواك ادامه بدهيم.– چه جوري وارد عمل مي‌شويم؟ چه كاري را بايد شروع كنيم. اعلاميه پخش كنيم؟ يا مثل كتاب جميله بوپاشا سلاح اين طرف وآن طرف ببريم؟– نمي‌دونم. ما كه الان چريك نمي‌توانيم باشيم. ما مي‌توانيم پيام خون آنها را به ديگران برسانيم. آنها قهرمانهاي ملي هستند. از ده سال قبل شروع‌كردند. سالها زحمت كشيده و رنج برده‌اند. تمام زندگي شخصي خود را در راه هدف گذاشتند. طوري تربيت شده‌اندكه يكي شهيد مي‌شه آن ديگري به جاي او مبارزه را جلو مي‌بره و به اين ترتيب از بين نمي‌روند.دختر با ولع خاص و سيري ناپذيري به شگفتي‌هايي كه مي‌شنيد،گوش مي‌داد. آرزو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كاش دوستانش هم بودند. چه جوري مي‌تواند تك تك اين صحبتها را منتقل كند ؟ تا ظهر بحث و صحبتشان ادامه داشت. ساعت 12 پارك را به سمت ساندويچ فروشي ترك كردند. هوا خيلي گرم شده وكلافه كننده بود. دو تا ساندويچ تخم مرغ و نوشابه خريدند و به پارك برگشتند. دوباره روي نيمكتي نشستند و به بقيهٌ بحثها ادامه دادند. دوستش چند آيهٌ قرآن خواند و معني‌كرد. آيه‌اي‌كه ازسلاح و آهن برگرفتن و عليه ستمگر جنگيدن صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و اميد بزرگي كه خدا با شماست و دشمن در نهايت مجبور به فناست.دختر باز هم برايش عجيب بودكه چطوريه؟ هيچكس اينطور معني قرآن را نمي‌فهمد؟آن روز بحث حجاب و چادر را هم كردند. چون دختر از چادر خيلي متنفر بود. رفيقش گفت:– لازم نيست حتماً چادر باشد. ولي شايد آن موقع لباسي شبيه به يك كيسه باشد كه وسطش را سوراخ كرده و به تن كنند.دختر خنديد:– مطمئناً هيچوقت چنين لباسي نمي‌پوشم. بخصوص كه نظر شخصي‌ات را گفتي.– آره. نظر شخصي‌ام بود. اينطور فكر مي‌كنم.بعد پسر درباره‌گروهشان و رفقاش صحبت كرد. با آب وتاب خاصي هم از فردي با نام مستعار“ابوذر” حرف مي‌زد. يك مبارز خيلي جدي كه گويي فاصلهٌ عظيمي‌ بين او و بقيه هست. پسر درجلسات تفسير قرآن او، با مبارزه آشنا شده بود. اما جلسات لو مي‌رود. ابوذر مخفي مي‌شود ولي درجهت مبارزهٌ مسلحانه به سازماندهي نيروهايي‌كه آموزش داده بود، مي‌پردازد وحالا ... پسر بيشتر ازاين چيزي نگفت. همچنين گفت:– چند تا دختر هم داريم ولي با تو خيلي فرق دارند و خيلي مذهبي هستند. شايد يك روز با هم‌كار كنيد.مينو احساس خاصي درباره آنها نداشت. فقط خوش نداشت كه اين رفيق با آب وتاب خاصي از رفقاي خودش حرف مي‌زد. طوري كه انگار موجودات شگفت انگيز ديگري هستند. طبق معمول يك بخش ديگر حرفهاي رفيقش درباره دكترشريعتي بود. دربارهٌ كتاب ابوذر حرف زد و اينكه اسلام واقعي، عليه جامعهٌ طبقاتي است و داستان استخوان كوبيدن ابوذر برسرعثمان را به خاطرساختن كاخ تعريف كرد. دختر از اين آشناييها دچار حيرت مي‌شد. اسلام برايش چادر زنان محله، روزه‌هاي روضه خوانها كه بايد با آنهاگريه كرد و دعاهاي دروغ، و خدايي بودكه هيچكس نمي‌دانست كجاست؟ چه كار مي‌كند؟ و بهشت وجهنمي‌كه كسي از آن ترسي نداشت. و نمازي كه كسي خاصيت آن را نمي‌دانست و حتي اغلب معني آن را نمي‌دانستند و براي اينكه به جهنم نروند، مي‌خواندند.آنچه به نام مذهب وجود داشت. مشتي ارتجاع و خرافات بود كه جدا از مسائل و تحولات زمان و جامعه بود. ولي حالا چيزجديدي به نام اسلام انقلابي همراه با مبارزه ظهور كرده بود و سرا پا متفاوت، و درگير با تضادهاي عميق و لاينحل طبقاتي جامعه شده بود.اين وسط نمي‌فهميد دكترشريعتي چي مي‌گفت. مبارزه مسلحانه كه نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. پس چي مي‌گفت؟ رفيقش هميشه از دكتر دفاع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: «كتابهاي دكتر كمك كننده هستند. “تشيع علوي وتشيع صفوي” آن عليه آخوندهاست. عليه مذهب ارتجاع كه ساخته و پرداخته شاهنشاهي و شاه عباس بوده. اسلام واقعي چيزي‌ست جدا از آنچه آخوندها از محتوي خالي‌اش‌كرده‌اند. “بازگشت به خويشتن” را برو بخون!»– تعريف كن ببينم چي مي‌گه. كافيه. اگه خوشم اومد، مي‌خونم.تا ساعت چهار براش از دكتر وكتابهاش گفت.در انتها دختر خنديد وگفت:– به نظرم بهتره تو ازكتابهاي مذهبي كه خونده‌اي براي من تعريف كني ومن هم ازكتابهاي ماركسيستي كه تو نخوندي. به اين ترتيب تبادل افكار مي‌كنيم. من كه الآن دركله‌ام جنگ بين ماركسيسم و مذهب است. مي‌دوني به اين راحتي افكارم مذهبي نمي‌شه‌.پسركه از آن همه بحث و جدل خسته به نظر مي‌رسيد‌، بدون نااميدي گفت:“مي‌دونم.”دختر تعجب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. چرا پسر باز هم به او اميدوار است؟ درگروهشان كه زن مذهبي دارند. چرا انرژي مي‌گذاردكه من هم مذهبي بشوم؟از رفيقش سؤال كرد:– راستي چند جلسه ديگر مي‌خواهي صحبت كنيم. به مرور من اطلاعات پيدا مي‌كنم و درست نيست. من هنوز قصد و علاقهٌ مذهبي شدن ندارم.پسر كه هميشه از اطمينان خاصي برخوردار بودگفت:– من كه خيلي اميدوارم. به نسبت ملاقات اول خيلي با هم جلو آمده‌ايم. بحث با تو براي من هم مفيد بوده. ازطرف ديگه تو اولين نفري هستي‌كه من پيشنهادكرده‌ام. دوستان زيادي داري. نيروهايي‌كه انقلاب به آنها نياز دارد. چند جلسه بعد يك نفر ديگر با تو صحبت خواهد كرد. او تصميم مي‌گيرد با تو ادامه بدهيم و يا تمام خواهد شد.دخترگفت:– راستي جزوه‌ها را دادم ژيلا خوند. مي‌تونم به همه بچه‌ها بدهم؟– اشكالي نداره! بايد تضمين كني دست كسي نيفته. بدون محمل به بچه‌ها نده. نبايد بگويند از كجا مي‌گيرند؟ بايد محمل داشته باشند كه در خانه‌شان انداخته شده يا پيدا كرده‌اند و بعد كتك را تحمل كنند.دخترگفت:– باشه من دوباره مي‌گم. اما بچه‌ها همه مي‌دونن.رفيقش قبول كرد.قرار بعدي را پارك ديگري‌گذاشتند و تا پيچ شميران پياده با هم آمدند. مينو خداحافظي كرد و به سمت فروشگاه كفش ملي راه افتاد. مي‌خواست يك جفت كفش طوسي اسپورت مثل كفش مينا بخرد. دوست داشت حتي كفشش مثل كفش مينا باشد و به اين ترتيب او را دركنارش و در خاطرش بيشتر داشته باشد. از فكر اينكه مذهبي بشود و از مينا جدا بشود، بيزار بود. از جدايي و هر چه عامل جدايي انسانها بود بدش مي‌آمد. تصميم قاطعي داشت كه اگر به خاطر مذهب قرار باشد از مينا و دوستان ديگرش كه افكار ماركسيستي دارند جدا بشود، رابطه‌اش را قطع كند. به سمت فروشگاه رفت، اما كفش را پيدا نكرد. بقيهٌ راه را تا خانه پياده طي كرد. هوا گرم بود. ساعت بدي بود. افكارش مغشوش بود. نه مثل هميشه‌گرما را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و نه طولاني بودن خيابانها را. احساس اضطراب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و در فكر بود. ازخود پرسيد:– من كجا هستم؟ جزواتي را كه خوانده‌ام، قبول دارم. تحول آفرين هستند. اما خيلي از عقايد مذهبيها را قبول ندارم. فاصلهٌ بين مرد و زن، حجاب و.. يا تفاوت‌ها را. كسي نمي‌خواد منو به زور به پذيرفتن چيزي مجبور بكنه كه اعتقاد ندارم. پس چرا اينقدر مضطرب هستم؟ مي‌رم سراغ مينا. با مينا صحبت مي‌كنم. شايد هم با مريم!با اين انديشه آرام گرفت و از اضطراب درونش كاسته شد.به خانه كه رسيد يكسر سراغ شلنگ آب رفت و روي سرش‌گرفت. صورتش سرخ شده و از گرما مي‌سوخت. آه آب، اين مايهٌ حيات. انگار تازه كشفش كرده بود. خنك كه شد به اتاق رفت و بعد آرام داخل گنجه ديواريش شد. تنها چيز شخصي‌اي كه داشت همين بود كه همهٌ وسايلش داخل آن بود. دوستش داشت و هميشه تميز و منظم و مرتب بود. داخل آن احساس مالكيت كوچكي داشت. لباسهاش را عوض كرد و بيرون آمد. روي كاناپه زير پنكه دراز كشيد. شديداً خسته بود. نفهميد چي شد كه يكدفعه در خاطرش عكس آن دو تا شمع نقش بست. يكي بلند و روشن و ديگري كوتاه و سوخته و رو به پايان... آهي كشيد. چقدر انسانها متفاوتند. ترانه شبانه را زير لب زمزمه كرد:نيگا كن!مرده‌ها به مرده نمي‌رن.حتي به شمع جونسپرده نمي‌رن.همچو فانوسينكه اگه خاموشه.واسه نفت نيس، هنويك عالم نفت توشه، نفت توشه.ياد صحبتهاي آن روز رفيقش درباره آن شهيد افتاد. فانوسي‌كه هنوز يه عالمه نفت توش بود. طاقت رنج شهادت او را نداشت. آهسته پيچ راديو را باز كرد. دوست داشت صداي ترانه اي را بشنود. صدايي به جز صداي جنگ و جدال‌هاي ذهنش را.غروب كه شد، هوا رو به خنكي رفت. دختر بلند شد و راه افتاد. جنب وجوش درون و بيرونش شروع شده بود. انرژي پاك و پايان ناپذير جواني. يك دقيقه هم حوصله و تحمل يكنواختي را نداشت. بايد شروع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، يك كاري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.حصير كهنهٌ جلو پنجره را بالا زد. هُرم گرمي از هواي حياط به داخل اتاق آمد. نسيمي نبود وگرما در ميان ديوارهاي بلند خانه محبوس مانده بود. قدسي هر روز غروب آب حوض وسط حياط را روي موزائيكها مي‌پاشيد. اول بخارگرمي‌ بلند مي‌شد، اما بعد حياط آب پاشيده خنك و قشنگ مي‌شد. اما همهٌ غروبهاي تابستان دلگير بودند. سنگين و دير مي‌گذشتند. دختر به كوچه يا بام‌، فرار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.حالا هم كيف پولش را برداشت. تصميم داشت بيرون رفته برود و تلفني به مريم بزند. هميشه بايد براي خروج از خانه دليل مي‌داشت و اجازه مي‌گرفت. با دلخوري از اين كُرنش كردن، سرسري رو به مامان گفت:« من مي‌رم به مريم تلفن كنم.»مامان غر زد:– چه خبره؟ دوساعت بيشتر نيست از پيش دوستت اومدي.مينو هم خنده‌اش‌گرفت. راست مي‌گفت. همه‌اش دنبال بچه ها بود. بچه‌ها با افكار و روحيهٌ زنده‌شان براي او هوا بودند.، هواي تازه. اگر نبودند، چه تنها و پژمرده بود.پله‌ها را به سرعت بالا رفت و از دم در خانه پيچ كوچه را چك كرد. هميشه آنجا آدمهاي مزاحم مخفي مي‌شدند، تا به زنها يا دخترها حمله كنند و چنگي بيندازند. از آن نقطه بايد با احتياط رد مي‌شد. به بقالي رفت. به مريم زنگ زد و قرار گذاشتند فردا يكديگر را در مدرسه ببينند. در هفته دو روز مدرسه صبحها باز بود و بعضاً همكلاسي‌ها و دوستان براي ديدن هم به مدرسه مي‌آمدند.خوشحال از تلفن برگشت. فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد اگر بتواند پيك باشد و در تابستان به همهٌ بچه‌ها جزوه‌ها را برساند، چقدر خوب خواهد بود.صبح زودتر ازمعمول از پشت بام پايين آمد. خوشحال و چابك ‎‎‎‎‎ورزش ‎‎‎‎‎كرد سرصبحانه آمد.مامان با بدبيني نگاهش كرد:– چه زود بلند شدي. جايي مي‌خواي بري؟– جايي؟ نه. فقط مي‌رم مدرسه مريم هم مي‌آد. اما اول اتاقها و راهرو رو جارو مي‌كنم. بعد مي‌رم.مامان چيزي نگفت. از اينكه منظم بود وهميشه كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، از او راضي بود. مدرسه هم بغل خونه بود. نمي‌تونست غدغن كنه.مامان صبحانه‌اش را كه خورد بلند شد. كيفش را برداشت و چادر نمازش را سركرد. هر روز صبح زود مي‌رفت خريد. چون بايد برمي‌گشت و پخت و پز هم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مينو زود مشغول جارو شد. اتاقها، راهرو، پله ها، و بعد هم بايد موزائيكهاي راهرو و پله را دستمال مي‌كشيد. از برق افتادن آنها احساس خرسندي و لذت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. اما آن روز شوق داشت، زودتر تمام كند و سراغ مريم برود. اما اغلب مريم سر راه خودش مي‌آمد، همين جا دنبالش. شايد هم نيايد! بايد عجله مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ساعت نُه بود. تا 12 ظهر سه ساعت وقت داشتند، صحبت كنند. اما هيچوقت زمان برايشان كافي نبود. بعضاً مينو ازخود سؤال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. از كجا ما اينقدر حرف براي‌گفتن داريم؟زنگ در به صدا درآمد. دختر پله‌ها را بالا دويد. با اشتياق در را باز كرد. صداي دو خنده و دو شوق با هم قاطي شد. « هي، چطوري؟»مريم با محبت بغلش كرد. مثل هميشه.– مي‌دونستم مي‌آي دنبالم.– هنوز حاضر نيستي؟بدو! من اينجا منتظرت هستم.(مريم هميشه با تحكم حرف مي‌زد).– بيا پايين كسي نيست. مامان رفته خريد.مريم به درون خانه آمد. چشمش به موزائيكها كه افتاد، پرسيد:– دستمال كشيدي؟ چه برق انداختي!– آره! تموم شد.– آه، نمي‌دوني چقدر از اين كارها كه فقط زنها بايد انجام بدهند، بدم مي‌آد. خودمم صبح دستمال كشيدم.مريم از راهروگذشت و جلوي در اتاق ايستاد. كفشهاي بندي سفيد ساده‌اي پوشيده بود. وگفت:– تو نمي‌آم. حوصله ندارم بند كفشهامو باز كنم و دوباره ببندم.– هرجور دوست داري. الآن حاضر مي‌شم.مريم نگاهي به حياط انداخت.آن طرف قدسي و بچه ها روي قاليچه صبحانه مي‌خوردند. مريم به سمت آنها رفت. مينو از داخل اتاق صداي احوالپرسي صميمانهٌ مريم با قدسي و بچه ها را مي‌شنيد. مريم، مردم دوستي خاصي داشت. زود جوش و دلسوز و با ظرفيت بود. با آنكه سنش كم بود، اما چنان با قدسي‌كه نزديك دو برابر سنش را داشت، صميمي بودكه قدسي مي‌گفت: « مثل خواهرم مي‌مونه.»گاه مينو با خود فكركرده بود: «مريم درآينده چه خواهد شد؟»مينو صدايش‌كرد :– مريم من حاضرم. بريم!”مريم از قدسي و بچه‌ها خداحافظي كرد.قدسي اعتراض كرد:– حسود! چي مي‌شد يه دقيقه دوستت به ما مي‌رسيد‌. نتونستي ببيني؟مينو با بد جنسي خنديد:– نه! خصوصيه!مريم خنديد و براي قدسي و بچه‌ها دست تكان داد تا اينكه در راهرو پيچيدند. از پله‌ها بالا آمدند و به سمت مدرسه رفتند. مدرسه خالي و خلوت بود. جايي دور از چشم پيدا كردند و نشستند. مريم با هيجان پرسيد:– خوب چه خبر؟ بگو كه سخت منتظر شنيدن هستم. كارت با آن بچه‌ها به كجا كشيد؟ مي‌ري يا قطع كردي؟– راستش به همين خاطر بايد مي‌ديدمت. من نمي‌تونم بفهمم كه بايد ادامه بدم يا نه؟ و چي درسته؟ من از مذهب خوشم نمي‌آد، اما اينا يه حرفهاي جديدي مي‌زنن. آدم توش مي‌مونه. بيا! اين حرفهاشون. بردار بخون، بعد ببين مي‌توني از نظر فكري به من كمك كني؟– بده ببينم! همينجا بايد بخونم؟ تموم نمي‌شه‌.– مي‌توني ببري خونه و بعد برگردوني؟– نه! تو خونه وضعم خرابه. بعد از جريان نجات، مامانم و منوچهر تمام وسايلم را مرتب مي‌گردند. كنترلم مي‌كنند. بايد بدونند اصلاً چه كتابي مي‌خونم. چيكار مي‌كنم. كجا مي‌رم. كي برمي‌گردم. خودت مي‌دوني ديگه، من به عنوان آدم هيچ حقي ندارم. چون دخترم؟ بدبختي نيست؟وقتي صحبت تبعيض بين زن و مرد مي‌شد، چهرهٌ مريم برافروخته و طوفاني مي‌شد و سرخي عصبانيت پوست سفيد چهره‌اش را گلگلون مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. ابروان پهن وسياهش به روي چشمان كوچك و تنگش پايين مي‌آمد و صورت باريكش كشيده‌تر مي‌شد. مريم به خشم مي‌آمد، اما هيچوقت مايوس، نااميد و شكست خورده نبود. همواره امواج بزرگ و آرام روحش به او در هر شرايطي صلابت خاصي مي‌بخشيد.– مريم شروع كن! نمي‌رسي! لااقل يكيش رو تموم كن!– تو چيكار مي‌كني؟– كشيك مي‌دم. تو با خيال راحت بخون.– راه ديگه‌اي نداريم؟– نه!– نمي‌دونم چطور ازت تشكر كنم؟– چه حرفا ! تشكر براي چي؟تا نزديك ظهر جزوه‌ها را خواند، اما شتابزده. بعد صحبت كنان از مدرسه خارج شدند.– خوب چطور بود؟– عجيب! جالب. خيلي جالب. مي‌دوني من ضد مذهبيها نيستم. علاقمند شدم. عجب جوابي سعيد محسن به شكنجه‌گرش مي‌ده:« بدبخت مرگ هم يك پديده است نه پايان زندگي.» بايد باز هم بخونم و فكر كنم. ولي كسي كه اينها رو بخونه، بعد بايد براي مبارزه تصميم جدي بگيره.– من چيكار كنم؟ ادامه بدم؟– به نظرمن آره. من اگه آزاد بودم، در ارتباط قرار مي‌گرفتم.– خيالم رو راحت كردي.– بايد خوشحال باشي يك موقعيت جدي و جديد برات پيش اومده. راستي روزنامه رو ديدي؟– آره. خيلي ناراحت شدم.– پس بايد راهشون رو ما ادامه بديم و سلاحشون رو برداريم. چقدر ديگه انتظار؟ بعضي وقتا جونم به لب مي‌رسه. چرا نبايد اونجوري زندگي كنم و بميرم كه مي‌فهمم و وظيفه خودم مي‌دونم. صبح تا شب توخونه ما صحبت آينده است. كارمند يك بانك يا ادارهٌ دولتي شدن. يا ليسانس گرفتن و به عنوان زن آدم حساب شدن. يا كه صاحب افتخار شدن. همين وهمين.– مي‌دونم. وقتي آدم زن يا دختره، راه‌ها به روش بسته‌تر هستند. نمي‌دوني چقدر بايد فكر كنم و نقشه بريزم و دروغ بگم تا دو تا قرار اجرا كنم. نه براي خودم. به خاطرآزادي. نمي‌دونم نسلهاي بعد ما چطور زندگي خواهند كرد. شايد اصلاً نتونن باوركنن‌كه ما چطور از لاي چنين درزها و شكافهاي باريكي دنبال آزادي رفتيم.سركوچه مريم خداحافظي كرد. و با تواضع خاص خودش باز هم تشكر كرد و بعد با محبتي كه براي مينو هميشه با ارزش بود، نگاهش كرد وگفت:– مواظب خودت باش! خيلي بزرگترشدي. خيلي خوشحالم. جلو افتادي!.– ولي من هيچوقت به اينكه جلوتر از دوستام باشم، فكر نكردم. نه واقعي است و نه دوست داشتني. راه خيلي طولاني است. تازه اولشه.– درسته! موفق باشي.– خداحافظ.* * *هفتهٌ خوبي بود، ولي يك كار باقيمانده بود. روز جمعه مينو تصميم گرفت، سراغ ابي برود. چون خبري ازش نشده بود. بالاخره مهرداد چي شد؟ صبح، هوا هنوز خنك بود كه راه افتاد. شهر خفته و تعطيل بود. از انبوه جمعيت ميليوني درخيابانها خبري نبود.اتوبوس به سمت نارمك مي‌رفت. چقدر اين مسير را دوست داشت. غيرممكن بود هربار كه از اين مسير رد مي‌شد، آن خاطرات شيرين در ذهنش تداعي نشود. اما حالا ديگر از اينجا رفته بودند. فرح، مجيد، خانم بزرگ، زن عمو، عموجون. همه‌شان هنوز برايش دوست داشتني بودند و جاي عاطفه‌هايشان در قلبش خالي بود. عبور از محله، سايهٌ غم بزرگي را برچهره‌اش مي‌افكند.رسيد. خانه جديد بود. بعد از ازدواج خواهرش، اولين بار بود كه به اينجا مي‌آمد. خانه دو طبقه بود. زن عمو و عموجان طبقه پايين و خواهرش و ابي طبقه بالا زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. زنگ پايين را زد.زن عمو در را باز كرد. مينو سلام كرد. زن از ديدن او حيرت كرد. و با لهجهٌ شيرين قزويني‌اش كه مينو را به خنده مي‌انداخت، اظهارخوشحالي كرد.– آخ! مينوجان، چشم ما روشن. چه عجب! خوش آمدي. بفرماتو! عموت بفهمه چه خوشحال مي‌شه. علي آقا! علي آقا! بيا ببين كي اومده.مينوآنقدركم به خانه فاميلها مي‌رفت كه اگر يك بار هم مي‌رفت، تعجب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند.عموجان درآستانهٌ در ظاهر شد و از ديدن او آنچنان خوشحال شد و با محبت بغلش كرد و بوسيدش،كه دختر از بي‌مهري خود نسبت به فاميل شرمنده شد.– خوب، بالاخره يادت افتاد كه عموي پيري هم داري. شايد حالا هم نه به خاطر ما، به خاطر ديدن خواهرت اومدي!دختر با شرمندگي خنديد:– تو را به خدا خجالتم ندين. بايد ببخشيد! شما كه مي‌دونين من هيچ جا نمي‌رم. درسم زياده.زن عمو خنديد:– نارحت نشو، عموت كه منظوري نداره. حالا كه ديگه خواهرعروس ما هم هستي، عزيز بودي. عزيزتر هم شدي.دختر واقعاً خنده‌اش گرفته بود. چرا آدما اينقدر بايد تعارف الكي كنن و دروغ بگن!به هرحال ... زن عمو رشته كلام را در دست گرفت و با آن چهرهٌ سرخ و گرد و بشاش و زبان چرب و نرمش دست كم، يك ساعت يكنفس حرف زد. زن عمو كلانتر فاميل بود و هميشه اخبار دست اول از زندگي همه داشت. از عروسيها، بچه دارشدن‌ها، سفره‌هاي ابوالفضل و شكوهشان تعريفها مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. دعواهاي زن و شوهرها وآشتيها و دخالت بزرگترها و…كه دست آخرهم به تعريف و تمجيد از خودش منجر مي‌شد. حالا هم چقدر از خودش به عنوان مادر شوهر مهربان تعريف كرد. مينو اين سريال را از بچگي مي‌شناخت. عموجان صبور و ساكت مرتب سيگار در چوب سيگار مي‌‌گذاشت و دود مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. بالاخره صبرش تمام شد و رشتهٌ كلام بدون پايان را قطع كرد.– سرور خانوم پاشو! پاشو بايد ناهار درست كني! عروس و داماد هم كه هنوز خوابند، مهمان هم داري.مينو تعجب كرد: «پس اين ابي و فريده كجا هستند؟ براي چي اينقدر مي‌خوابند؟»زن عمو بلند شد و به آشپزخانه رفت.عموجون تازه فرصت كرد، يك كلام حرف بزند!– خوب دخترم. چطوري؟ امتحاناتت چي شد؟ انشاالله كلاس چندم مي‌ري؟ كله‌ات ديگه بوي قورمه سبزي نمي‌ده؟صداي زن عمو در راه پله‌ها پيچيد:– ابي، فريده خانوم! بيداريد؟ بياييد پايين! مهمون اومده. خواهرتون اينجاست، مينوجان.لحظاتي بعد، صداي گروم گروم پاهاي سنگين اما شتابزدهٌ ابي‌كه از پله ها پايين مي‌دويد، بلند شد.– سلام! باورم نمي‌شه‌ تو اين طرفها پيدات شده باشه. مي‌گفتي يك گاوي،گوسفندي مي‌كشتيم. كي تشريف آوردين؟ بفرمايين بالا خواهر زن عزيز.– از صبح زود. تا كي شما مي‌خوابيد؟ابي به طعنه گفت:– چقدر به ما علاقمند شدي؟ قبلاً اينجور نبود. نكنه خبري شده؟ اومدي خواهرت رو ببيني؟مينو به تمسخر قاه قاه خنديد:– شايد هم كس ديگري رو؟چشمهاي ابي گرد شد. و موذيانه گفت:– اوه! نه! خدا به خير كنه!سر وكلهٌ فريده هم پيدا شد. مثل هميشه آرام وكم حرف بود. گفت:– سلام . حالت خوبه. بيا بالا!دختر معطل نكرد. نه حوصلهٌ عموجان را داشت و نه زن عمو را. به سمت بالا دويد. هنوز خانهٌ خواهرش را نديده بود. داخل شد. اتاق بزرگ دلبازي داشتند و وسايلي ساده اتاق را پر كرده بود. جلوي اتاق تراس خيلي بزرگي قرار داشت كه هنوز خنك و پر سايه بود. مينو به خواهرش‌گفت:– زندگي جديدت رو تبريك مي‌گم. مبارك باشه اتاقت قشنگه.– مرسي! توهم به خونهٌ ما خوش اومدي.گفت وكمي خجالت كشيد. خم شد و سيني را كه كنار اتاق بود برداشت و از اتاق بيرون رفت.– خوب ابي، چطوره زندگيتون! خوش مي‌گذره؟– خيلي ممنون! به خوشي شما! اما اول خيال منو راحت كن. بگو ببينم چي شده تو‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ اومدي اينجا؟مينو به تمسخرگفت:– همينو بگو! اصلاً منطقي نيست. فكر مي‌كنم شيطون منو فرستاده اينجا. ديگه طاقتشو نداشتم. مي‌خواستم بفهمم سراغ مهرداد رفتي؟ چي شد؟ابي موذيانه خنديد و سري تكان داد وگفت: « طفلي!»دختر ناراحت شد. گويي‌كه ابي با خنده‌اش به او مي‌گفت : « تو چقدر مي‌توني احمق باشي؟ چقدر!» متأثر شد. چشمهايش پراز اشك و چهره‌اش پراز درد شد. رو برگرداند. به سمت تراس رفت. دلش‌گرفته بود و مي‌خواست تنها باشد. به نردهٌ تراس تكيه داد و به جايي دور خيره شد. اشكهايش‌آرام ريخت.– گريه مي‌كني؟ باور نمي‌كنم. من كه چيزي نگفتم. معذرت مي‌خوام كه خنديدم. بيا برات تعريف كنم. شايد خوشحال بشي.دوباره همه چيز بين بيم و اميد تغيير كرد. دختر لبخندي زد. اشكهايش را پاك كرد و بغضش را قورت داد. همانجا درتراس نشستند. بلوار رو به رو سبز و قشنگ و خوش منظر بود. ابي دوباره خنديد وگفت:– مي‌گن آدم زياد بخنده، آخرش گريه مي‌كنه. عكس قضيه رو هنوزكسي نديده!– بس كن! ديوونه. خدا نكنه آدم تو رو دنبال كاري بفرسته.فريده وارد اتاق شد. يك سيني شربت و ميوه دستش بود. پرسيد:– اونجا نشستيد؟ هوا هنوز خوبه؟ پس مي‌آرم همونجا.سيني را زمين‌گذاشت وكنارشان نشست.ابي سرفه‌اي كرد و رو به مينوكه منتظر اما آرام و خوددار نگاهش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، پرسيد:– خلاصه بگم يا همه‌اش رو تعريف كنم؟– همه‌اش رو بگو!– اول خلاصه كنم. توي عمرم تا حالا نديده بودم، آدمي در اين سن‌كم، به اين حد خودشو از بين برده باشه. اما بعد، حالا همه‌اش رو مي‌گم.از همان خلاصه دختر لرزيد. رنگش پريد و ضربان قلبش، بي‌قرار به ديوار سينه مي‌كوبيد.– خوب، مهرداد بچه محل اينجاست. با اون كه اسباب كشي كرده و رفته‌اند، اما اينورها پيداش مي‌شه. توي هفت حوض يه ميخونه است. يه وقتا واسه آقاجون از اونجا عرق مي‌خرم. مهرداد رو اونجا ديده بودمش. حالا هم همونجا رفتم سراغش. از مسيو پرسيدم كه مي‌شناسدش وكي‌ها مي‌آد اونجا؟ خلاصه پيداش كردم. سر بساط عرق و قمار بود. اول كه منو نشناخت. هوم! فكر مي‌كني چي شده؟ ببخشيد، اما يك سگ. مجبورم هموني رو بگم كه ديدم و به مينو نگاه كرد.دختر دردناكي فرود آمدن تبري را برتار و پودش حس كرد. خبر تلخ بود!– آره! ازخودش يك سگ ساخته. چقدر ذليل شده بود. پيشش نشستم. بعد منو شناخت. هم خوشحال شد، هم خجالت كشيد. برام سفارش مشروب داد. به‌ش گفتم: « باهات كار دارم.» تنها نشستيم و دو ساعتي با حوصله باهاش حرف زدم. اون هم حرف زد. از سه سال پيش مدرسه رو ول كرد. ديپلم هم نگرفت. روزا كار مي‌كنه، شبها هم خدا مي‌دونه! اما دير مي‌ره خونه. مادرش هر شب براش گريه مي‌كنه. از خودش كه حرف مي‌زد، دلم براش سوخت. حاليش نبود وگريه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.گفت: « تو رو ديده. از تو پرسيد. همه‌اش از تو مي‌پرسيد.» گفتم: « تو منو فرستاده‌اي پيش او.» اصلاً باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.گفت: « من يه حيوون شده‌ام. مثل سگ زندگي مي كنم. نمي‌خوام هيچكس برام ارزشي قائل بشه.» اما خوب مست بود و اينقدر با انصاف حرف مي‌زد. مستي كه از سرش بپره، حتماً ادعاي آدم بودن هم مي‌كنه. از تو حرف زد.گفت: « اين چيزيه كه خُردش كرده.» باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد تو فراموشش نكردي. تا يادداشتت رو خوند. بهش گفتم: « تو حاضري باهاش صبحت كني.» بازهم باور نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. مستي از كله‌اش پريد. خيلي خنده دار بود. دلم مي‌خواد فيلمش رو برات بازي كنم. هم خنده دار بود و هم گريه دار. مثل فيلم‌هاي فارسي شده بود. اوه! دلم براش سوخت. نمي‌دوني آخرش چه گريه‌اي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. منو بغل كرده بود و ماچ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. آه! حالم بهم خورد از بوي عرقش: « بوي سگ مي‌داد. بوي سگ!»فريده داد زد:– ابي بس كن! ما آدميم.رنگ مينو به سفيدي گراييده بود. چشمانش خشك شده بود و قيافه‌اش درهم رفته بود. دلش به هم مي‌خورد. با اين حال به خود آمد و پرسيد:– بالاخره يك تخته پاره براي نجات او هست يا نه؟– اگه باشه. فقط خودت مي‌توني باشي. مي‌خواي چيكار كني؟مي‌خواست تو رو ببينه!– سه سال گذشته. كس ديگه‌اي نمي‌تونه بهش كمك كنه. مگه خودم. من مي‌تونم بهش كمك كنم.فريده با خشم گفت:– ولش كن! لياقت نداره! آدم نيست. بگذار بميره! بي آبرو! خجالت داره!– اما بايد شانس يك بار ديگه زنده شدن را به‌ش داد. اون هم قرباني يك جامعهٌ فاسده. هر كدوم از ما هم به نوعي بوديم. ديگران هم به ما كمك كردند. بايد به خودمون مطمئن باشيم. اگه به تغيير يك انسان عقيده نداشته باشيم، چطوري به تغييرجامعه و انسانها، فكر مي‌كنيم؟ انقلاب هم براي انسانه، هم براي جامعه.– آفرين! تئوريت عاليه! اگه تو بتوني ثابت كني، درسته!ابي بودكه به تمسخر كف زد.فريده عصباني داد زد:– من كه مي‌گم! لياقت تو رو نداره. دوباره مي‌گم.– ولي من دوستش دارم،آنقدر كه دلم نمي‌خواد يك روز هم زندگيش مثل ‎‎‎سگ باشه! مگه شما نمي‌فهميد؟ براتون فرقي نداره؟– خيلي خوب، پس تو تصميمت روگرفتي. تصميمي كه با يك جو عقل هم جور نيست. خواهرم هم هستي باش. اما...ابي فضا رو شلوغ كرد:– خوب مي‌رم شيريني بخرم. به‌ش زنگ مي‌زنم. عصري بياد اينجا!رو به فريده گفت:– توچيكار داري؟ دخالت نكن! يادت رفته خودت چطور سه سال دنبال من افتاده بودي و موفق شدي. خواهرت هم مي‌شه.– تو پررو! خفه شو! من غلط كردم! تحفه!مينو ديگرحرفي نزد. بلند شد و به داخل اتاق رفت و شروع به قدم زدن و فكركردن كرد. ابي دنبالش به اتاق آمد. به شوخي شروع به قدم زدن و فكر كردن كرد.‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ دختر اخم كرده و بي‌اعتنا، همچنان تند و سبك طول و عرض اتاق را طي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. يكدفعه ابي جلوش ايستاد و پرسيد:– موافقي تلفن كنم، عصر بياد اينجا.لحظه‌اي طول كشيد تا جواب دهد. ولي محكم و بدون ترديد گفت:– تلفن كن عصر بياد! همين!– اطاعت مي‌شه سركار!– از دست تو!ابي لباس پوشيد و براي تلفن رفت و دختر همچنان به قدم زدن و فكركردن در اتاق ادامه داد.گويي دنيا به سنگيني كوهي به دور سرش مي‌چرخيد. به نظرش هوا به شدت گرم شده بود. شايد اصلاً هيچ هوايي براي تنفس نمانده بود. دهانش تلخ بود. زهر تلخي ‎‎جانش را پركرده بود.احساس خوبي نداشت. كاري نكرده بود كه از آن سر بلند و مغرور باشد. اما بايد كه نفرتي پايان مي‌يافت. لحظه‌ها و ثانيه‌ها، پس از سه سال توقف، تكان مي‌خوردند. صداي ثانيه شمارساعت، مثل پتكي در مغزش مي‌خورد. روزها، ساعتها وثانيه‌هاي تلخ گذشته كه هيچوقت رو به پايان نبودند، شايد يكبار ديگر با دستهاي خود او رو به پايان مي‌رفت. شايد عصرامروز اين جدايي تلخ براي هميشه تمام مي‌شد. سنگ سختي به سنگيني سنگ آسياب، گويي در چرخش اين لحظه‌ها، خرد مي‌شد و از اين بار سنگين كه خُردش كرده بود، تنها غبار نرمي در خاطرش به جاي مي‌ماند. گذشته، براستي گذشته بود. باور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد! لبخندي زد. حركت و زندگي را در خود و در پديده‌ها حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. هواي گرم ساكن، در دست نسيم ملايم حركت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. سايه‌هاي پشت پنجره طولاني‌تر مي‌شدند. حتي درآسمان ابرهاي سفيدي را ديد.آيا هميشه بوده‌اند و او نمي‌ديد؟ يا امروز آمده‌اند! پرنده‌ها كه هيچوقت نبودند، چه سر و صدايي راه انداخته‌اند. از خواهرش پرسيد:– هميشه گنجشكها اينقدر سر و صدا مي‌كنند؟– نشنيده بودم.در قلبش‌گرمي را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و شايد طلوع دوبارهٌ لبخندي را، لبخندي كه مُرده بود.زنگ در زده شد. قلبش در سينه فشرده شد.ابي بود. آمد بالا. ولي باز شروع به مسخره بازي كرد. اما با لحن خيلي جدي:– عجب آدم حقه بازيه! يه شماره به من داده بود، اون هم عوضي بود.دختر لبخند تلخي زد. تموم شد! ديگه حوصله نداشت. ابي ادامه داد:– شوخي كردم عوضي نبود. مامانش گوشي رو برداشت. از ترس زبونم بند اومد. پرسيدكي هستيد؟ صدامو عوض‌كردم. به نظرم شبيه صداي زن شد. چون وقتي‌گفتم با مهردادكار دارم. صداش زد وگفت: « بيا! يك خانومه.» انگار عادي بود. بعد هر چي زور زدم كه مثل مينو حرف بزنم، نشد. كلكم رو فهميد. اما قرارگذاشتيم، عصر بياد اينجا. اي بابا اينقدرها هم‌ كارها سخت نيستند كه ما فكرمي‌كنيم. خيلي هم خوشحال شد. مي‌خواست همين الآن بياد. ولي گفتم كه ما مهمون داريم، نمي‌شه‌. همون عصر بياد. يه ذره جلزو ولز تا عصر واسش خوبه.فريده كه با هيجان چشم به دهن ابي دوخته بود، نفسش را آزاد كرد و لبخند شيريني به خواهرش زد:– درست مي‌شه! فكرشو نكن.ابي دوباره شروع كرد. بادي به غبغب انداخت و ... مينوگوشهايش را گرفت و به سمت طبقه پايين دويد. حوصلهٌ شوخيهاي پركنايهٌ ابي را نداشت.بعد از ناهار ابي صداش‌كرد، رفتند بالا. يك پيچ گوشتي دستش بود. بدون توضيح شروع به باز كردن پيچهاي بالاي چراغ مطالعه كرد.– چيكارم داشتي؟ چرا چراغ مطالعه رو خراب مي‌كني؟– اعلاميه مي‌خوني؟– با كمال ميل!از داخل چراغ خواب دو تا كاغذ پوستي كه به دقت تا شده بود. درآورد و دستش داد. مينوگوشه اي نشست. اعلاميه ها را لاي كتابي باز كرد و شروع به خواندن كرد.به تندي گفت:– چه زود اعلاميه‌اش دراومد. هفته پيش شهيد شد.– بخون! بخون ببين چه زندگينامه‌اي داشته! بعد مقايسه كن با زندگي سگهايي مثل...پشت دختر لرزيد. قطرات عرق سردي بر پيشاني‌اش نشست؛ عرق شرم. در هم رفت.به خوبي مي‌دانست كه عشقش، عشقي نبود كه از آن سربلند و مغرور باشد بلكه مايهٌ كوچكي و سرشكستگي‌اش بود. تابلوي زشتي از خواست دروني او بود. احساس شرم داشت. شرم. كاش اينطور نبود! كاش مهرداد هم يك انسان بود. يك مبارز، مبارزي سربلند، كاش! اما حالا موجودي منفور بود. صداي ابي درگوشش زنگ مي‌زد: «آه! حالم به هم خورد از بوي عرقش. بوي سگ مي‌داد! بوي سگ!»آرام و بي‌صدا گريه كرد. نه براي خودش، نه براي آنچه كه از دست رفته بود، بلكه براي آنهايي كه هرگز به خودشان فكر نكردند، ازعشق دركي ديگر داشتند، دركي كه آنان را تا جايگاه ستارگان برده بود. اما او همچنان دركنار سگي باقي مانده بود. آه! خفت اين عشق كشنده بود. بسيار مي‌دانست. بسيار مي‌فهميد. اما ازآنچه در درونش اتفاق افتاده بود، راه خلاصي نداشت. گره برگره افزوده شده بود. شايدكه گره خفت را امروز بگشايد.ابي‌كنارش نشست و دستمالي به دستش داد. دختر اشكهايش را پاك كرد.– خوب نمي‌خوام فضولي كنم. اما واقعاً قصدت چيه؟ مي‌خواهي با مهرداد چيكاركني؟دختر پوزخندي زد:– خيلي كار! كار يك خدا رو بايد كار كرد تا زنده بشه . كار يك پيغمبر رو هم، تا هدايت بشه. البته كار من نيست. اما مطمئنم به سمت زندگي عادي نبايد سوقش داد. فايده‌اي نداره، چون حرمتهاي زندگي عادي را هم شكسته. فقط بايد آگاهيهاي خيلي بالاتري‌كسب كنه. بايد شروع كنه كتاب بخونه. وقتي افكار و انديشه‌اش عوض بشه، آنوقت هم گذشته‌اش را مي‌تونه جبران كنه، هم آيندهٌ با افتخاري داشته باشه. اصلاً كار محال و معجزه و چشم بندي نيست. اما يه چيزي رو ما نمي‌دونيم. اين آدم هنوز عاشقه يا نه؟ اگركه دلش واقعاً سنگ شده باشه، هيچ اميدي به‌ش نبايد داشت، هيچ اميدي. بعد من ديگه برنمي‌گردم پشت سرم رو هم نگاه كنم. چون اينقدر هم آدم احمقي نيستم. با اين حال دلم نمي‌خواد درباره‌اش منفي بافي كنم.ابي سري تكان داد وگفت:– گرچه هميشه با تومخالفم. اما همچين هم حرفت غلط نيست. بايد امروز ببينيم چي مي‌شه؟ اما فضولي دوم: فرض كنيم مهرداد همهٌ اينها شد. توچيكار مي‌كني؟ مي‌ري با مهرداد زندگي مي‌كني؟چهرهٌ دختر كاملاً جدي شد:– نه! مطمئنم نه! من راه افتادم. من هفته‌اي دو سه قرار اجرا مي‌كنم. دوست دارم با مبارزين باشم. اگه نتونم بهشون كمك كنم، بدتر از مهرداد فعلي مي‌شم. بوي سگ مي‌گيرم، شايد بدتر، لجن. نه، مطمئنم به چنين ذلتي تن نمي‌دم. داستان من و مهرداد وقتي اتفاق افتاد، سه سال پيش بود. نمي‌دونم چرا؟ ولي من واقعاً عاشق شدم كه هنوز هم… بهت گفتم. تنفر راه درمان نيست. آدم تنفر رو نمي‌تونه باخودش حمل كنه. مثل جزام خود آدمو مي‌خوره، نه آن كسي روكه آدم ازش متنفره. پس بايد راه حلشو پيدا كرد. درست نيست؟– اوه! چرا! چرا!– مي‌دوني، با اين حال كارآسوني نيست. دلم شور مي‌زنه. فكرم بهم ريخته است. نمي‌دونم بعداً چي پيش مي‌آد؟ مثل صفحه شطرنجه. الآن تمام مهره‌هام رو دارم. شروع بازي است. اما بعد چيزهايي رو از دست خواهم داد.ابي قاه قاه خنديد:– بازندهٌ اصلي اونيه كه دلشو باخته.دختر خنديد:– درست مي‌گي. در بازي قبلي من باختم، چون دلم رو باخته بودم. اما اين بار پشتوانهٌ فكري جدي‌اي پيدا كرده‌ام. چند حركت رو مطلقاً انجام نخواهم داد و امكان مات شدن دوبارهٌ من امكان ناپذيره.ابي سوت بلند و ممتدي كشيد.– بازي تماشا داره؟– نه! بازي نيست. زندگي انسانها بازيچه نيست. با ارزشه! هركس و در هرسطح. اما اگه آدم پا پيش مي‌گذاره مشكلي رو حل كنه، تلاش و حركت و جنگه! آدم بايد مواظب ضربات و برد و باخت‌‌هاي اصلي خودش باشه. من نه فقط ضربه‌اي روكه قبلاً خوردم بايد جبران كنم. بلكه يك سطح بالاتر برنده هم بشم. غيرمنطقي است؟– نه! الآن از نظر فكري از مهرداد خيلي بالاتري. مهم‌تر ازآن، تنها نيستي. پشتوانه‌ داري‌. با كساني ارتباط داري‌كه خود به خود يكسري ضعفها و اشتباهات رو مرتكب نمي‌شي. خوشم اومد ازت.– من هم خوشم مي‌آد باهات حرف مي‌زنم، چون افكارم كمي سامان مي‌گيره. اما آرام نيستم. فكرم و دلم هركدوم يك سازي مي‌زنند و منو به يك سمتي مي‌كشند. اگه اين دو تا فقط يك حرف داشتند، چقدر راحت بودم.– آن وقت آدم فرشته بود. كاري روي زمين نداشت. ولي يه چيزي به نظرم رسيد كه به‌ت بگم. شايد بهم بخندي، اما حرف دلمه. توكه مي‌دوني من چقدرخوشم مي‌آد تو رو اذيت كنم. اما جدي مي‌گم. سعي كن پاك بموني همونطوركه تا حالا سعي كردي، باشي. همين!– خوب، معلومه!تا ساعت شش، لحظات تلخ و شيريني‌گذشت. تمام گذشته، روزها و ساعتها و لحظه‌هايي كه با هم بودند، به خاطرش مي‌آمد. مطمئن بود الآن او هم درهمين خيالات است، با يك تفاوت. يكي– از عشق مغرور بودكه آن را پاس داشته بود و ديگري سرافكنده كه حرمت آن شكسته بود.هنوز ساعت شش نشده بودكه زنگ در زده شد. ابي پايين رفت. دختر پشت پنجره دويد. عليرغم آنكه به خود تلقين كرده بود با آدم مهمي طرف نيست، اما قلبش به تندي مي‌زد. نه، چنان مي‌زد كه گويي داشت پاره مي‌شد. نگاه كرد. خودش بود. مهرداد. هيچ تغييري نكرده بود. همچنان زيبا و دوست داشتني و خوش لباس بود.سرش را به پايين انداخته بود. مثل قبل ظاهري خجالتي داشت. ابي لحظاتي بعد به اطاق هدايتش كرد. مينو كنار تراس ايستاده بود. مهرداد پا به اتاق گذاشت. كسي جز مينوآنجا نبود. پسر سلام كرد. لبخندي كوتاه، اما شيرين زد،گويي جانش خنديده باشد. صورتش سرخ شد. برق تند نگاهش فاصله بين خودش و دختر را دريد. مينو لبخند كوتاهي زد، نه آنچنان كه گويي پرتوي از اعماق جانش باشد. جانش هنوز بيمارتر از آن بود كه نوري از درون آن بتابد. اما صداي ضربان قلبش گويي‌گوشش را كر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، سُست شده و از درون مي‌‌‌لرزيد. هر دو نشستند. اتاق ساكت بود.گويي‌گذشته براي هر دو تداعي شده باشد. در فكر فرو رفتند. ابي سرفه‌اي كرده و شروع به تعارف كرد. شايد هيچ يك از آن دو صداي او را نشنيدند.مينو سر بلند كرد و به مهرداد كه سر به پايين داشت، نگريست. خودش بود. آدمي كه سه سال مقاومت كرده بود. تلاش كرده بود عشق را بكشد، با پاي خودش آمده بود. حالا چه خواهد شد؟ هر دو به آن فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. لحظه‌ها، سنگين، فشرده و تيره و سرد از رنجي بودندكه بر هر يك گذشته بود. فاصله‌اي را كه به وجود آمده بود. هيچ كلامي پر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. كرد.لحظه‌ها بي‌اطمينان بودند. شايد اميدي نبود. مگرآنكه آن همه بار تلخ در جان تكانده شود.ورود فريده با سيني شربت سنگيني سكوت را به هم زد. مهرداد بلند شد و سلام و احوالپرسي كوتاهي كرد. ابي فرصت را مناسب ديد. سيني شربت را به دست مهرداد داد و به سمت تراس دعوتش كرد. توي تراس فرش انداخته بودند.– اونجا! بفرماييد اونجا بنشينيد و صحبت كنيد يا با هم دعوا كنيد، آشتي كنيد، گريه كنيد، بخنديد. هرجوركه دوست داريد.چهرهٌ مهرداد از خوشحالي باز شد. سيني را گرفت.– آخه!– آخه نداره! مينو هم مي‌آد.دخترنگاهش كرد. پسر ايستاده بود. قامتش نگاه دختر را پركرد.چه زيبا ولي چه بي‌ارزش بود. قامتي كه فاصلهٌ بينشان شده بود.كاش كه قامت ديگري داشت. قامت زيبا و استور انساني، پُركننده فاصله‌ها.برخاست و لحظه‌اي خشمگين از خود پرسيد: « براي چي من اين آدم رو بايد دوست داشته باشم و نه هيچ آدم ديگري رو؟ چرا اين سگ رو و نه هيچ انساني رو؟ من چمه؟»– كجا بنشينيم؟مهرداد بود كه پرسيد و به مهر و شرم لبخندي زد.آه! بالاخره يك جمله. دربرهوت سكوت وتلخي و تنفر كه هركلامي را بينشان سوزانده بود، پيدا كردن يك جمله برايش مثل پيدا كردن آب در بيابان بود.آه كه چقدر صدا و پرسش ساده‌اش براي دختر دلنشين بود. با اين حال روي خوشي نشان نداد.– نمي‌دونم. فرقي نداره.و بر چهره‌اش كه كمي عبوس اما به روشني در هاله‌اي از غم بود، لبخند بي‌رنگ و و بي‌شوقي‎‎‎‎‎‎‎ نشست.«آه! چه سرد جواب داد.» پسرآه تلخي كشيد و بر چهره‌اش هاله اندوهي نشست. اندوهي كه ديگر با چهره‌اش كهنه وآشنا بود.رو به روي هم نشستند. دختر پشت به درب بلند و شيشه‌اي تراس داد و با خود گفت: «خوب، بالاخره قبل از ابديت و در عالم واقع، با هم رو به رو شديم. اما چه بيگانه.»مهرداد سرش را پايين انداخته بود. مثل همهٌ شرمنده‌ها، همهٌ آدمهايي كه در درس وفا و محبت باخته‌اند؛ مثل همه نامردها. احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد صندوقي است؛ صندوقي در بسته كه قفلها بر دل و زبانش نهاده‌اند. آري. در او جرئت گفتن ساده‌ترين جملهٌ محبت آميز نبود. نه، بيش از همه خودش مي‌دانست كه كسي را دوست ندارد. هيچكس، نه خودش و نه حتي مينو را كه آنقدر برايش شيرين بود. سرش را بلند كرد و به او نگريست. چهره‌اش چه پاك و چه ساده بود. مثل آب زلالي كه دوست داري درمشت بگيري و به صورت و به روي چشمانت بپاشي. غبار از چهره و چشم برگيري و جرعه‌اي بنوشي، شايد كه اين بغض مانده درگلو، كنار برود و راه نفس، راه كلام باز شود.در خود رفت، فكور و غمگين. نه، عشقي درخود حس نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. عشقي كه چونشهد جانش را پرمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، ديگر نبود. در وجودش، تنها زهري باقي مانده بود. زهر تنفر، از خودش و از همه كس و همه چيز. دلش مي‌خواست قلبش دوباره بتپد. اما مرده بود. با نوميدي وحشتناكي چنگ درچنگ بود.مينو كنار ديوار كزكرده بود. رنگ صورتش كم و بيش پريده بود و لبانش را به هم مي‌فشرد. زانوانش را بغل كرد. صورتش را روي زانوانش‌گذاشت. به مهرداد چشم دوخت. هنوز زيبا بود، چه زيبا. دوست داشت ساكت وآرام نگاهش كند و تمام لحظاتي را به خاطر بياورد كه درطول اين جدايي تلخ، آرزوي ديدنش را داشت. در اين سالها هميشه و تنها او را دوست داشت و نه هيچكس ديگري را. اما تلخي رنجي كه كشيده بود چون آتشي سوزان از اعماق جانش شعله مي‌كشيد. مژگانش از داغي اشكهايي كه حبسشان كرده بود، مي‌سوخت. پس رهايشان كرد. آرام بدون هيچ صدايي به روي گونه هايش غلطيدند. نمي‌خواست گريه كند، اما آنقدر ابر سياه در دلش انبار شده بود كه جلوگيري از باران و طوفان، ممكن نبود.پسر سر بلند كرد. به مينو نگريست كه حوض چشمان سياهش پرخون بود. باران اشكها بي‌صدا و صبور مي‌باريد. اشك نه، سيلابي بود. آنچه مي‌ديد فرياد خاموش دردي بودكه از جان جدا مي‌شد و او عليرغم سبعيت درون خود، آن را مي‌فهميد. هنوز آدم بود اگرچه. .. تكان خورد!منقلب شد. دلش مي‌خواست اين ابرهاي تيرهٌ كلفت و سياه درونش، با تندري دريده شود، برق كشنده‌اي، جانش را بدرد، سنگ سياه درونش را بشكافد، متلاشي و ريز ريزش كند و جانش رها شود. رها از سياهي‌اي‌كه اسير آن شده بود. در خود خروشيد. آه اگر كه يكبار ديگر من زنده و پاك شوم، ديگر به اين سرنوشت سياه و شوم، برنمي‌گردم. به نامردي،گردن نمي‌گذارم. من چه خوشبخت بودم با عشق. زنده بودم. شاد بودم. چرا كشتمش؟يكباره فرياد كشيد. نعره‌ا‌ي بلند از قعرجان، از درون دل سياه خود، به سوي پنجره‌اي كه رو به رويش بود و در پشت آن دانه‌هاي پاك باران مي‌باريد. دستها را به روي چشمان و دهان نهاد. از درد و سوز درون فرياد كشيد. فرياد كشيد از رنج روزها و شبهايي كه بر او نيزگذشته بود اما كسي نمي‌دانست. دوست داشت گريه كند،گريه‌اي سياه. در ميان سياهي دست و پا مي‌زد.گلويش از تلخي مي‌سوخت. پس گريست. بلند، بي‌محابا و پايان ناپذير. احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد در ميان اشكهاي ندامتي راستين به دريا مي‌رسد. دريايي‌كه زنگار و سياهي كثافت درون خود را درآن مي‌تواند بشويد. بشويد و پاك شود . خنديد وگريست. گريه و خنده‌اي ديوانه و خوش.ابي به كمك دويد:– بچه‌ها شربتتون رو بخوريد. چرا گريه مي‌كنيد؟ ديگه تموم شد. هر چي بود تموم شد.صداي ابي درگوش هيچيك فرو نمي‌رفت. اشك وصداي گريهٌ هيچ كدام خاموشي نمي‌گرفت. دختر هنوز آن همه رنج را از دل بيرون نريخته بود و پسرگريزان از سياهي درون خود، به اشك‌هاي ندامت خود چنان آويخته بود،كه گويي به چراغي در تاريكي.فريده در حالي كه سعي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد بغضش را پنهان كند، به كمك ابي آمد. اما تمام احساسات خواهرانه‌اش تحريك شده بود:– خدا مرگم بده. خوب نيست. چرا شما اينجورگريه مي‌كنيد؟ مهرداد آقا، تو را به خدا شما آروم بگيريد. دل آدم آتيش مي‌گيره. همه‌اش كه تقصير شما نبود. ماشاءالله به اون مامانت. تا پاي جادو و جمبل هم رفت. خجالت داره گفتنش، اما دور و بري‌هاي شما ماشاءالله يك سلام به انسانيت نكرده بودند. يكيشون يك قدم براي شما برنداشت. مُردنتون براشون شيرين‌تر بود تا به هم رسيدنتون. فكر كردند، مهم نيست. اين اتفاقات پيش مي‌آد و مي‌گذره و تموم مي‌شه . اما من ديدم كه خواهرم چي كشيد. مثل يك بوتهٌ گل بودكه يكهو از ريشه خشك شد. ديگه كسي خنده‌اش رو نديد.گفت و خودش هم زد زيرگريه. آه كه چه روزهاي بدي را ديده بود.ابي خواست چيزي بگويد اما كه نتوانست. سر مهرداد را در بغل گرفت. او هم اشك ريخت. آنچه گذشته بود، ظلم بود. ظلمي‌كه برعاطفه‌هايشان سنگيني مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. با اين حال سعي كرد حرف بزند:– مهرداد! مهرداد بس كن هق هق رو! به خدا يك فرصت خوب دوباره پيش اومده. تو ديگه مردي شدي، من همسن توام. ببين خانواده تشكيل دادم. نمي‌توني راه سرگردوني روكه پيش گرفتي تا ابد بري. به خودت بد مي‌كني. براي مينوهم اين چندسال كافيه. باوركن همه چيز در دست خودته. سعي كن اراده كني. مي‌توني. ما همه‌مون مثل دوست دركنارت هستيم. حتي مينو انتظار نداره‌كه تو به خودت زحمت بدي و دوستش داشته باشي. ما فقط دوستان واقعي توهستيم. دلمون مي‌خواد بهتر زندگي كني. همين.– ساكت شو! راحتم بگذار. بگذار بميرم. شما چه مي‌دونيد من با خودم چه كردم؟ زندگيمو به آتيش كشيدم. كاري كردم كه همه از من رو برگردوندند. باعث سرافكندگي مامانم شدم. كاري كردم كه هرشب گريه كنه. هرشب! نگذاشتم خوشحالي جدايي من و مينو، خوشبختش كنه. تو كه زمين و زمان رو به گند نكشيدي بفهمي من چي مي‌گم! تو كه مثل سگ زندگي نكردي كه بفهمي من چي مي‌گم؟ آن شب بهت گفتم من يك حيوونم. فكر كردي مستم و صبح كه بشه ادعاي انسانيت مي‌كنم. اما نه! آدم با انصافي هستم. حتي نمي‌تونم عذرخواهي كنم. برو، برو، بگذار به حال خودم گريه كنم.ابي مأيوس شد و مهرداد را به حال خود رها كرد. نمي‌توانست بفهمد اين همه تنفر و سنگدلي چيست و چه فايده‌اي دارد؟به مينو نگاه كردكه افسردگي چهره وسرخي چشمانش قلب را مي‌دريد. همچنان در سه كنج كزكرده، مانده بود. عصباني شد و در دل به مهرداد لعنت كرد و فحش داد. دلش مي‌خواست بلندش كند و از بالاي تراس به بيرون پرتابش كند. زنده بودنش چه فايده‌اي داشت؟ خودش هم يك مرد بود. اما نمي‌فهميد بعضي از مردها چرا اينجورند؟ چرا بايد يك دوره ويا همهٌ عمر در لجن خود را خفه كنند! چه مرگشونه؟ سر در نمي‌آورد.به مينو نگريست و سري با تأسف تكان داد.مينو لبخندي زد.شكيبا و صبور مي‌نمود، اشاره كرد كه ناراحت نباش. مهم نيست. برو!مهرداد را بهتر از هركس مي‌شناخت. ابي لبخند برادرانه و پُرمحبتي به او زد. دست فريده را گرفت و بلندش كرد. با نا اميدي‌گفت:– مهرداد جان ما رفتيم. هر جور دوست داري! راحت باش.نفس عميقي از غيض كشيد. چه لحظه‌هاي خفه و دلگيري بودند. كوباران؟ ببار باران!غروب شده بود و هوا رو به تاريكي مي‌رفت. دختر به آسمان نگريست. ابرهاي سياه پيش مي‌آمدند و باد و خاك تندي برخاسته بود.گريهٌ مهرداد به هق هق نشسته بود. آرام و يكنواخت. همچو صداي پاروهايي چوبي كه قايق درهم شكسته‌اي را بر دريايي به جلو برانند. دريايي آبي، پاك، زيبا.به جلو مي‌رفت. حركت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. از گذشته، از لجن دور مي‌شد. دور.آنقدر كه احساس جدايي كرد. احساس فاصله‌اي بين خواب و بيداري درخود كرد. احساس هشياري. بيدارشدن. اراده كردن.گويي كه به ساحلي بايد پا مي‌‌گذاشت. ساحلي امن. ساحلي پاك. احساس شوق كرد. هق هق‌اش پايان يافته بود. سينه‌اش سبك شده بود. مي‌توانست دوست داشته باشد. خودش را و او را. او را كه اشكهايش مثل باران بود. باراني كه خاك سياه شده‌اي چون او را نيز، شسته و مهربان كرده بود. ديگر همه چيز را درخود باور داشت. سرش را روي زمين نهاد. در نزديك زانوان در بغل گرفته دختر.– مينو! منو ببخش! من پشيمونم! تو رو دوست دارم، هميشه داشتم.يكبار گفت و شرمگين باقي ماند.دخترتكان خورد. خنجري‌كه سينه و قلبش را همواره مي‌شكافت، گويي كه ازگلويش بيرون آمد. از درد زار زد، كوتاه و در خود. شيوني خاموش كه كسي صداي آن را نشنيد. درگلويش خنده و گريه درهم آميخته بودند.– مهرداد پاشو!مهرداد سر بلندكرد. صورتش سرخ و خيس اشك بود. اما چهره‌اش مي‌خنديد. خنده‌اي زيبا كه برچهره‌اش رنگ زندگي بخشيده بود. نگاه و چشمانش آشنا بود.آنگونه كه دختر آن را از آن خود مي‌دانست و مي‌خواست: «گرم و مهربان.» پس خنديد. خنده‌اي‌كه چون قوس رنگين كماني پس از باران زيبا بود. شوقي كامل و از درون جان. با هم خنديدند. خنديدند و از خوشحالي گريستند و دوباره خنديدند:– تو خنده داري.– تو ديوونه‌اي.– تو عاشقي.– تو هم هستي.و باز خنديدند. قاه قاه!ابي و فريده خوشحال و اندكي نگران از اين ديوانگي‌ها نگاهشان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند.ابي نفس راحتي كشيد.– خوب! به خيرگذشت. اين مهرداد عجب ديوونه‌ايه. ولي مينو خوب شناختتش. الآن مجبور مي‌شن قطع كنن. بارون گرفت.غرش رعد، دل ابري را پاره مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. دانه هاي تك تك و ريز باران شديد شد. باد پنجره‌‌هاي تراس را به هم مي‌كوبيد.– مي‌آييد تو، يا زير بارون باز هم مي‌خنديد. مي‌خوام پنجره رو ببندم.كسي جواب او را نداد. صداي خنده قطع نشد. تا كه رگبار تندي، هردو را خيس و ساكت كرد. باران زيبا بود. هر دوآن را حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. نزديك به هم، چسبيده به ديوار نشسته بودند. بينشان هيچ فاصله اي نبود. نه فاصلهٌ سه سال، نه فاصلهٌ تنفر و نه فاصلهٌ طبقاتي و خانوادگي و نه بي‌اعتمادي. بينشان باران بود و نزديكي. نزديك به يكديگر بودند. حتي نزديكتر از چند سانتي متر فاصله‌اي كه با هم داشتند. نزديك و نزديكتر؛ هركدام در قلب آن ديگري بود.تنها فاصله، فاصلهٌ تن‌هايشان بود. حتي فاصلهٌ فكري بينشان هم پرشدني بود.باران مي‌باريد. جويبار كوچك گل آلودي از رگبار،گرد و خاك تراس را شسته و به سوي ناودان مي‌برد. هر دو خاموش، به صداي باران گوش مي‌دادند. پسربه آن اشاره كرد:– نيگا كن! بارون تراس رو شست.– همه جا رو شست. طبيعت، روحي پاك و زيباست.– شنيده بودم گريه بر هر درد بي‌درمان دوا است. اما امروز به چشم خودم ديدم. كه يه جور ديگه‌اي شدم. اولش مثل يه سنگ بودم با قلبي پر از تنفر. بعد نمي‌دونم چي شد كه دلم خواست واقعاً گريه كنم. يه وقتهايي هم قبلاً گريه كرده بودم. اما اين بار عجيب بود. چطوري بگم برات. گوش مي‌كني؟– آره! بگو! جالبه.– ديدي خودت؟– آره. ديدم.پسر ساكت شد. نتوانست چيز بيشتري بگويد.– همون! نمي‌دونم چرا دلم مي‌خواد باز هم گريه كنم.– دختر با تعجب نگاهش كرد.حلقه‌اي اشك پاي چشمانش جمع شده بود. از درون آن نگاهش، زلال، گرم و جاري، در نگاه دختر گره خورد و ماند.گويي‌كه جانش را شخم مي‌زد. به صورت هر دو خون دويده بود. جاي انكاري نبود. عشق آشنا و درجان هر دو بود. قطرات اشكي كه درچشم پسر جمع شده بود بر صورتش لغزيد. سرش را پيش آورد، نزديك آنقدر كه ديگر فاصله‌اي بين صورتشان نبود. اما نه!دختر خود را به سرعت كنار كشيد.– ناراحت شدي؟پسر اشكهاي‌گونه‌اش را پاك كرد.– نه! حق داري.– مي‌توني گريه نكني؟ مي‌خوام باهات صحبت كنم.– باشه! صحبت كن! من گوش مي‌كنم. ولي به‌ت بگم. من براي همه چي حاضرم.دختر آرام اما جدي گفت:– بحث هيچ چيز نيست. جز بحث خودت و زندگيت. ابي اشاره‌اي كرد كه ما مي‌خواهيم مثل دوست دركنار تو باشيم.– چرا مثل دوست؟ ولي ما همديگر رو دوست داريم. شايد هم ازم متنفري. خوب حق داري.– نه به خاطر تنفر كه طبيعيه، وقتي رنجي به آدم تحميل بشه، بعداً به زهر به كينه و تنفر تبديل مي‌شه. اما نه! من از كسي متنفر نيستم. نه خودم، نه تو، و نه از هيچكس ديگري.– آه. خدا رو شكر. پس ديگه چي مي‌مونه؟ طول مي‌كشه تا دوباره دوستم داشته باشي؟ شايد مي‌خواي نازكني؟ باشه نازكن. هرچقدركه دوست داري ...دختر از خشم و خجالتِ هم زباني با يك لات، لب به دندان گزيد: «پروردگارا! اين ديگه كيه؟ همكلام آدميزاد نيست.»جدي گفت:– ساكت شو! تا پايان صحبتم اجازه نداري حرفمو قطع كني.پسر جا خورد. شايد هم به‌ش برخورد: «عجب! اين ديگه كيه؟ داد هم مي‌زنه. اما خوب حق داره. بگذار عقده دلشو خالي كنه.»– واقعيت اينه كه سه سال گذشته. هركدوم از ما اين سه سال رو يه جوري گذرونديم. من درباره تو كليت زندگي اين سه ساله‌ات رو مي‌دونم. اما تو دربارهٌ من هيچي نمي‌دوني.پسر دوباره حرف دختر را قطع كرد و با تندي گفت:– چطور هيچي نمي‌دونم؟! تمام اين سه سال تو منو دوست داشتي. فقط منو! من مطمئنم تو پاكي. بقيه‌اش كشكه. هيچي نيست.– مي‌شه لطفاً حرفمو قطع نكني؟پسر سرفه‌اي كرد:– ببخشيد!عجب لات عريض و طويلي شده بود. اما دختر ترسي نداشت. تصميم گرفت حسابي حالش را بگيرد.– نمي‌تونم همه چيز رو دربارهٌ خودم برات بگم. اما يه داستاني رو مي‌گم تا با شرايط فعلي من آشنا بشي. اگر كلي برات بگم، موضوع اينه كه من مثل گذشته يك آزاد نيستم كه بتونم براي خودم تصميم بگيرم. راستش توي اين سه سال يه اتفاقاتي افتاده. خوب، هركس تو زندگي حوادث تلخ يا روزهاي تلخي داره. براي من هم چنين حادثه‌اي با رفتن تو پيش اومد. ظاهراً فقط يك ضربه بود. اما شايد من خيلي شكننده بودم. انگار زندگيم تموم شد. يا مثل يك شمع فوت شدم. روحم، قلبم و غرورم همه مرده بود. داس ظلم خوشهٌ‌هاي زندگي رو در من درو كرده بود. ديگه به زندگيم كه فقط جسمم از آن مونده بود، علاقه‌اي نداشتم. تا يه روزي يه اتفاق ساده منو متوجه چيزي كرد. قدسي كه يادته! خانم صاحبخانه‌مون كه باهاش دوستم. رفتم پيشش و به شوخي يا جدي بهش‌گفتم: « قدسي اومدم ازت خداحافظي كنم. مي‌خوام خودكشي‌كنم. فكر مي‌كني چي مي‌شه من بميرم؟» نگاه التماس‌آميزي به من‌كرد وگفت:« نه مينو جون، قربونت، تو رو خدا اينكارو نكني ها! چون اون وقت از فرداش من بايد راه پله‌ها و راهرو رو دستمال بكشم و پاك كنم. چون مامانت كه نمي‌تونه. من چهار تا بچه دارم و نمي‌رسم. لطفاً اين دفعه رو به خاطر من فداكاري كن و زنده باش.» نمي‌دوني چقدر از جواب ساده‌اش خنده‌ام گرفت وخوشم اومد. واقعاً راست مي‌گفت. اما بعد يه اتفاق جدي‌تري افتاد. خوب توكه خودت از سختي زندگي ما خبر داشتي. پدرم زير بار فشار دو تا خانواده بود. تمام شب و روزش تو بيابون توسرما و گرما رو كاميون مي‌گذشت. اون هم كاميونِ مردم. اين بيچاره خرحمالي‌اش رو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.سالها بود آرزو داشت پولي قرض كنه و يك كاميون بخره. تا اينكه يكي حاضر شد به‌ش اين پولو قرض بده، اما دخترشو ازش خواستگاري كرده بود. پدرم با شرمندگي اين بدبختي‌اش رو با من درميون گذاشت. فقط هم با من نه هيچكس ديگه. گفت من يا خواهرم بايد قبول كنيم تا اون بيچاره از زير باركمرشكن زندگي بياد بيرون و وضع بقيه هم خوب بشه. سالها بود كه همه خيلي سخت زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم و روز به روز هم وضعمان بدتر مي‌شد. من به آنچه كه پدرم از ما خواسته بود، فكر كردم. كمترين علاقه‌اي به زندگي در من نمونده بود. من مي‌دونستم تو چرا منو ترك كردي. اگرچه حتي يك كلام هم توضيح ندادي و باز هم مي‌دونستم هرگز برنمي‌گردي و خنجري روكه تو قلبم زدي، درنمي‌آري. با اين حال دوستت داشتم و مطمئن بودم ديگه به كسي دل نمي‌بندم. به هيچكس! و حالا پدرم ازمن فداكاري مي‌خواست. من هيچوقت آدم فداكاري نبودم. اما دلم سوخت وته موندهٌ زندگيم هم برام اهميتي نداشت. فريده نامزد داشت و نامزدش رو هم دوست داشت. پس من قبول كردم. اما به پدرم گفتم تا قبل از ديپلم، آن آدم حق نداره به خواستگاريم بياد.آن آدم قبول كرد و پولو به پدرم قرض داد. حالا يك سال گذشته و يك سال هم مونده. من اون آدمو نديدم، ولي زن داره. يه آخوند ثروتمنديه كه از زن اولش بچه دار نشده. مي‌خواد يه دختر بگيره. نفرت انگيزه. نيست؟ اما هرچه نفرت انگيزتر، بهتر. دلم اسير نمي‌شه‌. اين بود معني اينكه بهت گفتم من نه تنها آزاد نيستم. بلكه پيش فروش هم شده‌ام، مي‌فهمي؟ اما مي‌تونم مثل دوست به‌ت كمك كنم. زندگي‌ات برام مهمه. مي‌خوام كه به اين وضع پايان بدي. جدي مي‌گم!و ساكت شد.پسر چنان به ديوار چسبيده بود كه گويي پرس شده باشد. چشمها و دهانش خشك شده بود. نفس نمي‌كشيد. دستهايش را كه مشت كرده بود، بالا آورد و سه بار محكم در پيشاني‌اش كوبيد. احساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد دلش پاره و متلاشي مي‌شود. كثافت و بي‌شرمي‌اي كه جانش را پركرده بود، بالا مي‌آمد و حال تهوع داشت. مي‌خواست داد بزند، حرف بزند. اما در حال خفه شدن بود. فرياد منقطع كوتاهي كشيد:–نه! نه!دخترليوان شربت را كه قطرهٌ گل آلود باران درآن چكيده بود، به سمتش دراز كرد.پسر ليوان را گرفت و به زمين كوبيد. با صداي بلندي شكست و ذرات شيشه و شربت در تراس پاشيده شد.چه صداي خوبي! صداي شكستن، خردكردن. وقتي كه صداي درون خود را نمي‌تواني بيان كني، به گوش كسي برساني. ناگهان برگشت و برافروخته رو به دخترگفت:– ولي من نمي‌گذارم! من زنده‌ام. من هستم. اينو بدون! مي‌كشمشون!و سرش را كه در ميان دستها محكم مي‌فشرد، روي زانوان گذاشت.دخترآرام به پشتش زد.– گوش كن مهرداد، شايد راه حلي باشه. بگذار صحبت كنيم. چرا اينقدر تحملت كمه؟پسر سر از زانوان برداشت، به دختر كه بسيارآرام بود نگاه كرد و سرتكان داد:– من؟ تحمل من كمه؟ تو مي‌دوني چي واسه من تعريف كردي؟ اگه سنگ هم بود، آب مي‌شد و مي‌مرد. راستش از خجالت مردم و زنده شدم. ولي من نمي‌دونستم. فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم فراموشم مي‌كني و يه جاي ديگه با يك آدم ديگه خوشبخت مي‌شي. پس واي بر من!– اما تو از من نپرسيدي كه با كس ديگه‌اي خوشبخت مي‌شم يا نه ؟– ديگه ناراحت نباش! تموم شد. من هستم. من همه كاري مي‌كنم. من اين پولو پس مي‌دم. فراهم مي‌كنم. من اينقدر هم بي‌شرف نيستم. يعني اصلاً بي‌غيرت نيستم.– خوب! اما گوش كن! من از وضع تو خبردارم و مي‌دونم كه يه پاپاسي هم پول– نداري. بعضي مردها مثل تو پولشونو به پاي شراب و قمار و...مي‌ريزن و بعضي مردا هم پولشونو جمع مي‌كنن، دخترا رو پيش خريد مي‌كنن. سر و ته يك كرباسيد. با اين حال از دل همين زندگي‌هاي پُرننگ، آدم مي‌تونه راه به سوي زندگي انسان هم باز كنه. موافقي؟– آره! من از فردا آدم ديگه‌اي مي‌شم. قول مردونه مي‌دم كه مهرداد قبلي ديگه وجود نداره. دلم برات واقعاً سوخت. حرفات كه يادم مي‌افته گريه‌ام مي‌گيره. چي‌گفتي؟! تو و اين داستان؟ نمي‌تونم روي زمين بند بشم. چطور تحمل مي‌كني؟ تقصير من هم هست.– خيلي خوب! توكه همه‌اش به حال خودت گريه كردي. بعداً براي من هم گريه كن. سنگهاي دلت نرم مي‌شه. قلبت هم مهربون مي‌شه. اما باوركن بدتر از اين داستان بر من گذشته.– چي؟ بدتر؟ پس چطوري منو هنوز دوست داري؟دختر خنديد.– خودمم همين سؤال رو دارم. اما از موضوع پرت نشيم. راه حل!– من به‌ت گفتم. من تو رو نجات مي‌دم. من اين پولو فردا قرض مي‌كنم. اما چقدر هست.دختر باز خنديد. غش غش.– مگه اميرارسلاني كه منو نجات بدي؟ اين پول خيلي زياده! تو نمي‌توني قرض كني. اولاً كه با زندگي‌اي كه تو داشتي، هيچكس به‌ت اعتماد نداره، ثانياً ما يك سال تمام وقت داريم، نياز به قرض نيست. كافيه زندگيت رو عوض كني.– يك سال! مگه مي‌شه تحمل كرد. اون وقت همه‌اش دلم شور مي‌زنه. نه! من مي‌تونم يك شبه همه‌اش رو تو قمار ببرم. باوركن!– باوركن خفه بشي دردم كمتره. يه دفعه بهت مي‌گم براي هميشه! بايد درست زندگي كني! دفتر اين سه سال رو ببند و لاش رو هم باز نكن. قمارچيه؟ برو براي زندگي خودت قماركن! زندگي من نياز به قمار تو نداره. به اندازه يك ريگ هم باهات شوخي ندارم.– اوهو! با من تند نرو! چپ اندر قيچي‌ام كردي. فكر نمي‌كني از كوره درمي‌رم. تو كه منو مي‌شناسي. بدتر هم شده‌ام.– ازكوره در برو! چيكار مي‌خواي بكني؟ اين يكي ليوان شربت رو هم بزن بشكن! فكر نمي‌كني اون وقت درباره‌ات قضاوت مي‌شه كه قد يه بچه هم عقل تو كله‌ات نيست. باوجود اينكه اين همه وظيفه جلوي روت داري!– الله اكبر! تو چي شدي دختر؟ مثل پاره آجر مي‌خوري تو كلهٌ آدم! اينقدر حرف قلمبه سلمبه ازكجا ياد گرفتي؟ باشه نوكرتم! هر چي بگي قبول.– مهرداد، من به نوكر احتياج ندارم! من عاشق كسي شدم كه گل سرسبد بود و دوست داشتنش باعث افتخار بود. حالا هم همون رو مي‌خوام، نه يك لات رو. لحن«لاتي» رو كه عمداً به عنوان ضد كاراكتر، استفاده مي‌كني تموم كن! تموم! من مينو هستم و تو مهرداد. همون آدمهاي قبل. نمي‌خوام آثار اين سه سال رو ببينم. نه در تو و نه در خودم. اگه نمي‌توني بگو كه خداحافظي كنيم.– چي؟ خداحافظي؟ مگه با جنازه‌ام خداحافظي كني. اما تو چقدر عوض شدي؟ فكرش رو نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم.و دو سه تا سرفه كرد:– خوب بفرماييد باز هم صحبت داريد؟ ديگه آدم با تربيتي مي‌شم.– تو الآن روزها كار مي‌كني؟ آره؟– درسته!– پس بعد از ظهرها وقت داري. به نظرمن درست رو شروع كن و شهريور ديپلمت رو بگير. حتماً قبول مي‌شي، چون همه رو بلدي. بعد شغل بهتري مي‌توني بگيري.– چي؟ درس؟ اون هم شهريور امتحان بدم؟ مي‌دوني سه ساله مغز من اصلاً كار نكرده. مگه مي‌شه؟– بايد اين سه سال رو از فكر و روحت بيرون كني. فكر كن يه محصلي، خرداد تصادف كردي و حالا براي شهريور با تمام علاقه مي‌خواهي سال آخر رو تموم كني. چطور ممكنه تو نتوني؟ چطور؟ مگه تو مهرداد نيستي؟ اگه هستي، پس مي‌شه. درسته؟– آره! اگه بخوام مي‌شه. يعني، ديگه بايد اين كارو بكنم. حتميه. بايد جبران كنم.همه چيز رو.– مهرداد، همه چيز بستگي به جديت تو داره، همه چيز. باوركن!– آخ! ياد آن موضوع كه مي‌افتم، تنم مي‌لرزه.– برات خوبه. من مطمئنم تو مي‌توني اراده كني و زندگيت تغيير كنه. اما مهرداد اراده به تنهايي كافي نيست. تغييرات انسان پشتوانه فكري قوي و ايمان لازم داره.– از من خاطر جمع باش!– درست! اما من وقتي خاطرم جمعه كه تو يه كار ديگه هم بكني.– چه كاري؟– كتاب بخوني.كتابهايي رو كه برات مي‌فرستم بخوني. جزو شروط ما باشه.– چي؟ خداي من كتاب؟ يعني هم بايد كار كنم، هم درس بخونم ، هم كتاب بخونم. مي‌دوني چه سخته؟ يكدفعه اين همه با هم!– آره! اما من از توكاري رو نمي‌خوام كه خودم نكرده باشم. فكر مي‌كني خيلي از من كمتري؟– من؟ نه من از هيچ زني خودمو كمتر نمي‌دونم. ولي راستش توخيلي عوض شدي. بزرگ شدي، يا نمي‌دونم، يادم نمي‌آد تو اينطور بوده باشي! يه آدم ديگه شدي، انتظار نداشتم. سفت واميستي.– خوب، بالاخره روزي پنجاه صفحه كتاب مي‌خوني؟ تمام جمعه ها رو هم بيكاري و وقت داري. چطوره؟– تسليم. تسليم. امان از دست اين دل!دستاشو بالا برد. هردو بلند خنديدند. آنچنان بلند كه بالاخره صداي ابي از داخل اتاق بلند شد:– اونجا چه خبره؟ بلند بگوييد ما هم بخنديم. حسوديمون شد. ما كه از دلشوره اينجا دل پيچه گرفتيم. بالاخره ما خوشحال بشيم؟دختر بلند وتند جواب داد:– اين تحفهٌ نظنز اصلاً جاي حسودي نداره.همه خنديدند. زندگي، دوباره به سوي آنها رخ گشوده بود. لبخند، چون شكوفه ، بر لبهايشان نشسته بود. هوا پس از آن رگبار لطيف شده بود. جهنم تابستان گمشده بود اگرچه كوتاه. طاق آسمان، بالاي شهر كثيف پر دود، شسته از باران، زيبا، پاك و پرستاره بود. مي‌شد دوباره زندگي كرد.گر چه فاصله‌هايي نو شكل گرفته بود.– بياين شام بخورين! يكربع به هشته، مينو تو ديرت مي‌شه! نمي‌خواي بري خونه؟– چرا، اومدم!– تو شام مي‌خوري؟ من كه نمي‌تونم. بايد زودتر برم.– شام؟ نه! دارم خفه مي‌شم. فقط آب. من مي‌رسونمت. ماشينم سركوچه است.هر دو برخاستند و به سوي در اتاق رفتند.– ابي جون خيلي ممنوع از لطفت. ولي ما بايد بريم. ديرش شده.– كجا؟ نمي‌شه‌. شام.دختركفشهايش را پوشيد و خداحافظي كرد و از پله‌ها پايين رفت. مي‌دانست ابي ول كن نيست. پسر هم به دنبالش دويد. از در بيرون رفتند. چراغهاي طبقهٌ پايين خاموش بود. حتماً عموجان و زن عمو جايي رفته بودند. چه بهتر كه نفهميدند چه اتفاقي افتاده.– اونجا پارك كردم. اون طرف بلوار. نگران نباش. زود مي‌رسونمت.– فكر نمي‌كنم. پشت چراغ قرمز و با اين ترافيك يك ساعتي توي راهيم.– اوه! عجب شبي بود! همه چيز يكدفعه عوض شد. هنوز شوكه‌ام. نفهميدم چي شد؟– نفهميدي چي شد؟ يا آن چيزهايي كه فهميدي خيلي وحشتناك وجدي بودند؟– آره وحشتناك! هيچوقت فكر نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم، اينقدر مقصرم. چه خجالتي داره! صبح به صبح تو آينه به خودم نيگا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم و مي‌گفتم:“به! به!” حالا مي‌خوام از خودم در برم.– ولي به نظر من چندان هم مقصر نيستي.پسربا تعجب و حيرت نگاهش كرد:– چطور؟! مي‌خواهي دلداريم بدي؟– نه! يه طور ديگه فكر مي‌كنم. درسته كه ما ظاهراً مسئول اشتباهاتمون هستيم. اما مقصر اصلي ما نيستيم. حتي خانواده‌هامون هم نيستند. نيگاكن ما الآن توي شهريم. شهر بزرگ و يك جامعه چند ميليوني. تك تك ما هم جزيي از اين جامعه هستيم. اما ارزشهاي آن را ما خلق نكرديم. هرچي هست، ما محكوم به تن دادن هستيم. ستم، تحقير، تجاوز به حقوق انساني، امري روزمره و عاديه. ديگران نسبت به تو و تو نسبت به ديگران. چه جهنمي! اما نمي‌خواهم الآن ديگه درباره‌اش صحبت كنيم.كتابهايي رو كه برات مي‌فرستم، بخون. خيلي زود، خودت حقايق عجيبي روكشف مي‌كني. الآن كه خيلي خسته‌ام. مي‌توني لطفاً يك نارنگي برام پوست كني؟– چي؟ چي خواستي؟پسر با تعجب توي صورت دختر خنديد.– گفتم: « مي‌توني لطفاً يك نارنگي برام پوست بكني؟».– اوه! چه يادت مونده. خاطرات شيريني بودند. نه! اما اون موقع عيد بود. چه بهانه‌هاي شيريني. تمام نارنگي‌هاي عيد رو برات دزديدم.– آره! هميشه با منند. زمستون و تابستون. عوض هم نمي‌شن.– حالا من يك آرزو مي‌كنم: مي‌توني از دب اصغر يك ستاره برام بچيني؟– نه! بايد تا زمستون صبر كني. تو آسمون نيست. آرزوت دوره. يه چيز ديگه بخواه.– من آرزو مي‌كنم تو يه شاخه گل بشي.– و من آرزو مي‌كنم توگل رو نچيني.– نمي‌چينم هيچوقت.– حالا تو آرزو كن.– من آرزو مي‌كنم تو خورشيد بشي.– اگه خورشيد بشم تو صحرا مي‌شي ، مي‌سوزي، هميشه مي‌سوزي.– پس دريا بشو.– دريا مي‌شم و تو ماهي شو و در دل من باش ، هميشه.– نه تو آسمون شو و من پرنده كه هميشه آزاد باشم، هميشه، …تموم!– تو آخر شعر و عوض كردي.– آخه فكرم عوض شده، دنيا به چشمم عوض شده. آرزوهام عوض شده.– بهتر شده يا بدتر؟– الآن كه خوبه. فردا رو هيچ كس نمي‌دونه، اما مي‌تونه حدس بزنه.– رسيديم.– خوب شب قشنگ، ساعات قشنگ هم به پايان رسيد، مثل عمر كوتاه همهٌ زيباييها. روٌيايي بود يا كه سراب؟ دوباره بايد با واقعيت رو به رو شد.– نه واقعي بود. براي من مثل مرگ و زندگي بود. بعد از سه سال سياه، دوباره بازگشت به زندگي نه روٌياست نه سراب! احساس مي‌كنم خودم هستم. زنده‌ام، خوشحالم. شايدم خوشبخت. ولي ترس دارم.– نترس! آنچه كه تو رو رنج مي‌ده، براي من هم هست. ولي تو نمي‌دوني. پس تن نده. به ضعف تسليم نشو.به پيچ كوچه رسيدند. دم پله‌ها ايستادند. كوچه از باران سرشب خيس بود. آسمان صاف، بلند و پرستاره بالاي كوچه ايستاده بود. پسر با شوق گفت:– يادته! از همينجا اون بالا دب اكبر چه خوشگل بود.– آره! هيچي يادم نرفته. بشينيم روي پله ؟– بشينيم. اين كوچه و ستاره‌هاي بالاي سرش تو خيالم مونده بود. آسمون بالاي اين پيچ. شايد حتي اين ديوارها وكوچهٌ خالي رو دوست دارم. خيلي وقتا يواشكي مي‌اومدم و دق دلم رو خالي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم و مي‌رفتم. اما نمي‌ديدمت.– هوم. هميشه اومدنت رو حس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم.هر دو نشستند. كنارهم، درخلوت‌كوچه. در تاريكي شب.– چه ساكته. آدم حرف مي‌زنه، فكرمي‌كنه، در و ديوار هم دارن گوش مي‌دن. حتي سوسكها. آدمو خجالت مي‌دن.– پس هيچي نگو! من خودم مي‌دونم چي مي‌خواي بگي.– ولي تو بگو! كي دوباره همديگه رو ببينيم؟– نمي‌دونم. شايد نشه. خانواده‌ام نسبت به توخيلي حساسيت پيدا كرده‌اند. فكر نمي‌كنم ديگه مثل گذشته بتونيم رفت وآمد كنيم. پدرم قسم خورده قلم پاتو بشكنه.– حق دارن. خيلي بد شد. هرچي فكر مي‌كنم چطور اون رفتار وكردم، نمي‌فهمم. خودمم عذاب مي‌كشيدم. مثل كابوس بود. يه شب يه خوابي ديدم. درخت آلبالوي تو حياطمون يادت مي‌آد؟ عيد چقدر شكوفه داشت. آنقدر خوشگل بود كه بابام اجازه نمي‌داد كسي از آن طرف باغچه رد بشه، نكنه كه شكوفه‌هاش بريزه. تو خواب ديدم زير درخت آلبالو هستيم. من دستم روي شونه‌هاي تو بود، اما يكدفعه نفهميدم چي شدكه من درخت آلبالو رو تكون دادم. شكوفه‌هاش ريخت. بعد هركاري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم بقيه‌اش نريزه فايده نداشت. وحشت كرده بودم. اما شكوفه‌ها زمينو پر كرده بودند. درخت خشك و خالي شده بود و من از ترس، خشكم زده بود. توگريه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردي. بعد رفتي. بيدار شدم.ساكت شد. آهي كشيد. دختر هم ساكت بود. هر دو به صداي شب، به صداهاي دورگوش مي‌دادند. دختر سكوت را شكست:– نبايد به گذشته برگرديم. گفتم: اينقدرهم تو مقصر نبودي. باوركن. كتابي رو كه برات فرستاده‌ام بخون، فكرت آزادتر مي‌شه. كتاب از عشق ديگه‌اي حرف مي‌زنه كه اون هم واقعيه. گاه تو كتابها از عشقهاي ديگه‌اي حرف مي‌زنند. عشقهايي‌كه وقتي دل آدم با اونها پرمي‌شه، ديگه هميشه زنده است.هميشه آزاده. بدون ترس از اينكه يه روز بميره وآدم تنها بشه.– شايد! ولي از من ديگه مطمئن باش.– تو منو مطمئن كن ! كتاب رو كه خوندي. يك صفحه برام بنويس. من هم جواب مي‌نويسم.– راستي! تو هنوز هم نويسندگي رو دوست داري؟– من عاشق قلمم. اما افسوس كه دو دست سياه قدرتمند، رو شونه هنرمنده. اگه يه جاي هنر راستيني جوانه بزنه، اين دستاي سياه تكونش مي‌دن، تا ريشه‌اش رو خشك كنن.– چطور؟– هيچي. هرچي‌آدم بزرگتر مي‌شه، سرشو بالاتر بگيره، مي‌بينه ديوار ظلم هم مثل قلهٌ عشق بالا و بالاتر رفته.– عجب!– ولي خوب، براي امروز اين حرفها زياد بود. دفتر جيبي‌ات رو بده، مي‌خوام يه چيزي برات توش بنويسم. بريم اونجا زير نور چراغ برق.– اوه!دفترجيبي‌اش را درآورد. سطري را نشان داد:– بگير! همين جا بنويس.– ولي جمله‌اش مال خودم نيست. اما قشنگه خيلي قشنگ.– عيبي نداره. بنويس!– « گل از راه مرگ به زندگي باز مي‌گرددو عشق تنها پس از جدايي مي‌تواند به عظمت برسد!»_ ببينم چي نوشتي؟پسر دفتر را گرفت و جمله را خواند و با تحسين لبخندي زد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌_ خيلي قشنگه.– ديگه خداحافظ._ كاش مي‌شد يك ستاره… بچينم!دختر لحظه‌اي چشمانش را بست. شهابي كوتاه از آسمان خاطرش‌ گذشت.– نه ! ديگه برو!– تا بعد. دو سايه در تاريكي كوچه، به دو سوي مختلف پيچيدند و درتاريكي شب فرو رفتند.
پایان کتاب اول. ادامه وکتاب دوم را می توانید ازصفحه اصلی وب لاگ ستون میانی وپایین ترین مطلب که رٌمان آفتاب ازفرازشانه ات... را قسمت به قسمت دنبال کنید یا که ازپایین همین صفحه با کلیک بر روی(*AlterPost) سمت راست دنبال کنید.
 


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen